هفته ی جدید.. :)

 

 

۵ شنبه، جمعه:

خبر رسید دایی مامانم فوت شده و ماما و بابا رفتن خونشون.. 

من و هاپو و افی و پسر کوچولوش رفتیم پارک و پاپ کورن خوردیم و راه رفتیم و آخر شب اومدیم خونه.. 

جمعه هم مراسم خاکسپاری و ناهار و اینا بودیم که تا عصر طول کشید و تا اومدیم خونه من سریع پریدم دوش و ی چرت زدم و زود بیدار شدم چون از ۴ شنبه با شما قرار گذاشته بودیم جمعه بریم ددر.. 

دیگه ی کم حرف زدیم وشما گفتی هرجا دوس داری بریم.. فقط نیم ساعت طول کشید تا من بتونم تصمیم بگیرم کجا بریم.. بعد یهو اون فاز بی مزه بهم دست داد که احساس کردم شما خیلی مشتاق نیستی بریم.. :/ گفتم اصن نمیخاد بریم..! شما گفتی چرا.. بریم.. هر موقع بگی میام دنبالت.. 

ولی بازم من حس میکردم اونجوری که باید خوشحال نیستی.. و همین باعث شد که شما کلی پیغام دادی، منم جواب ندادم.. چون حس ام درست بود و حوصله بیرون نداشتی و فقط بخاطر قولت به من میخاستی بیای.. 

خلاصه ی ساعت شما هی حرف زدی و معذرت خاهی کردی و قول دادی جبران میکنی.. منم بغض کرده بودم.. اما حرفات انقد خوب بود زود آروم شدم .. تا ساعت ۸ که حاضر شدم خودم برم بیرون پیاده روی.. که یهو هاپو بزور نگهم داشت تا حاضر شد و باهام اومد.. که بعدا فهمیدم، شما به هاپو اس دادی نزاره من تنها برم و باهام بیاد.. دیگه با هاپو رفتیم بازم پارک و کلی نشستیم بدون حرف.. ی ویتامینه گرفتیم خوردیم و ساندویچ خریدیم و برگشتیم خونه .. 


شنبه:

صبح چشمام رو که باز کردم، پیغامت رو دیدم که نوشته بودی هروقت بیدار شدی پیغام بده و بعدش حرفیدیم و گفتی چه ساعتی بیام دنبالت بریم ددر.. منم کلی خوشحال شدم و پاشدم حاضر شدم و شما حدود ۱۲ اومدی دنبالم.. 

اول رفتیم بانک واسه کارای من .. ی عالم معطل شدیم.. دوباره رفتیم ی بانک دیگه و اونجا هم کلی نشستیم.. شما رفتی گردو تازه خریدی و کلی پچ پچ کردیم تو بانک و خندیدیم.. کارام که انجام شد، ی بستنی دستگاهی خوردیم و رفتی سوپر مارکت آبمیوه و پفک و اینا خریدی و پرسیدی کجا برم.. گفتم داخل شهر یا خارج شهر..??  که یهو راه افتادی سمت فشم.. 

تو جاده کلی آهنگ گوش دادیم و خواکی خوردیم و بلخره رفتیم ی رستوران به انتخاب من.. ی باغ قشنگ بود که تختاش کنار رودخونه بود.. غذا هم من چلو کباب بره و شما چلو چنجه و با مخلفات سفارش دادیم.. که تا غذا حاضر شه، ی عالمه با مونوپاد جان عکس های خوجل انداختیم تو رودخونه و بیرونش.. بعد ناهار خوردیم.. ی قلیون بلو میس هم کشیدیم که بار اولمون بود و خیلی طعمش هیجان آور بود.. :) 

حدود ۵ ازونجا راه افتادیم و اومدیم کلبه.. تا رسیدیم ی چرت زدیم و بیدار شدیم و میوه خوردیم و عصر با آژانس برگشتم خونه.. 

خداروشکر خیلی روز شیرینی بود و خیلی خوب جبران دیروز شد..  من عاشق چنین روزایی ام.. ی جنس خاص و شاد و مهربونی داره.. 


یکشنبه:

صبح وقت مشاوره داشتم.. تموم که شد اومدم کلبه.. انقدم گرسنه ام بود، شما هرچی خواکی میاوردی میخوردم و بازم احساس ضعف داشتم..  فیلم آنچه مردان درباره ی زنان نمیدانند رو دیدیم، بامزه بود.. کلی هم وسطش بحث کردیم و من هی میگفتم شما نگا نکن که یاد نگیری..  بعدش نماز خوندیم و حاضر شدیم باهم اومدیم بیرون، شما رفتی دنبال کارات و منم سریع اومدم خونه حاضر شدم واسه مراسم سوم دایی مامانم.. تا آخر شب هم اونجا مشغول بودیم و با چنتا اس با شما درارتباط بودیم.. 


دوشنبه:

چون شما بیرون کار داشتی، من دیگه کلبه نیومدم و از خونمون حاضر شدم برم کلاس.. جای کلاسم عوض شده بود و جای جدید هم خوش مسیر نبود.. بعد از کلی پرس و جو راه افتادم و اتفاقا اتوبان ترافیک عجیبی بود و تایم زیادی هم نداشتم.. خلاصه به شما زنگیدم که شما تا فهمیدی با ماشین تو ترافیک موندم و هنوز مسیر رو درست پیدا نکردم، قاط زدی که چند بار بهت گفتم امروز رو با آژانس برو، از هفته دیگه که مسیر رو یاد گرفتی با ماشین برو.. گفتم حالا اینجوری شده دیگه، دعوام نکن.. 

گفتی میخای بیا کلبه، من کارم تمومه.. منم سریع اومدم کلبه.. :) تو راه سوپر مارکت و عابر بانک هم رفتم و داشتم ماشین رو پارک میکردم که باز شما زنگیدی با صدای ماشالا رسات پرسیدی پسسس کجایییییی.. ی راه ی ربعه رو دو ساعته طول دادیییییی.. :/

دیگه رفتم بالا و ی کم بحث کردیم و زنگ زدم ی پاستا آوردن از همون خریدای نت.برگم بود.. باز شما قاط زدی که رستوران به این دوری چرا غذا سفارش میدی.. خلاصه امروز شما پشت سر هم گیری بود که میدادی.. خداروشکر منم روز آرامشم بود و زیاد اهمیت نمیدادم.. غذامم تنهایی خوردم و ی کم برات گذاشتم.. پاستای خوشمزه ای بود که فوق العاده چرب بود.. در حد غذای تخفیفی میرزید.. بعدم ی فیلم خارجکی خارج از علایق من گذاشتی و ی کم دیدیم و من شب برگشتم خونه.. 


سه شنبه:

دوره دوستام بود.. خونه نم نم .. شما زنگیدی ی کم در مورد کلبه صحبت کردیم که عوضش کنیم یا نه و اینا.. اونجا هم بسیار عکس انداختیم و خوشمزهای مختلف خوردیم و زیاد خوش گذشت و عصر من زود برگشتم خونه دنبال هاپو و رفتیم جلسه دوم شنا که عالی بود و کلی وحشت انگیز بود.. 


۴شنبه:

ظهر اومدم کلبه.. از گرمای زیاد هوا بی انرژی شده بودم و سرم درد گرفت.. رفتیم تو اتاقه و ی ساعت، عمیق خابیدیم و با اذیتای شما از خاب بیدار شدم.. هنوز کسل بودم اومدم تو پذیرایی.. شما میوه و گردو تازه آوردی خوردیم..

 بهت گفتم برو پلاستیک کنار کیفم رو بردار واسه شماس.. ی ماگ استیل نقره ای خریده بودم با در و دسته قرمز که ی دکمه داشت رو دسته اش و نسکافه که میریزی توش ، دکمه رو فشار میدی، مثله مخلوط کن کوچیک هم میخوره مواد.. خیلی خوجت اومد.. 

بعدشم ی کم کل کل کردیم و آخرش من ناراحت شدم و پاشدم افتادم به تمیز کاری.. از جم و جور کردن گرفته تا ظرف شستن و جارو کردن.. خونه که مرتب میشه خودمم حس خوبی میگیرم.. 

هاپو هم بهمون زنگید.. با جفتمون کار داشت حرفید..

دیگه کارام که تموم شد، شما گفتی حاضر شو بریم راه بریم.. 

رفتیم پتو هارو از خشکشویی گرفتیم و سوپر مارکت و چنتا خرید کوچیک انجام دادیم و مانتو الی هم رفتیم و ی مانتو بلند و گشاد سرمه ای به انتخاب خودت خریدی و برگشتیم خونه.. 

نماز خوندم و شامم ی کم برنج و مرغ با دستپخت شما داشتیم با الویه و سبزی خوردن و آبمیوه خوردیم و سریال تنهایی.لیلا رو دیدیم و بعدش از آینده حرفیدیم و توهم بازی کردیم و ماما اینا چون خونه نبودن منم دیر پاشدم و با آژانس حدود ۱۱ رسیدم خونه.. 


نظرات 2 + ارسال نظر
ارغوانی جمعه 9 مرداد 1394 ساعت 20:16 http://daftareabiyeamnman.blogsky.com/

چقدر صبوری و صبوری میکنی ....نمیدونم این خوبه یا نه ...

ارغوانی جونم، اتفاقا من خیلی عجولم ولی تو رابطه مون یاد گرفتم که اگه ی کم صبر داشته باشم اتفاق های بهتری واسم میفته..

مهندس جنین! پنج‌شنبه 8 مرداد 1394 ساعت 05:15 http://jenin.blogsky.com

امیدوارم روزهای بعدی هم به خوبی پیش برن اگرچه توی این چند روز جاهایی ناراحت شدین

ممنون عزیزم.. انشالا..
آره خب گاهی از هم دلخور میشیم، امیدوارم واسه همه در حد نمک زندگی باشه، نه بیشتر.. :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد