هفته ی هیجان انگیز.. :)

 

 شنبه:

امروز امتحان نیم ترم زبان داشتم.. دیشب بزور 1 درس خوندم و خابیدم..صبح از خاب بیدار شدم و سریع 2 تا درس بقیه رو خوندم و دیگه ظهر شد نماز و ناهار و عصرهم رفتم کلاس.. چه امتحانی هم دادیم.. تیچرمون انقد مهربونه که هرچی با هم حرف میزدیم سر جلسه هیچی نمیگفت بیچاره.. منم تو لیسنینگ مشکل دارم با دوستم جوابا رو چک کردیم خیالم راحت شد عوضش منم تو رایتینگ کمک دوستم کردم..خخخ .. خلاصه امتحان تموم شد و با خیال آسوده برگشتم خونه امااااا هنوز از شُما خبر نداشتم ..


1شنبه:

امروز رفتم استخر و آخر شب هم خونسردخان اینا اومدم خونمون مرغ سوخاری هم گرفته بودن.. همه میدونن من اگه لقمه آخر شاممُ خورده باشم ولی مرغ سوخاری بیارن بزارن جلوم اصن نه نمیگم.. خلاصه اونم خوردم و آخر شب با بابا و خونسرد خان رفتیم ظرف یِ بار مصرف بگیریم واسه نذری فردا.. من همش فکرم پیش شُما بود چون هنوز ازت خبر نداشتم!

دیگه اومدم خونه احساس کردم دیگه تحمل ندارم.. خیلی یهویی گوشیمُ برداشتم و به شُما زنگیدم .. یِ چند دقیقه حرف زدیم و شُما گفتی یِ ساعت دیگه بهت میزنگم مُفصل بحرفیم.. منم تو این یِ ساعت که انگار کِش اومده بود خودمُ با بافتنی و فیلم و حرف زدن با هاپو و هیجان سرگرم کردم شُما خاستی بزنگی حالا شرایطِ من مُساعد نبود خلاصه جون به لب شدم تا اینکه ساعت 2 نصفه شب شد و زنگیدی و تا نزدیک صبح حرفیدیم..  کُلی هم سر این چند روز بحث کردیم اما خیلی کیف داد.. هه..


2شنبه:

امروزصبحِ زود بسختی از خاب بیدار شدم چون 28صفر بود و کارای نذریُ باید انجام میدادیم.. تا بعدازظهر هم درگیر بودیم.. شُما هم اس میدادی و اوضاعمون خوب بود خداروشکر ولی نشُد غذای نذریُ برسونم به دستت.. شب هم با رفیق شیش رفتیم بیرون ..


3شنبه:

امروز ظهر اومدم غذارو آوردم برا شُما.. بعد از این چند وقت دوری و بحثایی که داشتیم دیدار کوتاه و دلچسبی بودبا اینکه وقت نداشتیم جایی بریم و تو ماشین نشستیم ولی  شُما کُلی نازم کردی و مهربونی کردی و نارنگی میزاشتی دهنم  خلاصه کُلی شاد گشتیم و من زودبرگشتم خونه.. 

شب هم با رفیق شیش رفتیم کافه کتاب که تعریفشُ شنیده بودیم .. جفتمونم براونی بستنی سفارش دادیم بعد از کُلی مُعطلی سفارشمونُ آورد که به جرأت میتونم بگم واسه اولین بار تو عمرم  نتونستم حتی نصف سفارشمُ بخورم.. اصن یِ چیز عجیب غریبی افتضاح بود..

آخر شب هم با شُما حرفیدم.


4شنبه:

امروز شهادت بود و تعطیل رسمی.. با دوستای کلاس عکاسی ساعت 12 ظهر میدان حسن آباد قرار داشتیم.. منم بدو بدو با مترو رفتم که خیلـــــی اتفاقی یکی از دوستای خیلی قدیممُ تو مترو دیدم یِ چیزی در حدود 7,8 سال بود که اصن از هم خبر نداشتیم و دیدارمون خیلی جالب و یهویی بود.. بعدشم رفتم نمازخونه مترو و نمازمُ خوندم و رفتم سر قرار دوستامُ دیدم و شروع کردیم به عکاسی کُلی هِرهر کِرکر کردیم.. بعد از کارمون چنتا رستوران سَر زدیم اما باب میل نبود و بیخیال ناهار شدیم و بعدازظهر برگشتم سمت خونه که با رفیق شیش هماهنگ کردیم سرراه اومد دنبالم که تا بیاد من یِ پیتزا سفارش دادم و رفتیم سرخه حصار و کُلی عکس از رفیق شیش گرفتم و پیتزامونُ خوردیم و کُلی حرفیدیم دیگه غروب شده بود و بشدت هم سرد شده بود بساط مونُ جَم کردیم و هاپو رسوندتم خونه..

 تا رسیدم خونه لباسامُ عوض کردم و نماز خوندم و با هاپو حاضر شدیم رفتیم خونه خونسرد خان که شام دعوت بودیم و بابا و ماما هم اونجا بودن.. سر راهمون هم یِ کیک کوچیک بمناسب تولد هیجان گرفتیم که بعد از شام آهنگ گذاشتیم و کُلی رقصیدیم و تولدبازی کردیم.. آخر شب هم مُفصل با شُما حرفیدیم..و بعدشم از خستگی غَش کردم.. 


5شنبه:

امروز کلاس نداشتم و با شُما از دیشب قرار گذاشته بودیم امروز بریم جمهوری گوشیمُ درست کُنن.. صبح حاضر شدم و رفتم مترو که بیام سرِقرار شُما زنگیدی حس کردم صدات یِ جوریه.. خلاصه با کُلی مِن و مِن و توضیحات گفتی برام کار پیش اومده و نمیتونم بیام! البته دلیلش قانع کننده بود اما من تو اون لحظه خیلی جا خوردم مخصوصا که وسط راه هم بودم..

 دیگه هیچی خودمُ جم و جور کردم و تنهایی رفتم  ولیعصر گوشیمُ  نشون دادم به چنتا تعمیراتی.. هر کدومشون یِ چی گفتن و نهایتش این بود که گوشیم درست نمیشه یا اگه بخاد درست شه خیلی هزینه بَره و نمیَرزه..! :/

 شُما هم با اس ام  اس های معذرت خاهی و محبت گونه همراهیم میکردی..  منم واسه اینکه بهم خوج بگذره واسه خودم جینگولیجات خریدم .. یِ ساعت بند پارچه ای گُل گُلی و النگو و گوشواره ست گُلگلی که خیلی خیلی دوسشون میدارم.. بعدشم با رفیق شیش هماهنگ کردیم و مرغ سوخاری و پیتزا و یِ دسته گل رنگی رنگی خریدیم و رفتیم خونه زوزو.. ناهارُ زدیم و کُلی حرفیدیم و خندیدیم تا شب  که برگشتیم خونه.. آخر شب هم با شُما تلفنی حرف زدیم..


جمعه:

امروز ماما اینا با خونسردخان اینا رفتن آبعلی برف بازی.. منم فرصت رو غنیمت شمرده و  با شُما قرار گذاشتیم.. و واسه اولین بار باهم رفتیم استلخ..   که بسیوووور هیجان انگیز بود ..  کُلی خوراکی و آبمیوه هم آورده بودی خوردیم و یِ روند ازینور اونور حرفیدیم خیلی حال داد.. 

+ رُمان سارق دلم از نیلوفر نطاق رو شروع به خوندن کردم..


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد