دو هفته ی عیدانه.. :)

 

 

شنبه:

اما دیشب مگه خابم میبُرد..  نصفه شبی با شما پیغوم بازی کردیم، آخرشم با تشویق و ترغیبای شما پا شدم در یک حرکت ،دخل اتاقمُ آوردم و مرتبش کردم و خیالم راحت شد و خابیدیم.. ظهر هم با هاپو جم و جور کردیم خونه رو ، سفره. ۷سین چیدیم و بعدش رفتم دنبال بابا که بیرون بود، میوه  خریدیم و اومدیم خونه..

  عصر هم اومدم کلبه.. کاپوچینو زدیم و ظرفا رو شُستم و تی وی دیدیم و ی چُرت زدم و شما نماز خوندی و تازه حاضر شدیم رفتیم هفت.حوض.گردی.. واقعا چه حالی میده آدم تایم داشته باشه همه کارا رو سر فرصت انجام بده..  از اونجا هم ی روسری برام خریدی.. تو یِ مغازه هم سه تا شلوار و ی پیراهن برا خودت خریدی.. از جای دیگه هم دو تا پیراهن خریدی.. دقیقا مثل خرید کردنای من..  دیگه چاقاله خوردیم و باز رفتیم کافی شاپ دِنجمون، پیتزا مرغ و پیتزا ۴فصل و سیب زمینی شام خوردیم و بعدش منو گذاشتی خونه .. اومدم خونه دیدم بابا تلویزیون اتاقم رو وصل کردهYah خیلی خوجحال شدم.. دوباره با هاپو رفتیم  بیرون خورده خرید کردیم و تا پاسی از شب تو شولوغیا چرخیدیم و کیفور شدیم.. به به.. عاشق همین موقع های دم عیدم.. دیگه اومدیم خونه تا ۵ صبح بیدار بودم و عیدیایی که قبلن واسه بچه ها خریدم و کادو کردم و دارم بیهوش میشم الانا.. 

+ تو آخرین ساعات سال، وقتی به سالی که گذشت فکر میکردم, خداروشکر کردم چون ی سری کارایی که دوس داشتم رو امسال انجام دادم و تجربه خوبی بود برام.. هم یِ سری کارای مفید انجام دادم که ازین بابت خوشحالم.. و هم یِ سری کارای معنوی انجام دادم که باعث شد خیلی جاها دستمُ بگیره.. و اینکه امسال,  سراسر, سلامتی و شادی بود و اون زمانای کوتاه که غُر میزدم, نمکِ سال بود .. 

خداروشکر که امسال در کنار شما بزرگتر شدم و بازم تونستیم زیباییهای زندگی رو باهم ببینیم.. 

امیدوارم سال جدید, سالِ تغییرات باشه اونم از نوع بهترین ها و اونطور که صلاحمونه.. آمــــــین..


۱شنبه:

خب دیشب ۵ صبح خابم بُرد و با صدا بابا بیدار شدم که میگفت پاشو ی ربع دیگه سال تحویله..  اما جون نداشتم پا شم.. با شما پیغوم بازی کردیم.. تا ۲، ۳ مین مونده به سال تحویل که خودمُ رسوندم تو پذیرایی کنار سفره . ۷سین.. توپ رو که در کردن، دوباره خزیدم تو رختخاب.. 

گوشیمُ نگا کردم دیدم اول شما عید رو تبریک گفتی بهم .. یادِ سالِ اولِ آشناییمون افتادم که سر این موضوع بحثمون شد و شما دلخور شدی ازم که چرا من که کوچیکترم اول تبریک نگفتم بهت.. حالا یادمه اون موقع خط ها شولوغ میشد و پیامکا نمیرفت.. شما هم میگفتی خب پیامکت نیومد, میتونستی زنگ  بزنی.. خخخخخ.. داستانای مقسره ازین قبیل زیاد داشتیم اون اوایل.. 

صبحانه, هاپو نیمرو درست کرد و منم گرسنه م شد رفتم خوردم چنتا لقمه، بعد نشستیم تی وی دیدیم تا اینکه دیدم ساعت ۱۰ شد.. وای داشتم غش میکردم دیگه...خابیدم تا ۱۱.. پا شدم جارو زدم اتاقمُ .. رفتم دوشی و اومدم حاضر شدم ، پسرا اومدن خونمون.. بابا هم عیدی داد کلی کیفور شدم.. ناهار زدیم و خابیدم.. شما هم با خانواده رفته بودین خونه خاله و  زنگیدی حرفیدیم کوتاه.. ما هم تا شب , مشغول مهمونامون بودیم.. 

+ ساااال نو مباااارک..! امیدوارم امسال، سال بهترینها باشه واسه هممون.. اوناییکه تو هر شرایطی منتظر معجزه ای هستن، براشون اتفاق بیفته و واسه همه سلامتی و لبخند و آرامش و عشق و برکت از خدا میخام.. 


۲شنبه:

ظهر رفتیم عید دیدنی.. بعدش که اومدیم خونه تو پیغوم بازی با شما بحثمون شد و من نالاحت شدم جواب ندادم دیگه و خابیدم.. بعدازظهر شما پیغام دادی باز ج ندادم و ی جا دیگه رفتیم عید دیدنی.. شب هم که اومدیم خونه, مهمونا فوج فوج هجوم آوردن .. دیگه آخر شب که خلوت شدم با شما حرفیدیم.. و خودمم قانون وضع کردم که اصن این دو هفته تعطیلات همدیگرو نبینیم.  !!! ازون زمانا بود که دلتنگی بهم فشار آورده بود ولی عکس العملم برعکس بود و همش با حرفای شما لج میکردم..!  بعدشم کلی اشک ریختم  تا ۵.۳۰ صبح مثه جُغد خیره شده بودم به سقف  تا اینکه اذان شد و خابیدم.. 


۳شنبه:

ظهر شما پیغام دادی اما من کُلا قاط بودم و خوب جواب ندادم، شما هم حالا یا ازم دلخور شدی یا میخای بیشتر از این قاط نزنم که دیگه پیغام ندادی، تا الان که ۷ بعدازظهره هیچی از هم خبر نداریم..

بعدازظهر با هاپو رفتیم بنزین زدیم و ی دور زدیم تو خیابونا که ماشالا زیادم خلوت نشده.. بعدشم اومدیم خونه مهمون واسمون اومد.. شب دیگه بهت پیغام دادم و کلی غرغر کردم.. شما هم مهمون داشتین..

ما هم مهمونِ شامی برامون اومد و تا ۱۲ شب مشغول بودیم.. پیغام شب بخیر و اینا هم ندادیم بهم و خابیدیم..


۴شنبه:

صبح بیدار شدم دیدم پیغام دادی که دیشب معده درد داشتی و تا صبح حالت بد بوده.. ی کم حرفیدیم و میخاست واسه ما مهمون بیاد، منم حوصله نداشتم سریع لباس پوشیدم زدم از خونه بیرون.. رفتم دم خونه رفیق شیش، کادو تولدش رو دادم و ی دوری هم زدیم و کلی حرفیدیم.. واقعا داشتن دوست واقعی و صمیمی, لازم و واجبه.. Gemini

ناهار هم خونه پرروخان اینا دعوت بودیم.. ، خلاصه از پیش رفیق شیش رفتم اونجا، نمازمُ خوندم و چیتان پیتان کردم تا اینکه ظهر ماما اینا و خونسرد خان اینا هم اومدن و ناهار رو زدیم.. بعدشم ی چُرت زدیم و عیدی گرفتیم و دسر و تنقلات خوردیم و کلی هم عکس انداختیم و خندیدیم.. بعدشم به اصرار ماما رفتیم ی سر خونه عمه بزرگم.. سَر منم تیر میکشید از درد با اینکه قرص هم خورده بودم.. آخر شب اومدیم خونه.  من ی کم کُمدم رو مرتب کردم و تی وی دیدم..

شما هم سیل مهمونی بود که خونتون میومد و میرفت.. با این حال کلی حرفیدیم و من ی کم آروم شدم با حرفات.. خداروشکر مثه اینکه فردا پس فردا میای کلبه.. همینکه حس کنم نزدیکی بهم، اعصابم آروم تره.. البته من سر حرفم هستم که نمیام ببینمتا.. !!


+ خدایا.. انرژی لطفا.. هم برای من، هم برای شُما که کارش به مشکل برخورده  و همین بی اعصابی ها رو روابطمونم تأثیر گذاشته.. 


۵شنبه:

امروز تا بیدارم شدم سریع حاضر شدیم رفتیم خونه خونسرد خان که ناهار دعوت بودیم.. شما هم مامانت رو بُردی بهشت زهرا.. 

 اینجا هم مثه دیروز ، عیدی هم نقدی هم بلوز شلوار خوجگل گرفتم، ناهار خوردیم   و بعدازظهر یهو پیغام دادی کلبه ام.. ! کلی خوجحال شدم.. اتفاقا هم گفتی اگه میتونی بیا همو ببینیم  که خب نمیشد چون تازه ما  بعدازظهر پا شدیم با بچه ها رفتیم پارک نزدیک خونشون ی کم بازی کردن و راه رفتیم و برگشتیم خونه و ماما اینا عید دیدنی رفتن خونه عمم و من حوصله نداشتم تنها برگشتم خونه ولی دیگه دیر بود و نمیشُد همو ببینیم.. واسه همین سرمُ با  تی وی گرم کردم و باهم  تلفنی حرفیدیم ی دل سیر و بعدشم لالا اما نصفه شبی ی سردردی منو فرا گرفت که پا شُدم قرص خوردم و به شما پیغام دادم ، شما هم با اینکه خاب بودی و با صدا پیغام من بیدار شدی، در نهایت مهربونی پاسخگوی دیفونه بازیام بودی خداروشکر واسه همین خیلی زود خابم بُرد..


جمعه:

با توجه به کمبودِ خابی که این چند روز داشتم، امروز توپ خابیدم و دیر بیدار شدم.. شما هم صبح اِس داده بودی ، بعدشم که حاضر شده بودی رفتی خونه خالت واسه ناهار دعوت بودین.. 

از همون موقع هم تا بعدازظهر هی اس دادیم و هماهنگ کردیم که چه ساعتی همو ببینیم.. ! مثلا من نبودم که میگفتم ۱۵ روز همو نبینیم..  هی هی.. تازه با قول جایزه آشتی شدما..  شما هم گفتی بعد تعطیلات میریم برات میخرم، چون مغازه ها بسته بودن دیروز, چیزی برات پیدا نکردم.. دیگه عصر، شما مهمونی رو پیچوندی و منم خودمو رسوندم کلبه.. 

شما کاسه آجیل و شکلات و یِ بشقاب میوه های پوست کنده و خورد شده و ژله ی موز با تیکه های موز ! درست کرده بودی برام..  انگار اومده بودم مهمونی .. کاپوچینو هم درست کردی خوردیم و یِ سی دی اهنگای شاد و باحال هم جم آوری کرده بودی گذاشتی گوش دادیم کلی خاطره بازی کردیم و خندیدیم و رقصیدیم.. 

قبلن چند بار بهم گفته بودی قیچی و شونه بیارم ، موهاتو مرتب کنم!  بلخره  امروز ی کم موهاتو کوتاه و مرتب کردم.. والا از مو کوتاه کردنِ حرفه ای چیزی نمیدونم، ولی چند دفه که موی ماما و بابامو کوتاه کردم و به شما گفته بودم، دیگه گیر داده بودی ی دفه هم برا منو کوتاه کن.. خودتم همش میگفتی هرچقد دوس داری بزن موهامُ, هرکاری کردی اشکال نداره، نترس خراب نمیشه , حالا فوقش  با ماشین از تَه میزنم دیگه.  ! منم دل شیر پیدا کرده بودم, همچین خِچ خِچ قیچی بازی میکردم که ی جا قیچی فرو رفت تو گوشت اما ی آخ هم نگفتی.. خخخخخخ.. 

دیگه شب شد و  وقت نبود چیزی بخوریم.. آژانس گرفتی که گفت ۵مین دیگه میفرسته، که دقیقا شد ۲۰ مین.. ! شما هم زنگیدی به آژانسه و قاط زدی , خانوم من ۲۰ مینه که منتظره , منم این شکلی بودم..  دیگه سریع ماشین اومد..حالا شُما زنگ زدی بهم گیر دادی اسم راننده رو بپرس که بگم دیگه اینو نفرستن دنبالت.. آخه به غیر ازینکه ماشینُ دیر فرستادن, راننده هم پلاک خونه رو پیدا نمیکرده انگار.. دیگه بیخیالت کردم و خداروشکر خیابونا خلوت بود زود رسیدم مگرنه 11 شب هم نمیرسیدم..  در این حد که اومدم خونه دیدم ماما اینا میخان برن خونه عمم، همونکه من از صبح گفته بودم من نمیام باهاتون.. دیدم خونه تهنا بمونم چه کنم، واسه همین سریع حاضر شدم و رفتیم.. اونجا هم خوج گذشت.. اتفاقی فهمیدیم شبِ تولد عممه و کیک هم گرفته بودن و نشستیم به عکس انداختن و بابا هم نقدی کادو داد و کیک خوردیم و  دیگه دیر برگشتیم خونه.. 

تازه نصفه شبی نشستیم با هاپو مدرسه.پیرمردها رو دیدیم...خخخخخ.. خیلی باحاله.. الانم ساعت ۴ صبحه.. به امید خدا تلاش کنم بخابم.. ! 


شنبه:

امروز از وقتی بیدار شدم مشغول بودم.  اول که ناهار واسه اهل خونه درست کردم..  بعدشم بلخره بعد از کِش و قوس های فراوان، تصمیم نهایی گرفته شد که بلخره  فردا صبح به سمت شمال حرکت کنیم انشالا همراه با خانواده خونسرد خان.  پرروخان اینا هم دیروز رفتن شمال و شاید اونجا بهمون مُلحق شن.  واسه همین شروع کردیم  بساط سفر رو آماده کردن و لباس و خوراکی جم کردن و ی سری جوجه و گوشت و اینا که بابا رفت خرید، من شُستم تااینکه ساعت شد ۴..

میخاستم امروز کوتاه هم که شده حتما قبل سفر ببینمت.. باهم هماهنگیدیم, شما گفتی هوس کباب تُرکی کردم، اما اینجاها بسته بودن، تو راه اگه تونستی بخر, با اینکه گرسنمه اما تا بیای تحمل میکنم.. منم سریع حاضر شدم و تو راه چنجا که بلد بودم رفتم  سر زدم اما یا بسته بودن یا دستگاهش کار نمی کرد.. دیگه گفتی ولش کن بیا اینجا زنگ میزنیم ی چی دیگه بیارن بخوریم.. اما مگه من دلم میومد.. دیگه تو مسیرم انقد چشم انداختم که بلخره ی جا رو پیدا کردم و ی ساندویچ گوشت و ی مخلوط خریدم و اومدم کلبه.. چه بارونی هم گرفته بود.. 

نشستیم ساندویچ رو خوردیم البته من میلم نبود چنتا لقمه بیشتر نخوردم.. فیلم هم خریده بودی اما حوصله فیلم جدی و خارجکی هم نداشتم. واسه همین از تی وی ی فیلم.  هندی پیدا کردیم نشستیم دیدیم.. ولی منکه همش حرف زدم و ازینور اونور تعریف کردم و عکس و کیلیپ بهت نشون دادم, نزاشتم فیلمم ببینی..  

دیگه نسکافه هم درست کردی و ژله هم بازم داشتی آوردی خوردیم.. 

بعدم نشستیم سر بحث مهم و شیرینی به اسم حساب کتاب.  خخخخخ..دفترمُ آوردم و خط به خط خوندم و خندیدیم.  ! همیشه سر حساب کتاب کلی میخندیم از بس که شما همیشه بدهکاری.. هاها.. 

بعدشم با توصیه های سفری و مهربونی بدرقم کردی برگشتم خونه.. 

اومدم بقیه وسایل سفر رو جم کردم.. قرار شد انشالا بعد از نماز صبح راه بیفتیم، وای الان ساعت دو شد هنوز نخابیدم.. 


۱شنبه، ۲شنبه،۳شنبه،۴شنبه،۵شنبه:

صبح زود، همراه با خونسرد خان اینا راهی شدیم بسمت شهر نور.. نمیدونم چرا جدیدا تو مسافرتا که طولانی مدت تو ماشین هستیم، حالم بد میشه..! اسمشو با هاپو گذاشتیم ماشین زدگی.. حالا جالبه که صندلی جلو اگه بشینم یا رانندگی کنم حالم بهتره.. !  اصن یِ وضعی بودم.. خلاصه تو برف و سرمای دلچسبِ آبعلی صبحانه رو خوردیم و بلخره ظهر رسیدیم شُمال.. پررو خان اینا هم بهمون ملحق شدن .. 

برنامه ی این چند روز این بود که تا صبح بیدار بودیم و با هاپو و هیجان و آرامش از همه دَری میحرفیدیم..Peppy بعد تا ۱۱ اینا خاب بودیم.. پا میشدیم صبحانه میزدیم بعدم ی روز لب دریا رفتیم و کلی عکس و فیلمای خوب گرفتیم.. شبش با هاپو باز رفتیم لب دریا و بعدشم فروشگاه ها رو چرخیدیم و ذرت زدیم.. روز بعد هم ظهر, جنگل رفتیم و آخر شب با ماشین رفتیم دور زدیم و بستنی خوردیم.. روز بعدترشم رفتیم ویلا لیلی ی سر زدیم و فروشگاه مورد علاقه ی من یعنی خانه. و کاشانه رفتیم و با کلی خریدای جیگولی اومدیم بیرون..  این چند روز هم کُلا ناهار و شام ,  همه از دم انواع کباب هارو نوش جان کردیم.. به و به و به..  

با شما هم طبقِ معمولِ مسافرتایی که میریم، کمتر تلفنی میحرفیم.. شما هم همون ۱شنبه رفتی خونه مامانت اینا و با مهمون بازی و فندق سرگرم بودی.. 

آخ الان یادم افتاد.. شبِ آخر, نصفه شبی داشتیم پیغوم بازی میکردیم باهم و هرهر میخندیدیم که یهو شما از ی حرف من خوشت نیومد  و همین باعث شد هزار و پونصد بار نالاحتی کنی و تا فرداش هرچی میگفتم، میگفتی دیشب حرفت بد بودا. وای مگه از دلت میومد بیرون..منم معذرت خاهی کردم اما دیدم ول کن نیستی دیگه به روم نمیاوردم، هر وقت  هم حرفشو میزدی منم حرف خودمو میزدم.. کار دیگه از دستم برنمیومد خب.. ولی بخیر گذشت خداروشکرو بازم خوج اخلاق شدی..

۴ شنبه هم که خاستیم برگردیم جاده خوب بودا ولی یهو گفتن کوه ریزش کرده و جاده رو بستن، واسه همین تو ترافیک موندیم و دیرتر رسیدیم تهرا ن.. آبعلی هم وایسادیم ناهار جیگر زدیم.. البته من کوبیده سفارش دادم و فقط دو تا دونه جیگر خوردم.. حالا هاپو هم همش درِ گوشم میگفت چطور الان جیگر نمیخوری، ولی با شما هستی میخوری.. ها.  !? واقعا خودمم نمیدونم چرا.. قبلنا که تو خونه اصن لب نمیزدم به جیگر، ولی ی بار که با شما رفتیم بیرون خوردیم و شما برام لقمه میگرفتی و گولم میزدی و همه چی رو باهم میزاشتی لا نون، منم میخوردم، از همون موقع جیگر خوردن با شما رو دوس میدارم..  الان باز هوس کردم که باهم بریم.. همچین دختر خُلی شدم .. !

در کل سفر خوشی بود.. راستی، هزار و ششصدتا هم عکس گرفتم.. !!   پرروخان بهم میگه، درکت نمیکنم این همه عکس گرفتی .  والا خودمم درک نمیکنم, دروغ چرا.. !

۴شنبه بعدازظهر هم خابیدم تااااااا صبحِ روزِ ۵ شنبه.  خیلییییی هم حال داد.. فقط یکی دوبار بیدار شدم گوشیمُ نگا کردم دیدم شما پیغام دادی اما جون نداشتم جواب بدم.. 

امروز هم جم و جور کردیم بساطِ ولو شده ی سفر رو.. شب هم با هاپو رفتیم بیرون  ی دور زدیم.. اومدیم خونه.. شما هم با حاجخانوم  رفته بودین مغازه داداشت که تازگی مغازه لوازم آرایشی زده..  بعد سریع گفتم واسه من چی خریدی..!؟؟ دیدم عکس ی عطر کیفی  فرستادی, اصن فکرشم نمیکردم, کلی خوجحال شدم ازینکه به یادم بودی.. بعد گفتی ی ادکلنم برا خودم خریدم.. گفتم خب عکس اونم بفرس ببینم.. حالا هرچی تلاش میکردی عکسش نمیومد، منم در این حین رفتم تو آشپزخونه و سرم گرم شد و بعدِ نیم ساعت تازه یادم افتاد وسط حرفمون ول کردم, اومدم دیدم شما کلی پیغام دادی.. عکسه هم اومده بود.. وااای از دیدن عکس سشوار کلیییی ذوق کردم.. اصن عکس ادکلن بهانه بود .. هاها..کلی سورپرایز شدم.. دمت گرم..


جمعه:

امروز ناهار, پسرا رو گفتیم بیان اینجا که دور هم  سینزده رو بدر کنیم.. از بس  هوا سرد و برفی بود بیرون هم نرفتیم.. شب هم مهمون واسمون اومد و وقتی رفتن , با هاپو رفتیم بیرون ی دور زدیم.. شما هم با خاله اینا رفتی ی چرخی بیرون زدین و یهو عکستو فرستادی دیدم کلبه ای..همین یهویی ها کُلی شادم میکنه.. 

قرار شد کارامونُ بکنیم تا اینکه آخر شب بحرفیم.. آخر شب هم من نالاحت شدم ازت و گفتم اصن نمیخاد بزنگی و همینجور که داشتیم بحث میکردیم یهو هاپو اومد صدام کرد که بیا شُما زنگیده به اتاق من.. خلاصه حرفیدیم و شاد و خندان, این 2 هفته تعطیلی رو به پایان رسوندیم..

+ تو این تعطیلات ,کتاب نخوندم.. کُلی بی فرهنگ شدم واسه همینه که هی با شُما بحث میکنم..  خودم امیدوارم , در ادامه ی سالِ جدید, بهتر و بهتر تر شم.. 









نظرات 3 + ارسال نظر
خاتون شنبه 4 اردیبهشت 1395 ساعت 23:45 http://balot62.blog.ir

سلام خانمی
ادرسم عوض شد

مرسی ازینکه به یادم هستی عزیم.. :-*

آذرین یکشنبه 22 فروردین 1395 ساعت 14:27

سلام
خووووبی
چرا نیستی
قبلا عادت بود هفته ای چندبار مینوشتی
بعدش شد هرجمعه
الانم که شد بعد دو یا سه هفته

منتظرتیم :-*

سلام آذین جان..
من خوبم خداروشکر.. خودت خوبی..
آره والا.. چه خوب یادته.. تقصیر اینستاس.. وقت آدمو اون میگیره.. سعی میکنم حداقل همون هفته ای ی بار بشه که حجم نوشته ها زیاد نشه و یادمم نره روزا رو.. :))
مرسی دوستم.. :-*

آذرین یکشنبه 15 فروردین 1395 ساعت 17:50

سلااااام
اول صبحی ازخواب بیدارشدم و گفتم بیام نت و پستتم همون موقع حوندم بعد گرفتم خوابیدم:))
زیاد یادم نمیاد چی نوشته بودی
اما امیدوارم امسال یکی از بهتررررین سال های زندگیت باشه و دنبال معجزه بودی امیدوارم اگه صلاحه برات رقم بخوه

سلااااامممم..
خخخخ.. عزیزممممم.. همینکه لطف میکنی میای ممنونم ازت .. :) :-*
امیدوارممممم.. انشالا امسال همه چی مشخص بشه.. بلاتکلیفی بد دردیه.. :/
مرسی از دعای قشنگت.. :-*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد