برف..

  

امشب یکشنبه هشتم بهمن ماهه. از دیروز بارون میومد و شب تبدیل شد به برف و امروز ی ریز داره برف میاد. واسه منی که عااااشق برفم خب خیلیییی عالیهههه و از دیشب ی سره دارم ذوق میکنم و عکس میگیرم. ولی نمیدونم چمه. یعنی میدونم چمه. سه شنبه که بعد از مدتهااا رفتیم سینما و فیلم آینه بغل دیدیم و اشکامون سرازیر شد از خنده بعدشم ساندویچ ذغالی و سیب زمینی مخصوص خوردیم و بعدترشم رفتیم کافی شاپ دو تا هاتچاکلت زدیم و خلاصه ی روز خوب و تا شب باهم گذروندیم با اینکه من شب قبلش تا نصفه شب از دلدرد نخابیده بودم و چشام پف آلود بود و آرایش زیادی هم نکرده بودم اما همینکه شما میگفتی چه خوشگل شدی امروز، اعتماد بنفسم میرفت بالا. یا هر چند وقت ی بار میپرسیدی درد نداری؟ حالت خوبه؟ با همین حرفا روز خوبمون تبدیل میشد به فوق العاده. 

خلاصه بعد از چنین روز عالی، جمعه که نتونستیم همو ببینیم اونم فقط بخاطر اینکه شما تو طول هفته خیلییی خسته شده بودی و بیخابی داشتی منم گذاشتم راحت بخابی و در این حالت که خونتونی انقدی راهمون دوره که دیدارمون بخاطر یک ساعت نمیرزه دو ساعت تو راه باشیم پس بیخیال شدیم اما از همون جمعه من دلتنگ موندم. تا دیشب که اصن فکرشم نمیکردیم برف انقد بباره مخصوصا سمت شما که سربالایی سرپایینی خیابونای دفتر در حالت عادی هم سخته چه برسه به حالت نیم متر برف نشسته و حتی شما دیشب نتونستی بری خونتون و با دوستات دفتر موندین. با این حال عصر بهم گفتی من نمیدونستم اوضاع اینجوری میشه تا ظهر هم صبر کردم که خوشحالت کنم و یهویی بیام دنبالت و بریم برف بازی اما نشد. از بعدازظهرم ی ریز داری اس میدی زنگ میزنی تو تلگرام (که ما اهل تلگرام نیستیم مگراینکه عکسی چیزی بفرستیم برای هم! )کلی استیکرای‌ قربون صدقه ای میفرستی همش حالمو میپرسی اما من اصن نمیتونم جلوی بغضمو بگیرم. دلتنگی به کنار، برف بازی به کنار، من از این شرایط نفس بُر بغضم گرفته. ما تو سال اول آشناییمون باهم همکار بودیم. سرکار که کلا پیش هم بودیم و در حین کار درحال حرف و‌خنده بودیم. کارمون که تموم‌میشد میرفتیم پارک لاله که نزدیک بود تازه اونجا حرفامونو ادامه میدادیم. شب که میرسیدیم خونه اس ام اس میدادیم پشت هم تا وسطاش من خابم میبرد و همیشههه این بحث اولیه روز بعدمون بود که چرا وسط حرف زدن خابت برده. روزای تعطیل و جمعه ها هم که باهم بیرون بودیم. بعد از اون سال، بااینکه هرروز همو نمیدیدیم اما مطمئنا ی روز درمیون میدیدیم و بعدترشم که دو سال کلبه مون بود و دائما در رفت و آمد بودیم. خب از شهریور ۹۵تا زمستان۹۶ ، این یک سال و‌ نیم بشددددت داره بهمون سخت میگذره. اوایلش که تا عادت کنیم به این دوری ها خیلی سخت بود اما بازم سعی میکردیم دیدارامون تندتند باشه. شهریور امسال که من هم سر ی پروژه دو ماهه بودم و قبلشم گوشی نازنینمو دزدیده بودن وای که خیلی طاقت فرسا گذشت و‌ ما بمدت ۲۵روووووز همدیگرو ندیدیم چون جمعه هامونم سرکار بودیم و من صبح که میرفتم تازه ۸ شب برمیگشتم خونه و شما هم که بدتر از من. امروزِ برفی هم باز دوری رو به رخ کشید و این شد که من بشینم کلی به خاطراتمون فکر کنم تا شاید کمی بتونم تحمل کنم این روزا رو. شما هر سال زمستون حتماااا منو آبعلی‌ میبردی و جزو برنامه همیشگیمون بود تا من که عاشق برفم  ذوق کنم. حالا امروز پنجره رو باز میکنم میبینم همه جا سفید پوشه و یک ساعت بیشتر باهم فاصله نداریم و نیازی نیس تا دم کوه بریم برف ببینیم اما نتونستیم امروز باهم باشیم. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد