هفته ی مهربونی .. :)

 

 شنبه:

عصر کلاس زبان داشتم.. آخر شب  کُلی با شُما حرفیدیم و از دستت خندیدم...


1شنبه:

5 صبح خابیدم 9 بیدار شدم با دوستام رفتیم ونک من لباس بخرم واسه عروسی آخر هفته که قاطی هم هست و لباس پوشیده میخام اما خُب مورد مناسبی پیدا نکردم.. اومدم خونه و شب با رفیق شیش بازم رفتیم چنجا اما بازم نخریدم.. 

امروز شُما دو تا اس بیشتر ندادی..


2شنبه:

امروز ظهر ساندویچ فلافل خریدم و  با ماما رفتیم خونه هیجان یِ سری کُت تک واسه فروش داشت.. همشُ پُرو کردم و بلخره یکیشُ انتخاب کردم که واسه عروسی با شلوار بپوشم .. از بابت لباس خیالم راحت شد دیگه..و برگشتیم خونه و عصر رفتم مشاوره.. بعدشم یِ کافه ی دنج پیدا کردم  رفتم نشستم و یِ شیک بادام زمینی خوردم .. شُما هم چند دفه زنگیدی حرفیدیم.. 


3شنبه:

دقیقا یادم نیس چرا و چگونه صبح با شُما یِ کم بحث کردیم  بعدشم من رفتم دانشگاه با دوستم و ترم دوم عکاسی جان رو ثبت نام کردم.. البته میخاستم مثه ترم قبل, ساعت بعدازظهر برم اما ظرفیتش تکمیل شده بود و بالاجبار تایم صبح رو برداشتم.. بعدشم رفتیم کافه سپید ,  ناهار پیتزا و لازانیای فوق خوشمزه خوردیم و برگشتیم خونه.. ولی بعدا متوجه شدیم بقیه دوستامونم به همین مشکل برخوردن و اونا هم صبح ثبت نام کردن و خداروشکر تهنا نیستم.. هاها..


4شنبه:

امشب عروسی دختر عموم بود.. من از صبح کم کم کارامُ انجام دادم که مثه همیشه دقیقه نَود بدو بدو نکنم.. اما مگه میشه من یِ جا بخام برم و با آرامش حاضر شم.. امروزم استثنا نبود و سرِ یِ سری موضوعات تو خونمون بحث پیش اومد و منم اولین کاری که کردم به ماما اینا گفتم عروسی نمیام !و رفتم اتاقم دراز کشیدم که شُما زنگیدی و هی پرسیدی چی شده صدات ناراحته و اینا.. منم توضیح دادم و نزدیک ی ساعت و نیم باهام حرف زدی که راضی شم پا شم آماده شم برم عروسی.. منم خوشحال بودم که ساعت 5 و نیم شده و دیگه وقت حاضر شدن ندارم امااااا شُما به هر ترفندی شده منو راهی کردی 

یعنی وقتی تلفنُ قط کردم یِ نگاه به ساعت کردم یِ نگاه به خودم تو آیینه کردم یِ نگاه به ماما اینا  کردم که تقریبا حاضر بودن و منتظر بودن پرروخان بیاد دنبالشون.. اما حرفای شُما  همش تو گوشم بود که میگفتی تو میتونی حتی یِ ربعه هم حاضر شی.. خودت قشنگی نیاز به آرایشگاه رفتن نداری ..خودت هم بلدی خودتُ خیلی خوب آرایش کنی.. خلاصه کلی اعتماد به نفس گرفته بودم هه.. پا شدم خیلی سریع آرایش کردم که خیلیَم خوب شد .. بعدشم سریع موهامُ سشوار کردم و بابلیس زدم و لباسامُ پوشیدم و از اتاقم اومدم بیرون و همه شگفت زده و شادمان شدن از دیدنم.. و همون موقع پررو خان اینا اومدن و رفتیم کرج و اونجا هم کُلی خوج گذشت و تازه ساعت 12 شام خوردیم و بعدشم بازم مراسم داشتن و دیگه تا رسیدیم خونه نصفه شب هیچی دم صبح بود بود خابیدیم خخخ..


5شنبه:

امروز کلاس نداشتم و با اینکه خیلی هم خسته بودم از دیشب اما زیاد خابم نبُرد و صبح با احساس سرما خوردگی بیدار شدم..  با این حال زنگیدم اِپی وقت گرفتم و رفتم کارمم زود تموم شد با بی جونی  وحشتناکی برگشتم خونه .. هاپو برام سوپ درست کرد  خوردم و خابیدم..تا شب هی بیدار میشدم آبمیوه و سوپ میخوردم  میخابیدم.. تا اینکه شب بابام بُردم درمانگاه و تا دکتر ویزیت کرد برام سرم و آمپول نوشت.. دیگه دو تا آمپول نوش جان کردم و دو تا دیگه هم تو سرمم زد و تا آخر شب یِ کم جون گرفتم..و برگشتیم خونه و  قرعه کشی ماهانه رو انجام دادیم و بعدش با شُما حرفیدیم.. حالا قرار بود فردا رو باهم باشیم که من این مُدلی شدم.. شُما هم گفتی اگه فردا بهتر بودی بیا اگه نه بمون خونه استراحت کن.. امیدوارم بهتر بشم!


جمعه:

صبح بیدار شدم هنوز ضعف داشتم اما خُب از دیروز بهتر بودم.. شُما هم گفتی نمیخاد با ماشین بیای, حاضر شدی خبر بده  برات اسنَپ بگیرم.. منم آماده شدم و اومدم تو پارکینگ که به شُما خبر بدم حاضرم, کُلی دعوا کردی که تا ماشین بیاد طول میکشه واسه چی اومدی بیرون از خونه  هوا سرده بدتر میشی.. خلاصه آقاهه اومد و سر راه هم رفتم آمپولمُ زدم .. امروزم رفتیم آب تنی.. و خداروشکر منم حالم بهتر بود و کُلی خوج گذشت.. برگشتنه هم با اسنپ برگشتم خونه..

+ رُمان به دست هستم این هفته هم.. البته رُمانش بنظرم یِ کم لوسه واسه همین کم کم میخونمش..


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد