۱۴۰۰

خب این اولین پست ۱۴۰۰ 

روز شنبه ۱۸ام اردیبهشت 

ساعت ۱۱/۳۴ شب هست.

البته که مهم ترین و لذت بخش ترین و میتونم بگم هیجان انگیز ترین اتفاق زندگیمون در اواخر سال۹۹  افتاد و خداروشکر اسفند ماه دوست داشتنی  امسالمون دوست داشتنی تر شد.. :))

و ی خداروشکر جانانه باید بگیم بخاطر نوروزهایی که تو این چند سال اخیر کنار هم داشتیم که واسه ما پُر بود از معجزه..

حالا معجزه ی عید امسال بعدا میام مفصل در موردش مینویسم چون خودش به تنهایی ی پست کامل میخاد و دوس دارم ثبتش کنم.

فعلا میخام بگم اون موضوعی که تو  پست قبل  شهریور ۹۹ ثبت کردم و توضیح دادم که از خرداد ۹۹ ایشون با ی وکیل صحبت کردن که پیگیر قضیه کاری ایشون بشن الان که اردیبهشت ۱۴۰۰ حدود  یک سال میگذره و جز چندتا پیگیری و تماس تلفنی از آقای وکیل نداشتیم. 

راستش نمیدونم چرا من خیلی رو این قضیه حساب باز کرده بودم و البته هنوز هم امیدوارم. درصورتیکه ایشون میگه کلا رهاش کن تا اگه ی روزی درست شد کارمون خوشحال بشیم و اگرم نشد ضربه نخوریم. 

ولی ازونجاییکه من به این دفتر خاطراتم اعتقاد دارم اومدم اینجا بنویسم که هم سبک شم هم بازم از خدا معجزه ببینیم. همونطور که تا الان بارها و بارها لطف خدا رو به چشم دیدیم خداروشکر. 

و اینکه امروز ایشون با حسنی  در مورد کلبه حرف زدن تلفنی و قرار شد تو این چند روز تکلیف قراردادمون مشخص بشه امیدوارم که امسالم شرایط مطلوب باشه. 

درهرصورت زندگی متأهلی با فراز و نشیب های شیرین خودش در جریانه و ما روز و شب ها رو با عشق و امید و تلاش سپری میکنیم. :))

در آخر دعا میکنم این ویروس منحوس جهانی هرچه زودتر از بین بره و در کمال سلامت و امنیت زندگیمون ادامه بدیم انشالا.. 


ایام متاهلی.. :)

سلااام.. :)))))

نگاه کردم آخرین باری که اومدم غر زدم و خاطراتمونو نوشتم حدود ۹ ماه میگذره!

اول باید بگم که حدود ۶ ماهه که خداروشکرررر خونه ی خودمون هستیم و واقعا معجزه رو به چشم دیدیم. کارامون مثه همیشه دقیقه نود ولی در بهترین زمان و قشنگ ترین حالت درست شد و دقیقا اولین سالگرد عقدمون یعنی ۲۵ام اسفند ۹۸ زندگیمون شروع کردیم. 

درسته که از همون موقع ی ویروس ناشناخته تو جهان اومد ! و دو ماه قرنطینه شدیم تو خونه اما واسه ما که خوب بود! :)

 فروردین و اردیبهشت تو خونه ی خودمون ورِ دلِ هم فیلم دیدیم و بازی کردیم و حرف زدیم و شیرینی پختیم و آخر شبا با ماشین میرفتیم دور میزدیم و هی مامانم و خاهرم واسم غذا فرستادن و ایشون هم کارای خونه رو انجام میداد و کلا ولوطور گذروندیم و خوش گذشت.. :))

بعدشم دقیقا فردای قرنطینه کار ایشون که منتظر جواز بودن درست شد و اینجوری محل کارش با خونمون ده دقیقه فاصله داره! واقعا کی فکرشو میکرد همه چی مثه قطعات پازل درست کنار هم قرار بگیره و نتیجش آرامشی بشه واسه مایی که کلی سر هرچیزی حرص و جوش خوردیم. 

حالا الانم اومدم طبق اعتقادی که به وبلاگمون دارم یکی از دل نگرونیامون بگم تا بلکه سبک بشم و هرچه زودتر خبر خوش برامون بیاد. چون از خرداد ماه که شما واسه ی کاری اقدام کردی و با وکیل صحبت کردی تا الان که سی شهریوره هنوز خبری نشده و آقای وکیل هم گفته به وقت بیشتری نیاز دارم. البته که از اولی هم که اقدام کردیم نتیجه ی کار مشخص نبود که آیا این هزینه ای که میکنیم به نفعمون هست یا نه و و ما شانسمونو خاستیم امتحان کنیم.

در کل واسه همه ی این روزا باید ی خداروشکرررر بزرگ گفت..:))

شنبه ۹۸/۱۰/۱۴..

بارون بارونه؛ پیشِ من می مونه ●♪♫
معتادِ همیم؛ عاشق و دیوونه! ●♪♫
با تو؛ می دونی جمعمون جمعه… ●♪♫
چقد خوبه؛ حالِ همه! ●♪♫
قرصه دلم، وقتی داریم هموُ ●♪♫
زبونم گرفت! تو بگیر حرفمو… ●♪♫
امشب، بهترین شب برامونه ●♪

+ خداروشکر اعتقادم به این وبلاگ درست بود. دقیقا موقع هایی که میام و هرچی که داره تو ذهنم میگذره رو مینویسم بعدا که میخونمشون خیلی عجیبه برام که چجوری پشت سر گذاشتیمشون. مثل همین دو هفته پیش که ساعت سه نصفه شب اومدم نوشتم و نوشتم.. از کاری که میخاستیم انجام بدیم ولی ریسک داشت بالا پایین شد و اولین قدمش خیلی سخت بود و روندش ی کم داشت به مشکل برمیخورد.. ولی بشکل باورنکردنی چند ساعت بعد از نوشتن اینها نزدیکای ظهر بود که ایشون زنگید بهم و گفت کارمون انجام شده وای چه لحظه ی شیرینی بود اون پنجشنبه ی دوست داشتنی چقد بالا پایین پریدم از خوشحالی‌ چقد پشت تلفن جییییغ زدم. 

حالا الان فقط منتظر فروش واحدمون هستیم که اینم قرار نبود انقد طول بکشه و حتم دارم بزودی میام مُهر تایید این مرحله که مهم ترین و سرسخت ترین مساله ی موجوده رو میزنم و بازم خداروشکر میکنم بخاطر وبلاگ دوست داشتنیم با کلی خاطره. امشب چهلمین روز از دعایی که جهل شب باید میخوندم رو خوندم و تموم شد انشالا خدا کمک میکنه مثل همیشه.. :)

دوران شیرین نامزدی.. :)

امروز چهارشنبه چهارم دی ماه ۹۸..

دو روز پیش یعنی دوم دی ماه سالگرد آشناییمون بود. خداروشکر تو هشتمین سال  تو دوران شیرین عقد به سر میبریم..! :)

البته پارسال هم ی ماهی میشد که نامزد کرده بودیم و کابوس اون دوران سخت به پایان رسیده بود..

چقد زود داره میگذره واقعا. باورکردنی نیست که یک سال از بله برون و نامزدیمون گذشته و تا سه ماه دیگه سالگرد عقدمونه! بازم خداروشکر

این روزا ی کم داره عجیب میگذره. منم خودمو دارم اذیت میکنم. همش فکر و خیال و استرس.. 

ازینکه شرایط جامعه مستقیما رو برنامه های ما تاثیر داشته خیلی ناراحتم. قرار بود چند ماه بعد از عقدمون خونه مون تکمیل شه و بعدش تصمیم بگیریم که بریم همونجا یا اینکه بفروشیمش و بریم جای دیگه. وسط کارشون که به مشکلات خوردن و چند ماهی کار تعطیل شد بعدشم که حالا الان ساخت و ساز رو به پایانه ولی مشتری نیومده براش. اینجا هم چون مجتمعه روند ساختش طول کشید و کلا اینجور داستانا. 

حالا ازونور واسه ی کاری من میخاستم اقدام کنم که سخت ترین مرحلش اولین قدم بود که خداروشکر با موفقیت انجام شد اما بازم نمیدونم چرا روندش ی کم داره طولانی میشه و دوباره شرایط سخت میشه. 

انقد این روزها همه چی بهم پیچیده اس که نمیشه موضوعات از هم تفکیک کرد. و من تو این موقعیت جدیدی که هستم دارم گم میشم! حداقل اینکه قبل از این میتونستم خودمو کنترل کنم و اعصابم سر جاش بود! البته میدونم این روزا ایشون داره اذیت میشه حتی بیشتر از من. این دوریا و دلتنگیا داره اذیت میکنه. اما خب مطمئنا اینا هم ی روزی تموم میشن و همشون خاطره میشه. مثل همین هشت سالی که فکر میکنم همین دیروز باهم آشنا شدیم تا مدتهااا باهم نمیساختیم و تو سر و کله همدیگه میزدیم. ولی شما بازم با صبوری و مهربونی منو جذب کردی. الانم درسته که تو این موقعیت خسته ام و غر میزنم ولی بازم این شمایی که بهم آرامش و محبت میدی. خدایا هر کاری میکنی بکن فقط مثل همیشه لطفت شامل حالمون بشه بزودی. 

واقعا الان ی چیز متوجه شدم که بعضی وقتا هرچی خودتو به در و دیوار بکوبی هیچ فایده نداره جز اینکه صبر کنی تا پیش بره زمان و اتفاقاییکه باید بیفته و زندگی جریان خودشو داره. 

من بازم مثل همیشه صبر میکنم و چشم امیدم عشق بینمونه که اونقدر قدرت داره مشکلات پشت سر بگذاریم و باهم درستش کنیم. 

من انقد به این وبلاگم اعتقاد دارم که خوش قدم و راه گشاست برام که الان سریع اومدم  بنویسم تا مثل همیشه بهترینا برامون اتفاقا بیفته و شاد بشیم.، انشالا..

سلاااام.. :)))

امروز یکشنبه ۹۸/۵/۲۷ ساعت ی ربع به سه نصفه شبه.. در واقع وارد روز دوشنبه شدیم. هفته پیش عید قربان بود و سه شنبه این هفته هم عید غدیره. این اعیاد برام مهم تر از قبل شدن چون دقیقااااا یک سال پیش ایشون در چنین روزی جلسه کافی شاپ برگزار کردیم و ده روز بعدش که عید قربان خیلی یهویی تر از آنچه که فکرش میکردیم آشنایی رسمی ایشون با خانواده ام صورت گرفت و بعدشم محرم و صفر بود و خلاصه گذشت و گذشت تا یکشنبه ۹۷/۸/۲۷ که حاج خانوم زنگید خونمون و با مامانم صحبت کردن و قرار اولین جلسه خاستگاری رسمی با حضور خانواده ها رو گذاشتن. من و شما عجیب هیجان داشتیم تا اینکه روز موعود فرا رسید یعنی روز سه شنبه ۹۷/۸/۲۹.. جلسه ی خاستگاری اصلی با حضور حاج خانوم و برادر دومی ایشون و خانومش و پسرش.  ما هم برادرام  همراه خانوماشون و بابا و مامان و خاهرم. با اینکه جلسه ی مهمی بود اما بطرز خاصی همه ی افکار استرس زا ازم دور شده بودن. صبحش که باهم رفتیم سبد گل سفارش دادیم. بعدازظهر هم خیلی دیر پاشدم به حاضر شدن اما زود کارام انجام شد و بموقع آماده و حاضر نشسته ام تا شما خبر بدی. ی شومیز جدید کرم رنگ خریده بودم که عاشق گل سینه اش شده بودم با مرواریدای سفیدش. با شلوار سفید با یِ کفش ساده ی  کرم  رنگ هم براش خریده بودم. موهامو سشوار زده بودم و فرقم کج بود و از پشت سر با یِ کیلیپس سفید نگین دار جم و باز بسته بودم. ازونجاییکه میدونستم دوس داری یِ چادر سفید نازک با گلهای برجسته  سرم انداختم. آرایشم دقیقا مدلی بود که شما دوس داری یِ آرایش بدون خط چشم و با سایه ساده کرم رنگ با رژگونه رنگ پوست.  چندتا عکس هم یادگاری گرفتیم تا اینکه شما اس دادی گل تحویل گرفتم شیرینی هم خریدم خونه باشید تا چنددقیقه دیگه میرسیم خخخ 

وقتی زنگ زدین و با سبد گل دو طبقه ی بزرگ و خوشگل که وارد شدین من نیشم باز شد. مادرش سریع بغلم کرد و گفت وای چادر سر کردی عزیزم دوسِت دارم.. :))

با اینکه از قبل تعیین کرده بودیم کی کجا بشینه اما هیشکی سرجاش ننشست و من بین مادرش و مادرم و روبروی ایشون نشستم خداروشکر جام خوب بود. در کل جلسه بصورت خوبی پیش رفت. همون جلسه ی اول حاج خانوم دلمو بُرد! اونقدر مهربون و خوشرو بود مخصوصا چندباری که بابام اینا ازش سوال پرسیدن نظر شما چیه؟ ایشون با لبخند جواب میداد هرچی عروس دوماد بگن. من کلا با همه چی موافق هستم هرچی خودشون بخان. و واقعا هم اخلاقش همینطوره تا به الان و اصلن اهل دخالت نیست. 

همون شب هم بابام معجزه وار گفت واسه شب عید تولد پیامبر که ۴روز دیگه اس کاراتون انجام بدین تا صیغه محرمیت خونده بشه. و این یعنی تمام همه ی کابوسها و استرس ها و شروع ی مرحله فوق العاده عجیب و شیرین..