شنبه ۹۸/۱۰/۱۴..

بارون بارونه؛ پیشِ من می مونه ●♪♫
معتادِ همیم؛ عاشق و دیوونه! ●♪♫
با تو؛ می دونی جمعمون جمعه… ●♪♫
چقد خوبه؛ حالِ همه! ●♪♫
قرصه دلم، وقتی داریم هموُ ●♪♫
زبونم گرفت! تو بگیر حرفمو… ●♪♫
امشب، بهترین شب برامونه ●♪

+ خداروشکر اعتقادم به این وبلاگ درست بود. دقیقا موقع هایی که میام و هرچی که داره تو ذهنم میگذره رو مینویسم بعدا که میخونمشون خیلی عجیبه برام که چجوری پشت سر گذاشتیمشون. مثل همین دو هفته پیش که ساعت سه نصفه شب اومدم نوشتم و نوشتم.. از کاری که میخاستیم انجام بدیم ولی ریسک داشت بالا پایین شد و اولین قدمش خیلی سخت بود و روندش ی کم داشت به مشکل برمیخورد.. ولی بشکل باورنکردنی چند ساعت بعد از نوشتن اینها نزدیکای ظهر بود که ایشون زنگید بهم و گفت کارمون انجام شده وای چه لحظه ی شیرینی بود اون پنجشنبه ی دوست داشتنی چقد بالا پایین پریدم از خوشحالی‌ چقد پشت تلفن جییییغ زدم. 

حالا الان فقط منتظر فروش واحدمون هستیم که اینم قرار نبود انقد طول بکشه و حتم دارم بزودی میام مُهر تایید این مرحله که مهم ترین و سرسخت ترین مساله ی موجوده رو میزنم و بازم خداروشکر میکنم بخاطر وبلاگ دوست داشتنیم با کلی خاطره. امشب چهلمین روز از دعایی که جهل شب باید میخوندم رو خوندم و تموم شد انشالا خدا کمک میکنه مثل همیشه.. :)

دوران شیرین نامزدی.. :)

امروز چهارشنبه چهارم دی ماه ۹۸..

دو روز پیش یعنی دوم دی ماه سالگرد آشناییمون بود. خداروشکر تو هشتمین سال  تو دوران شیرین عقد به سر میبریم..! :)

البته پارسال هم ی ماهی میشد که نامزد کرده بودیم و کابوس اون دوران سخت به پایان رسیده بود..

چقد زود داره میگذره واقعا. باورکردنی نیست که یک سال از بله برون و نامزدیمون گذشته و تا سه ماه دیگه سالگرد عقدمونه! بازم خداروشکر

این روزا ی کم داره عجیب میگذره. منم خودمو دارم اذیت میکنم. همش فکر و خیال و استرس.. 

ازینکه شرایط جامعه مستقیما رو برنامه های ما تاثیر داشته خیلی ناراحتم. قرار بود چند ماه بعد از عقدمون خونه مون تکمیل شه و بعدش تصمیم بگیریم که بریم همونجا یا اینکه بفروشیمش و بریم جای دیگه. وسط کارشون که به مشکلات خوردن و چند ماهی کار تعطیل شد بعدشم که حالا الان ساخت و ساز رو به پایانه ولی مشتری نیومده براش. اینجا هم چون مجتمعه روند ساختش طول کشید و کلا اینجور داستانا. 

حالا ازونور واسه ی کاری من میخاستم اقدام کنم که سخت ترین مرحلش اولین قدم بود که خداروشکر با موفقیت انجام شد اما بازم نمیدونم چرا روندش ی کم داره طولانی میشه و دوباره شرایط سخت میشه. 

انقد این روزها همه چی بهم پیچیده اس که نمیشه موضوعات از هم تفکیک کرد. و من تو این موقعیت جدیدی که هستم دارم گم میشم! حداقل اینکه قبل از این میتونستم خودمو کنترل کنم و اعصابم سر جاش بود! البته میدونم این روزا ایشون داره اذیت میشه حتی بیشتر از من. این دوریا و دلتنگیا داره اذیت میکنه. اما خب مطمئنا اینا هم ی روزی تموم میشن و همشون خاطره میشه. مثل همین هشت سالی که فکر میکنم همین دیروز باهم آشنا شدیم تا مدتهااا باهم نمیساختیم و تو سر و کله همدیگه میزدیم. ولی شما بازم با صبوری و مهربونی منو جذب کردی. الانم درسته که تو این موقعیت خسته ام و غر میزنم ولی بازم این شمایی که بهم آرامش و محبت میدی. خدایا هر کاری میکنی بکن فقط مثل همیشه لطفت شامل حالمون بشه بزودی. 

واقعا الان ی چیز متوجه شدم که بعضی وقتا هرچی خودتو به در و دیوار بکوبی هیچ فایده نداره جز اینکه صبر کنی تا پیش بره زمان و اتفاقاییکه باید بیفته و زندگی جریان خودشو داره. 

من بازم مثل همیشه صبر میکنم و چشم امیدم عشق بینمونه که اونقدر قدرت داره مشکلات پشت سر بگذاریم و باهم درستش کنیم. 

من انقد به این وبلاگم اعتقاد دارم که خوش قدم و راه گشاست برام که الان سریع اومدم  بنویسم تا مثل همیشه بهترینا برامون اتفاقا بیفته و شاد بشیم.، انشالا..

سلاااام.. :)))

امروز یکشنبه ۹۸/۵/۲۷ ساعت ی ربع به سه نصفه شبه.. در واقع وارد روز دوشنبه شدیم. هفته پیش عید قربان بود و سه شنبه این هفته هم عید غدیره. این اعیاد برام مهم تر از قبل شدن چون دقیقااااا یک سال پیش ایشون در چنین روزی جلسه کافی شاپ برگزار کردیم و ده روز بعدش که عید قربان خیلی یهویی تر از آنچه که فکرش میکردیم آشنایی رسمی ایشون با خانواده ام صورت گرفت و بعدشم محرم و صفر بود و خلاصه گذشت و گذشت تا یکشنبه ۹۷/۸/۲۷ که حاج خانوم زنگید خونمون و با مامانم صحبت کردن و قرار اولین جلسه خاستگاری رسمی با حضور خانواده ها رو گذاشتن. من و شما عجیب هیجان داشتیم تا اینکه روز موعود فرا رسید یعنی روز سه شنبه ۹۷/۸/۲۹.. جلسه ی خاستگاری اصلی با حضور حاج خانوم و برادر دومی ایشون و خانومش و پسرش.  ما هم برادرام  همراه خانوماشون و بابا و مامان و خاهرم. با اینکه جلسه ی مهمی بود اما بطرز خاصی همه ی افکار استرس زا ازم دور شده بودن. صبحش که باهم رفتیم سبد گل سفارش دادیم. بعدازظهر هم خیلی دیر پاشدم به حاضر شدن اما زود کارام انجام شد و بموقع آماده و حاضر نشسته ام تا شما خبر بدی. ی شومیز جدید کرم رنگ خریده بودم که عاشق گل سینه اش شده بودم با مرواریدای سفیدش. با شلوار سفید با یِ کفش ساده ی  کرم  رنگ هم براش خریده بودم. موهامو سشوار زده بودم و فرقم کج بود و از پشت سر با یِ کیلیپس سفید نگین دار جم و باز بسته بودم. ازونجاییکه میدونستم دوس داری یِ چادر سفید نازک با گلهای برجسته  سرم انداختم. آرایشم دقیقا مدلی بود که شما دوس داری یِ آرایش بدون خط چشم و با سایه ساده کرم رنگ با رژگونه رنگ پوست.  چندتا عکس هم یادگاری گرفتیم تا اینکه شما اس دادی گل تحویل گرفتم شیرینی هم خریدم خونه باشید تا چنددقیقه دیگه میرسیم خخخ 

وقتی زنگ زدین و با سبد گل دو طبقه ی بزرگ و خوشگل که وارد شدین من نیشم باز شد. مادرش سریع بغلم کرد و گفت وای چادر سر کردی عزیزم دوسِت دارم.. :))

با اینکه از قبل تعیین کرده بودیم کی کجا بشینه اما هیشکی سرجاش ننشست و من بین مادرش و مادرم و روبروی ایشون نشستم خداروشکر جام خوب بود. در کل جلسه بصورت خوبی پیش رفت. همون جلسه ی اول حاج خانوم دلمو بُرد! اونقدر مهربون و خوشرو بود مخصوصا چندباری که بابام اینا ازش سوال پرسیدن نظر شما چیه؟ ایشون با لبخند جواب میداد هرچی عروس دوماد بگن. من کلا با همه چی موافق هستم هرچی خودشون بخان. و واقعا هم اخلاقش همینطوره تا به الان و اصلن اهل دخالت نیست. 

همون شب هم بابام معجزه وار گفت واسه شب عید تولد پیامبر که ۴روز دیگه اس کاراتون انجام بدین تا صیغه محرمیت خونده بشه. و این یعنی تمام همه ی کابوسها و استرس ها و شروع ی مرحله فوق العاده عجیب و شیرین..