یهویی.. :)

دیروز استاد زنگید و جلسه مشاوره امروزم رو کنسل کرد..

شما هم صبح قرار بود بری دکتر بخیه سرت رو بکشی، منم تخت گرفته بودم خابیده بودم..  که یهو زنگیدی گفتی میتونی بیای دنبالم باهم بریم دکتر..!? ماشین با اینکه تازه تعمیرگاه بوده اما خراب شده.. 

منم فقط دست و صورتمو شستم و با همون شکل لباس پوشیدم و راه افتادم اومدم دنبالت.. کوچه رو هم کنده بودن سر کوچه سوارت کردم و رفتیم شریعتی.. تا قیافه ام رو دیدی لیلا لیلا گفتنت شروع شد.. خخخ.. 

اونجا چون اصلا جا پارک نبود من تو ماشین نشستم و شما رفتی و کارات رو انجام دادی اومدی.. 

برگشتنه انقد شوخی کردی باهام و با اهنگا بلند بلند خوندی و بشکن زدی تا منم ازون حالت گرفته درومدم ی کم.. 

دم کلبه رفتی سمبوسه و ناگت و الویه و نون خریدی و اومدیم خونه من سرخ کردم و خوردیم و خیلی زود خابمون برد و با زنگ هاپو بیدار شدم و پا شدم خونه رو جم و جور کردم و شما هم بیدار شدی و تکرار پایتخت رو دیدیم و من اومدم خونه.. 

اولین خاطره.. :)

سلام عزیزم..

بعد از دو ماه قط بودن بلاگ فای لعنتی اومدم اینجا تا بازم از خاطراتمون بنویسم..

امروز کلی دلداریم دادی ازینکه وبلاگ دو ساله ی نازم حذف شده.. 

و البته امشب میخاستیم افطار بریم بیرون اما نرفتیم و شما با گفتن جمله ی معجزه آسای فردا هرچی تو بگی همونه،  آرامش رو بار دیگه بینمون برقرار کردی..