-
۱۴۰۰
شنبه 18 اردیبهشت 1400 23:54
خب این اولین پست ۱۴۰۰ روز شنبه ۱۸ام اردیبهشت ساعت ۱۱/۳۴ شب هست. البته که مهم ترین و لذت بخش ترین و میتونم بگم هیجان انگیز ترین اتفاق زندگیمون در اواخر سال۹۹ افتاد و خداروشکر اسفند ماه دوست داشتنی امسالمون دوست داشتنی تر شد.. :)) و ی خداروشکر جانانه باید بگیم بخاطر نوروزهایی که تو این چند سال اخیر کنار هم داشتیم که...
-
ایام متاهلی.. :)
یکشنبه 30 شهریور 1399 04:16
سلااام.. :))))) نگاه کردم آخرین باری که اومدم غر زدم و خاطراتمونو نوشتم حدود ۹ ماه میگذره! اول باید بگم که حدود ۶ ماهه که خداروشکرررر خونه ی خودمون هستیم و واقعا معجزه رو به چشم دیدیم. کارامون مثه همیشه دقیقه نود ولی در بهترین زمان و قشنگ ترین حالت درست شد و دقیقا اولین سالگرد عقدمون یعنی ۲۵ام اسفند ۹۸ زندگیمون شروع...
-
شنبه ۹۸/۱۰/۱۴..
یکشنبه 15 دی 1398 02:59
بارون بارونه؛ پیشِ من می مونه ●♪♫معتادِ همیم؛ عاشق و دیوونه! ●♪♫با تو؛ می دونی جمعمون جمعه… ●♪♫چقد خوبه؛ حالِ همه! ●♪♫قرصه دلم، وقتی داریم هموُ ●♪♫زبونم گرفت! تو بگیر حرفمو… ●♪♫امشب، بهترین شب برامونه ●♪+ خداروشکر اعتقادم به این وبلاگ درست بود. دقیقا موقع هایی که میام و هرچی که داره تو ذهنم میگذره رو مینویسم بعدا که...
-
دوران شیرین نامزدی.. :)
پنجشنبه 5 دی 1398 03:37
امروز چهارشنبه چهارم دی ماه ۹۸..دو روز پیش یعنی دوم دی ماه سالگرد آشناییمون بود. خداروشکر تو هشتمین سال تو دوران شیرین عقد به سر میبریم..! :)البته پارسال هم ی ماهی میشد که نامزد کرده بودیم و کابوس اون دوران سخت به پایان رسیده بود..چقد زود داره میگذره واقعا. باورکردنی نیست که یک سال از بله برون و نامزدیمون گذشته و تا...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 1 دی 1398 20:33
سلاااام.. :)))امروز یکشنبه ۹۸/۵/۲۷ ساعت ی ربع به سه نصفه شبه.. در واقع وارد روز دوشنبه شدیم. هفته پیش عید قربان بود و سه شنبه این هفته هم عید غدیره. این اعیاد برام مهم تر از قبل شدن چون دقیقااااا یک سال پیش ایشون در چنین روزی جلسه کافی شاپ برگزار کردیم و ده روز بعدش که عید قربان خیلی یهویی تر از آنچه که فکرش میکردیم...
-
دوران نامزدی.. :))
جمعه 19 مهر 1398 17:08
امروز جمعه اس ۹۸/۷/۱۹..۲ روز دیگه میشه هفتمین ماهگرد عقدمون و این برای جفتمون هنوز باورنکردنیه.. دقیقا پارسال چنین روزی بیمارستان بودیم واسه عمل خاهری و ایشون خاستگار بودن فقط :) و ساعت ۱۱ شب و خیلی سورپرایز طوری اومد دیدنمون و کلی تو اتاق حرف زدیم و خندیدیم سه تایی. بعدشم منو بردی بیرون ی دور زدیم و کلی انرژی...
-
دربرهم سال۹۸.. :)
دوشنبه 28 مرداد 1398 02:55
سلاااام.. :)))امروز یکشنبه ۹۸/۵/۲۷ ساعت ی ربع به سه نصفه شبه.. در واقع وارد روز دوشنبه شدیم. هفته پیش عید قربان بود و سه شنبه این هفته هم عید غدیره. این اعیاد برام مهم تر از قبل شدن چون دقیقااااا یک سال پیش ایشون در چنین روزی جلسه کافی شاپ برگزار کردیم و ده روز بعدش که عید قربان خیلی یهویی تر از آنچه که فکرش میکردیم...
-
درهم برهم۳.. :)
جمعه 2 شهریور 1397 01:30
وای وای الان که یهو یاد اینجا افتادم سریع اومدم صفحه رو باز کنم که فقط بنویسم آروم شم. ازونجاییم که اینجا دفتر خاطراتمه پناه آوردم الانم ساعت ۱:۱۵ شب پنجشنبه ۹۷/۶/۱ و دیروز عید قربان بود. حالا اینا رو ول کن. تو این چند ماه که ننوشتم اتفاقات زیادی افتاده. از جابجایی کاری شما گرفته تا اینکه یکی از دوستاش ی قسمت اعظمی از...
-
برف..
یکشنبه 8 بهمن 1396 22:40
امشب یکشنبه هشتم بهمن ماهه. از دیروز بارون میومد و شب تبدیل شد به برف و امروز ی ریز داره برف میاد. واسه منی که عااااشق برفم خب خیلیییی عالیهههه و از دیشب ی سره دارم ذوق میکنم و عکس میگیرم. ولی نمیدونم چمه. یعنی میدونم چمه. سه شنبه که بعد از مدتهااا رفتیم سینما و فیلم آینه بغل دیدیم و اشکامون سرازیر شد از خنده بعدشم...
-
تولد بازی .. :)
شنبه 25 شهریور 1396 22:26
فعلا همینطوری درهم برهم و پراکنده مینویسم تا اینکه چندتا پست چرک نویسم از ماه های قبل رو مرتب کنم. البته تو چرک نویس ها توضیح خاصی ندادم و فقط به اختصار کارای اون روز رو نوشتم تا مثلا یادم نره کاملش کنم.. :) من هروقت که بیکار شدم حتی تو مترو اومدم اینجا از روزهای قبل نوشتم و ذخیره کردم تا ی پست تپل مُپل شده بود. الان...
-
درهم برهم٢ .. :)
شنبه 24 تیر 1396 01:13
حالا الان که داشت بهم فشار میومد سریع اومدم اینجا بنویسم تا آروم شم. ازینکه یکشنبه تولدشه و من این هفته تا به امروز هر برنامه ای خاستم بچینم هرکدومش به نوعی به مشکل برخورد و اجرا نشد کلافه شدم. آخرین و قطعی ترین برنامه ای که داشتم زور میزدم هماهنگ کنم این بود که فردا باهمدیگه بریم کادوشو بخریم. :) البته هنوز نگفته...
-
چراااااا...
شنبه 24 تیر 1396 01:06
بیا اونوقت میگید چرا وبلاگ ها کمرنگ شدن. خب دو ساعته ی روند دارم تایپ میکنم آخرش که دکمه انتشار رو زدم ی خط بیشتر منتشر نشد. هووووف
-
درهم برهم..:)
جمعه 23 تیر 1396 23:55
ازینکه تا پست گذاشتم برام کامنت اومد بسیور بسیووور شگفت زده و خوشحااال شدم عاشقتونم واقعااا با اینکه اینستا اکی ام اما اصلن نمیتونم خاطره نویسی داشته باشم اونجا نمیدونم چرا.
-
تا ساعاتی دیگر دیدار.. :)
جمعه 16 تیر 1396 15:07
چقد اینجا خوش یُمن واقعا. :) تا اولین پست رو بعد از حدود ٦ ماه گذاشتم، شُما یهو زنگیدی گفتی بعدازظهر همو ببینیم هاهاهاهاهاها
-
بعد از مدتها.. :)
جمعه 16 تیر 1396 14:43
سلاااام.. یهو دلم وبلاگ و دفتر خاطراتمُ خاست.. آیا کسی هست اینجا..!؟؟ + با اینکه سه شنبه همدیگرو دیدیم اما دلتنگ ترینم..:/
-
هفته ی سورپرایزی .. :)
جمعه 24 دی 1395 23:56
-
هفته ی بدونِ قرار.. :)
جمعه 17 دی 1395 23:43
شنبه: امروز فاینال زبان داشتم و بسلامتی ترمم تموم شد.. :) آخر شب با شُما حرفیدیم.. 1شنبه: چند ماه پیش یِ تک جلسه کلاس جعبه سازی از نت برگ ثبت نام کرده بودم که روزِ کلاس یادم رفت برَم و دیروز بهم خبر دادن فردا میتونم از نت برگم استفاده کنم..دیگه ظهر حاضر شدم و رفتم.. کلاس هم جَوش خوب بود هم استادش.. و قرار بود تو سه...
-
هفته ی مُختصر.. :)
جمعه 10 دی 1395 23:33
-
هفته ی سالگرد .. :)
جمعه 3 دی 1395 23:32
جمعه: خب 5شنبه روز ژوژمان و ارائه عکسا بود و من این هفته درگیر بودم .. عکساییکه باید میبُردم و تکمیل کردم و یِ روز واسه چاپ بُردم و یِ روز هم به کمک هاپو نشستیم پاسپارتو کردیم.. دیگه 4شنبه تا عصر مشغول بودم و رفتم کلاس زبان و بعد از کلاس رفتم ماما رو از مطب دکتر آوردمش خونه و باز ادامه ی کارای عکاسیُ انجام دادم و...
-
هفته ی مهربونی .. :)
جمعه 26 آذر 1395 23:28
شنبه: عصر کلاس زبان داشتم.. آخر شب کُلی با شُما حرفیدیم و از دستت خندیدم... 1شنبه: 5 صبح خابیدم 9 بیدار شدم با دوستام رفتیم ونک من لباس بخرم واسه عروسی آخر هفته که قاطی هم هست و لباس پوشیده میخام اما خُب مورد مناسبی پیدا نکردم.. اومدم خونه و شب با رفیق شیش بازم رفتیم چنجا اما بازم نخریدم.. امروز شُما دو تا اس بیشتر...
-
هفته ی سی نمایی .. :)
جمعه 19 آذر 1395 23:11
شنبه عصر کلاس زبان داشتم.. شب با هاپو رفتیم سوپرمارکت خرید کنیم که شُما زنگیدی صحبت کردیم چون میخاستی زود بخابی.. 1شنبه: امروز با هاپو رفتیم سپهسالار کیف و بوتا رو دیدیم.. ولی اصن حس خرید نداشتیم فقط پاپ کورن خوردیم برگشتیم خخخ.. شُما اس دادی رفتی خونه واسه سه شنبه سانس سی نما رو نگاه کن خبر بده که کارمُ هماهنگ کنم...
-
هفته ی هیجان انگیز.. :)
جمعه 12 آذر 1395 23:57
شنبه: امروز امتحان نیم ترم زبان داشتم.. دیشب بزور 1 درس خوندم و خابیدم.. صبح از خاب بیدار شدم و سریع 2 تا درس بقیه رو خوندم و دیگه ظهر شد نماز و ناهار و عصرهم رفتم کلاس.. چه امتحانی هم دادیم.. تیچرمون انقد مهربونه که هرچی با هم حرف میزدیم سر جلسه هیچی نمیگفت بیچاره.. منم تو لیسنینگ مشکل دارم با دوستم جوابا رو چک کردیم...
-
هفته برفی.. :)
جمعه 5 آذر 1395 23:26
شنبه: صبح رفتم بانک .. اتفاقا مسیرش اتوبوس خور بود و خیلی خوشحال اتوبوس سواری کردم و لذت بُردم.. کارمُ انجام دادم اومدم خونه ,ماما اینا با کباب اومدن ناهار خوردیم.. من مشقای زبانمُ نوشتم و کتاب خوندم.. بعدازظهر رفتم کلاس زبان اومدم بابا و ماما خونه نبودن, منم هاپو رو بزور حاضرش کردم رفتیم بیرون درحالیکه باد شَدید...
-
هفته ی پُر دیدار.. :)
جمعه 28 آبان 1395 23:33
شنبه: ظُهر با هاپو رفتیم بانک و به کارامون رسیدیم.. بعد ناهار با ماما رفتیم قالیچه ها رو از قالیشویی گرفتیم و یِ کم خرید کردیم و بساط تُرشی خریدیم که به تُرشی های قبلی اضافه کنیم. اومدیم خونه من ی چرت زدم پا شدم رفتم کلاس زبان. اومدم خونه ماهی خوردیم شام و قسمت دوم اوشِن رو دیدم.. امروز که از خاب بیدار شدم دیدم شُما...
-
هفته ی دلتنگی.. :)
جمعه 21 آبان 1395 23:29
شنبه: امروز تو خونه عکاسی کردم و بعدشم مشقای زبانمُ نوشتم.. بعدازظهر هم رفتم کلاس زبان وشب با ماما بساط تُرشی درست کردن راه انداختیم و فیلم ملبورنُ دیدیم با خانواده.. آخر شبَم با شُما حرفیدیم.. ۱شنبه: امروز بازم آقای بنا اومده بود و حمومُ درست میکرد و بابا هم بالا سَرش بود .. بعدازظهر با هاپو رفتیم استخر .. اتفاقا...
-
هفته ی توپ.. :)
جمعه 14 آبان 1395 23:23
شنبه: ظهر با ماما رفتیم دندانپزشکی. من از دو سال پیش که اُرتوندسیمُ باز کردم دیگه دکتر ندیده بودتَم.! امروز یِ نگاهی انداخت و گفت خوبه وقتی میخندی زیبایی.. :) خاستم بگم خودم میدونم چون دندونا بالام از اولش مرتب بود الکی به کار خودت نَناز.. والا.. ولی گفت بِراکتای مُتحرکُ بزار بازم که جابجا نشَن. بعدشم ماما رو بُردم از...
-
هفته ی آبانی.. :)
جمعه 7 آبان 1395 23:11
شنبه: امروز اول ماه آبان بود و اولین روز هفته.. ظهر بساط خیاطی پهن کردم و واسه پارچه گُل گُلی که ماما از تجریش برام خریده بود نقشه کشیدم و تصمیم گرفتم باهاش پیراهن دکمه دار با شلوارک بدوزم که تو خونه بپوشم.. بعدازظهرم اولین جلسه کلاس زبانمُ رفتم .. کُلا امروز, روز اولین ها بود و طلسم ها شکسته شد.. شبَم از کلاس اومدم و...
-
هفته ی سرماخورده.. :)
جمعه 30 مهر 1395 23:21
شنبه: امروز تا ظهر چند صفحه ای که از کتابِ خودم را دوست دارم مونده بودُ خوندم و تموم شد.. بعدازظهر هم با هاپو رفتیم دمِ خونه دوستشُ شُله زرد نذری گرفتیم.. شُما سرت شلوغ بود و از صبح چنتا اِس بیشتر ندادیم. شام مهمون هاپو بودیم و چلو کباب برگ خوردیم. آخر شب هم فیلم هیچ خبر خاصی نیس رو دیدیم که در عین سادگی انقدر خندیدیم...
-
هفته ی تعطیلی.. :)
جمعه 23 مهر 1395 23:52
شنبه: امروز عصر رفتم مشاوره.. بحث آزاد داشتیم خیلی خوب بود. تو راهِ برگشت همش تو فکرِ دوربینم بودم که بابا به دوستش سفارش داده بود برام بیاره, خدا خدا میکردم خریدنش نیُفته واسه بعد از تعطیلات.. رسیدم خونه و وقتی سراغ دوربینُ از بابا گرفتم گفت اگه میخای فردا بریم دم مغازه دوستم خودت مدل دوربینا رو از نزدیک ببین چون من...
-
هفته ی مختصر .. :)
جمعه 16 مهر 1395 23:24
شنبه: امروز شهرزاد26 رو دیدیم. آخر شب با شُما دو ساعت تلفنی حرفیدیم از بس حرفای نصفه رها شده داشتیم دیگه امشب به حرفامون سر و سامون دادیم و شُما هم کلی سَر به سَرم میزاشتی منم هارهار میخندیدم همش.. :| در کُل خیلی چسبید.. ۱شنبه: امروز یِ کلاس تک جلسه ای داشتم که دو هفته پیش از نت.برگ خریده بودم.. به اسم کلاس ساخت...