هفته ی پُر دیدار.. :)

 

 شنبه:

ظُهر با هاپو رفتیم بانک و به کارامون رسیدیم.. بعد ناهار با ماما رفتیم قالیچه ها رو از قالیشویی گرفتیم و یِ کم خرید کردیم و بساط تُرشی خریدیم که به تُرشی های قبلی اضافه کنیم. اومدیم خونه من ی چرت زدم پا شدم رفتم کلاس زبان.  اومدم خونه ماهی خوردیم شام و قسمت دوم اوشِن رو دیدم..

امروز که از خاب بیدار شدم دیدم شُما صبح زود اِس دادی و معذرت خاهی کردی چون  دیشب از سرشب که حرفیدیم دیگه ازت خبری نداشتم و نوشته بودی هروقت بیدار شدی اس بده بزنگم بهت.. منم ظهر فقط اس دادم سلام خوبم مرسی..بعدشم زنگیدی ج ندادم و تا عصر که کلاس زبان رفتم باز اس دادی کُلی قربون صدقه رفته بودی و نوشته بودی ساعت ده میزنگم.. منم تا اومدم خونه و بعد شام هاپو داشت با تلفن اتاق میحرفید, شُما زنگیدی به گوشیم باز ج ندادم و خلاصه نزدیک یازده بود که هاپو صدام کرد تلفنُ بردار.. تا گوشیُ جواب دادم با مهربونی حرف زدی گفتی فکر کردم تلفن خونه رو از قصد اشغال کردی که من نتونم بزنگم, خنده ام گرفت گفتم دیگه انقدا هم بیرحم نیستم.. دیگه دیشبُ توضیح دادی که تا رسیدم دفتر ولو شدم خابم بُرد و وقتی بیدار شدم  دیدم صُبح شده, اول یاد تو افتادم که وای حتما الان قهری باهام و سریع بهت اس دادم.. میگفتی امروز بعد پنج سال تازه فهمیدم ازت میترسم, همین سکوتت بیشتر منو میترسوند.. خلاصه انقد محبت کردی که بعد از اینکه قط کردیم من عذاب وجدان گرفتم بخاطر جواب ندادنای امروزم و بهت اس دادم و معذرت خاهی کردم, شُما هم با مهربونی گفتی حق داشتی و اینا.. بعدشم گفتی فردا اگه میتونی بیا باهم بریم علاالدین خرید دارم..


۱شنبه:

ظُهر باهم هماهنگ کردیم من اومدم مترو دروازه دولت اومدی دنبالم, تا همُ دیدیم نیشمون وا شد و  رفتیم پاساژ ایرانیان  و چنتا مغازه چرخیدیم و شُما تبلت خریدی واسه کارت.. دیگه تا برنامه شُ راه اندازی کُنن ورو صفحه اش گلَس بچسبونن, رفتیم یِ دور زدیم و من برات آجیل آورده بودم خوردیم و برا من یِ شارژر صورتی خریدی و رفتیم تبلتُ تحویل گرفتیم و برگشتیم.. 

با اینکه راهمون از هم جُدا بود ولی من تا نصفه های مسیر باهات اومدم که بیشتر باهم باشیم.. 

حالا چند شب پیش من بعد از مدتها رنگ گذاشته بودم رو اَبروهام اماچون داشتم با شُما تلفنی حرف میزدم یادم رفت بشورم و خلاصه کُلی روشن شدولی روش مداد مشکی کشیده بودم و کُلی بلا سرش آورده بودم تا امروز شُما ازم ایراد نگیری, حالا جالبه امروز انقد که از شلوارم ایراد گرفتی اصن ابروهامُ یادت رفت.. یعنی ما از همون اول دوستیمون همیشه سر شلوار باهم بحث داشتیم تا الان.. :/ فکر کنم تا حالا دو سه دونه از شلوار جینایی که باهم خریدیمُ دوس داشتی مگرنه من هرچی دیگه میپوشم میگی این چیه .. خلاصه امروزم بساط داشتیم.. دیگه وسط راه پیاده شدم و  برگشتم خونه.. 

سر راه چلو کباب گرفتم اومدم خونه خوردیم  با ماما و هاپو و بعدازظهر با رفیق شیش رفتیم بیرون یِ دور زدیم و بعدش خونشون رفتم و دوربینمم همرام بود کلی  عکس  گرفتیم و عصرونه  خوردیم تا نه و نیم.. دیگه برگشتم سمت خونه و دوغ و دلستر خریدم ماما کباب خونگی درست کرده بود عالی شده بود.. شب هم با  شُما حرفیدیم گفتی امروز هولهولکی بود دیدارمون و چیزی نخوردیم اما سه شنبه سر فرصت میبرمت بیرون و تلافی میکنم.. فکر کنم نمیدونه که من به همین دو ساعت دیدار چقد حالم خوب شد و انرژی گرفتم..


۲شنبه:

تا بعدازظهر بساط عکاسی در منزل داشتم و بعدشم با ماما و هاپو همبرگر خونگی درست کردیم و من ی کم خابیدم و بعدازظهر با هاپو رفتیم لپتاپ رو درست کردم و کاموا واسه شُما خریدم که عکسشُ برات فرستادم انتخاب کردی ..


۳شنبه:

بابا و ماما صبح رفتن بهشت زهرا.. من و هاپو خونه بودیم.. تا عصر که حاضر شدم پیش بسوی شُما. 

تا اومدی بشینی تو ماشین, با چنتا پسر که داشتن از دم ماشین رد میشُدن یِ کم بحث کردی, منم متعجب ازت پرسیدم کی بودن چی شد..؟! گفتی مسیرشون ازونور بود ولی بین خودشون گفتن بیاید از جلو این ماشینه دختره رد شیم.. :| 

بعدشم هِی از تو جیبت یکی یکی آدامس و خوراکی درمیاوردی من هی جیغ میزدم از خوشحالی میخندیدیم.. 

تازه گزینه های پیشنهادی رو  خوندی برام که کجاها میتونیم بریم, منم گزینه درکه رو انتخاب کردم..  رفتیم و ماشینُ که پارک کردیم از همون اول چِق و چق عکس انداختیم تا رفتیم زغال اخته و باقالی و گردو خریدیم و ی رستورانُ انتخاب کردیم که تو محوطه اش تلویزیون داشت و میتونستیم فوتبال ا یر ا ن و سو ریه رو ببینیم.. چای هم سفارش دادیم و شروع کردیم به تنقلات خوردن و بازی دیدن.. واسه شامم گفتی جیگر میخوری یا چیز دیگه.. گفتم جیگررررر.. وای چقدم مزه داد.. بعد از غذا خیلی سردمون شد, شُما بخلم کردی و هی دست و پامُ میگرفتی تو دستت که گرم شه و قلیون بلوبری سفارش دادیم به آقاهه هم گفتی سیستم گرمایش بالا سرمونُ روشن کرد گرم شدیم و کم کم از هم فاصله گرفتیم باز.. هه.. دیگه قلیون و چای رو زدیم و فوتی هم تموم شد برگشتیم سمت ماشین و سر راه شُما رو رسوندم و اومدم خونه.. واقعا دیدار دلچسبی بود خداروشکر.. تا رسیدم خونه بابا و ماما و هاپو رو سوار کردم رفتیم خونه پررو خان یِ سر زدیم پرپری خورده زمین و اَبروش شکسته و بخیه خورده طفلی.. دیگه تا آخر شب اونجا بودیم و خونسرخان اینا هم اومدن و همونجا قرعه کشی ماهانه رو انجام دادیم..



۴شنبه:

امروز مشقای زبانُ نوشتم و تو خونه عکاسی کردم و هاپو که دانشگاه بود.. من و ماما ناهار همبرگر خونگی سرخ کردیم خوردیم و کلی حرف زدیم خیلی حال داد و  بعدازظهر با شُما حرفیدیم و  رفتم عابر بانک و پول برنده رو ریختم و بعدشم کلاس زبان. .. شب هم با خانواده یِ فیلم گذاشتیم فکر میکنم زاپاس بود دیدیم.. و من تا آخر شب کارای کلاس فردامُ انجام دادم که یهو گوشیم هنگ کرد و خاموش شد.. حالا هی امیدوار بودم یِ کم تو شارژ باشه روشن میشه چون یِ بار دیگه ام اینجوری شده بود و خودبخود درست شده بود ولی خاموش شدن همانا و روشن نشدن همانا.. دیگه با تلگرام لپتاپ با دوستای کلاسم قرار گذاشتم و خابیدم..


۵شنبه:

امروز یِ گوشی معمولی قدیمی بابا بهم داد و یِ خط ایرانسلم انداختم توش و رفتم سمت کلاس که قبلش با دوستا قرار گذاشته بودیم بریم فلافل بخوریم  ناهار.. فلافلیشم سلف سرویسی بود آی خندیدیم .. دیگه بعدش رفتیم کلاس و کُلی دلچسب گذشت.. بعد از کلاسم با دوستا رفتیم سفره خونه و سیب زمینی پنیر خوردیم و کلی هم تو مترو خندیدیم از بس شلوغ بود لِه شدیم.. هه..

 دیگه من رسیدم خونه صورتمُ شُستم و دووباره آرایش کردم و چیتان پیتان کردیم با خانواده و پررو خان اینا رفتیم خونه خونسردخان اینا که شام دعوت بودیم.. اونجا هم سبزی پلو با ماهی خوردیم.. اصن امروز فکر میکردم معده ام سِر شده هرچی میخورم حس نمیکنه.. خخخخ.. دیگه تا آخر شب دور هم بودیم.. آها بعد از شامم یِ سری جنس بود .. که من با اون هیکل رو فُرمم بعد از خوردن اون همه غذا و خوراکی مُدل شده بودم و بلوز و پیراهن پوشیدم تا بقیه ببینن و هر کدوممون چنتا بلوز خریدیم.. منم میگفتم مُدلتون خوبه که از لباسا خوشتون میادا, اصن فروشنده باید به من پورسانت بده.. 

برگشتنه هم شُما زنگیده بودی بهم که پشت فرمون بودم متوجه نشده بودم به هاپو  زنگیدی  و دیگه اومدم خونه تا نیمه شب  با هم حرف زدیم و قرار شد فردا همُ ببینیم.. هووورا..


جمعه:

امروز ظهرلاکمُ پاک کردم و یِ لاک کِرم که مورد علاقه شُماس زدم و به خودم رسیدم و اومدم سمت شُما.. لحظه ی دیدار ازون بغلای محکم و طولانی داشتیم که خیلی آرامش بخشه.. گوشیمم دادم شُما بررسیش کردی اما بازم روشن نشُد..  قرار شد این هفته ببریم علاالدین بلکه با فلَش درست شه با اینکه همه اطلاعلت و عکسام پاک میشه اما حداقل روشن شه, تا اینکه تو فرصت مناسب گوشی بخرم.. راستی امروز تبلتتُ دادی دستم گفتی بیا باهاش بازی کُن.. گفتم بازی چی ریختی.. گفتی هرچی دوس داری دانلود کن .. منم مثه بچه ها کُلی بازی ریختم بازی کردم خیلی کیف داد.. خخخخ..

+ کتاب بیشعوری هنوز ادامه داره.. 

 


نظرات 1 + ارسال نظر
مجله ستاره شهر سه‌شنبه 9 آذر 1395 ساعت 02:48 http://www.journalstarcity.ir

وب خوبی داری
موفق باشی
بی زحمت مارو هم لینک کن و در نظرسنجی سایت شرکت کن
مجله ستاره شهر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد