درهم برهم۳.. :)

  

وای وای الان که یهو یاد اینجا افتادم سریع اومدم صفحه رو باز کنم که فقط بنویسم آروم شم. ازونجاییم که اینجا دفتر خاطراتمه پناه آوردم   الانم ساعت ۱:۱۵ شب پنجشنبه ۹۷/۶/۱ و دیروز عید قربان بود. حالا اینا رو ول کن. تو این چند ماه که ننوشتم اتفاقات زیادی افتاده. از جابجایی کاری شما گرفته تا اینکه یکی از دوستاش ی قسمت اعظمی از پول شما و شرکا رو بالا کشیده! تا چند وقتم که به من نگفته بود. من خودم ی حسایی کرده بودم که آخر سر تو زمستون بودیم که بعد از چند ماه گفت، فلانی سرمونُ کلاه گذاشت و از هممون پول گرفت و الانم رفت اسپانیا!! خب خراب شه این مملکتی که همه ازش دارن فرار میکنن اونم با این وضعیت. آخه یعنی ی سر سوزن وجدان ندارن چجوری این همه آه و نفرین و دل شکسته و نگاه منتظر رو با خودشون میکشونن تا اون سر دنیا و با تلاش دیگران واسه خودشون زندگی تشکیل میدن اه باز یاد این اتفاق افتادم اعصابم بهم ریخت. خلاصه که ما کلی تو این چند ماه سختی کشیدیم و بیشتر از همه فشار روانی تو این مدت بقدری بود که من ازونور بوم افتاده بودم! و همش شاد و خندون بودم و سعی میکردم روحیه بدم بهش. بعد که خودم با خودم تنها میشدم میزدم تو سر خودم که ای داد بیداد چیکار کنیم واقعا. حالا تو این اوضاع هچلفت ما، بعد از عید نوروز که بسیار هم حول حالنا الی احسن الحال سر داده بودیم یهو زد و اوضاع اقتصادی مملکت هم گل و بلبل شد. یهو دلار رفت بالای ده تومن.. همه قیمتا دو برابر شد.. :/ همون پس اندازی هم که داشتیم و فکر میکردیم ی کارایی میشه باهاش کرد تبدیل شد به ی مبلغ ناچیز. خلااااصه که کار من شده بود صبح به صبح قیمت سکه و ارز رو چک کنم بعد چشم بدوزم به ی گوشه و برم تو فکر و ارزیابی خودمون و آینده مون. همشم به برنامه های قبلیمون فکر میکردم که مثلا قرار بود ماشین عوض کنیم و چندتا چیز دیگه که یهو ی شرایطی پیش اومده بود که صبر کرده بودیم حالا با این اوضاع گند خورده بود به صبرامون!

حالا چرک کف دست میگن ارزش غصه نداره اما خب با این دو ضربه ی هولناکی که خورده بودیم کمی ترس هم به من موستولی شده بود تا اینکهههه تو این وضعیت قشنگمون، یهویی خیلییییی یهویییی تر ازونچه که فکرشو کنیم باهم حرف زدیم و تیرماه بود که نمیدونم بر چه مبنایی تصمیم گرفتیم به این رابطه ی پر فراز و نشیب پایان بدیم!!! و با خانواده ها صحبت کنیم و برنامه ی ازدواج بچینیم!!!!  :)))))

حالا از صحبتها و اتفاقات ریز این چند وقت بگذریم خیلی سریع میرسیم به مرداد ماه.. تا اینکه اول هفته قرار شد سه شنبه ۹۷/۵/۲۳ باهم قرار بزاریم و باهم صحبت کنیم و هماهنگ بشیم واسه ی روز تو هفته آینده که ایشون زنگ بزنه خونه و با مادرم صحبت کنن تلفنی و قرار شد یکشنبه ۹۷/۵/۲۸ اینکار انجام بشه. واااای خدا هیچوقت یادم نمیره که چقدددد ثانیه ها کُند شده بودن و من احساس میکردم این چند روز به اندازه چند هفته کِش اومدن! یعنی ی جوری شده بود که هرشب پشت تلفن به شما میگفتم خبببب امشبم گذشت حالا چندتا دیگه چشامونُ ببندیم باز کنیم باید بگذره تا یکشنبه برسه اونم مثلا میگفت از چهار روز و سه شب، ی شب گذشته چشم رو هم بزاری یکشنه شده اما برخلاف همیشه که حرفاش درسته، ایندفه هر ی شب راحتتتت اندازه ۳،۴شب برما گذشت و خلاصه شد شنبه ۹۷/۵/۲۷ ساعت ۴ عصر زنگ زد و با مامانم صحبت کردن و قرار شد حضوری بیاد و حرف بزنن ! و اینچنین قرار کافی شاپ گذاشتن باهم! :)

خداروشکر عصر شنبه من کلاس زبان داشتم و با سرخوشی رفتم کلاس و برگشتنه هم با اینکه جمعه شب به دلایل مسخره ای کلی گریه کرده بودم تا صبح و نه قیافم سرجاش بود! و نه فکر و روانم. با این حال فکر کردم مگه چند بار دیگه این روزا برام تکرار میشن پس بزار شادی کنم و با همون قیافه ی پف کرده ام از خودم در حین رانندگی ویدیو گرفتم و واسه ایشون با کلی استیکر قلب و اینا فرستادم هههه   در حالی که تو خیابونای اطراف داشتم میگشتم و با آهنگ هایده به اسم راوی که میگه  آورده خبر راوی . کو ساقر و کو ساقی

دوری به سر اومد . از او خبر اومد
چشم و دل من روشن . شد کلبه دل گلشن
وا کن در ایوون . کو گل واسه گلدون
دیدی سر ذوق اومد . با شادی و شوق اومد
زاری نکن ای دل . شیون نکن ای دل
این لحظه دیداره . پایان شب تاره
غوغا نکن ای دل . بلوا نکن ای دل
خسته تر از خسته ام . شیشه بشکسته ام
خسته تر از خسته ام . شیشه بشکسته ام
حالا که از ما گذشت . اومدن یارو باش
کار خدا رو ببین . عاقبت ما رو باش
بعد یه عمری صبوری . کنارم میاد

اشکای شوق تو چشمام . که یارم میاد  

 با خودم میخوندم و کیف میکردم که مثلا بعد ی عمری صبوری، دوری بسر اومده و چشم و دل من روشنه و این حرفا و  اما نمیدونستم تازه شنبه روز شادیم بود و از فردا گریه های بیشتری در انتظارمن!

این ی تیکه ی داستانم مثه رمان ها شد همچنین با هیجان و افسرده حال نوشتم خخخ

خلاااااصه که شنبه شب به انتخاب تیپ مورد پسند ایشون واسه قرار فردا گذشت و شما هم هی پشت هم زنگم میزدی و حرف میزدی و نظر میپرسیدی و خوشحالی میکردی. یکشنبه صبح هم چشم گشودم و تا ظهر که همش مشغول تلفن بازی با شما بودم بگردم واسه ذوقش بهم میگفت عرووووس، عروسکککک....... که تو این شش سال و اندی یکبار هم کلمه عروس و زن و شوهر  و از این لوس بازیا نداشتیم. البته من الانم نمیگم و کماکان هم نگفتم نهایتش بهش میگم خاستگار!!! :))

حالا هیچی ما کلی چیتان پیتان  کردیم همونجور که میدونستم دوس داره ساده و ریز! دوباره شما ۱۲ظهر زنگیدی با ماما حرفیدی و قرار فیکس کردین! به منم میگفتی مگه توام میای!؟ من با مامانت میخام برم کافی شاپ خخخ حالا جالبه که موقعی که تو بطن ماجرا بودم زمان ختی سریع هم داشت میگذشت و من تقریبا میتونم بگم استرس نداشتم. دیگه حدود ۴:۳۰ بود که اومد نزدیک خونه ی ما و بعد از اینکه رفت تو کافی شاپ مورد نظر، منو و مامانم رفتیم داخل. ایشون با ی دسته گل رز قرمز اومد به استقبالمون و شروع کردیم به آشنا شدن! خخخ ماما که چای سبز سفارش داد. ایشون هم آب طالبی و منم شیک وانیل. حدود ی ساعت و نیم نشستیم حرفیدیم و اومدیم بیرون! و البته بعد از این جلسه مهم شرایط به نفع ما داشت پیش میرفت که ی موضوعاتی مطرح شد که من اصن انتظارشو نداشتم و فعلا مخالفتها اگه بگم بیشتر نشد کمتر هم نشد!!! و چون من پلن بی واسه این قضیه طراحی نکرده بودم یهو احساس کردم داره خفه میشم! بعد از اینکه مامانم رسوندم خونه. خودم رفتم دور زدم تو خیابونا تا اینکه بغضم ترکید و ی عالمه جیغ زدم تو ماشین چون احساس میکردم نفسم دیگه بالا نمیاد. حالا ازونورم منتظر بودم شما بزنگه و باهاش حرف بزنم بلکه آروم شم ولی ایشونم طبق قرارمون بعد از جلسه ی آشنایی رفته بود ماشینش بفروشه. که دیگه ساعت ۸،۹ شب اس داد که نگو واسه اونم کلی داستان پیش اومده بوده و اونم حالش خوب نبوده! اصن ی یکشنبه ای گذروندیم که من فکر میکنم تا چند وقت یکشنبه ها کهیر بزنیم انقد که قمر در عقرب بود. آها راستی بعدشم تقویم نگاه کردیم دیدم واقعا یکشنبه قمر در عقرب بوده! حالا نمیدونم تاثیرش چقد مستقیم بوده قمر جان! بله اینطوری شد که یکشنبه ای که چند روز در انتظارش بودیم همچین روز باحالی از آب درنیومد و با ایشونم نتونستیم آخر شب بحرفیم و دوشنبه شب مفصل دو ساعته تلفنی حرفیدیم. حالا امروزم که  ۲:۱۵ شب و دیگه وارد جمعه شدیم ، من دقیقا وضعیت رابطه ی شش سال و نیممون نمیدونم! ایشون که میگه هرکاری لازم باشه میکنم و هر شرطی خانوادت بگن قبول میکنم و هرچندباری که لازم باشه جلسه و قرار میزاریم. اما من ی لحظه امیدوارم و لحظه ی بعد تهی از خالی میشم! از بس که این داستان استرس داره و من نمیدونستم!!! فقط و فقط امیدوارم ته داستانمون دلمون خوش باشه. حتی اگه ی نفرم اینارو خوند و واسم دعای خیر کرد مطمئنم که خیر و خوشی به خودش برمیگرده. همیشه هم وبلاگ واسم خوش قدم بوده امیدوارم این سری هم بهم ثابت شه و تمام یک ساعتی که دارم مداوم تایپ میکنم به این فکر میکنم که واسه خدا هیچ کاری نداره و میتونه مثه بقیه مراحل معجزاتشُ نشونمون بده. الانم داشتم قیمت بیلیت مشهد نگاه میکردم. انقددددد دلم میخاد حتی دو رووووز برم مشهد که خودش فقط میدونه...........

نظرات 1 + ارسال نظر
gilassi چهارشنبه 19 دی 1397 ساعت 05:07

عزیزم توزو خدا بیا بگو چی شد ایشالا به وصال رسیدین؟
وای نمیدونی چقد مشتاقم ببینم چیکار کردین

عزیزممم اصن فکر نمیکردم کسی منتظرم باشه:)))
بله خداروشکر بطرز معجزه آسایی اسفندماه ۹۷ عقد کردیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد