هفته ی دلتنگی.. :)

 

 

شنبه:

شب کتاب شازده.کوچولو رو تموم کردم و ۳ خابیدم.. من و شما ۷.۳۰ بیدار شدیم و والیبال رو یِ کم دیدیم و شما رفتی اندیشه و منم حاضر شدم با هاپو رفتیم دنبال رفیق شیش.. رفتیم نارسیس.. کلی عکس انداختیم و حرف زدیم و رفیق شیش کادویِ تولدم رو بهم داد که یِ شومیز خوشرنگ و شلوار بود.. بعدشم صبحانه انگلیسی و اُملت و چای و کیک توپ خوردیم با استفاده از نت.برگِ من.. خیلی حال داد.. برگشتنه  یِ کم خریدِ مهمونی فردا رو انجام دادیم و با هاپو اومدیم خونه.. باز عصر رفتیم بقیه خرید هارو انجام دادیم و کیک هم گرفتیم.. شب هم من میرزا قاسمی و ژله خورده شیشه و رولی درست کردم  و با هاپو سوفله سیب زمینی و ی سری سوسیس بند انگشتی با گوجه کوچیکا و مخلفات تو سیخ چوبی کردیم و تو حالت هلاک شدن خابیدیم..  شما هم  بعدازظهر با سرماخوردگی برگشتی کلبه..


۱شنبه:

صبح بقیه کارها رو انجام دادیم و ذرت بو دادم و ماما زرشک پلو با مرغ رو درست کرد و حاضر شدیم و مهمونا اومدن.. که فامیل ماما بودن و واسه تولد من اومده بودن.. من هم فلش رو وصل کردم به تی وی آهنگ بزارم، که یهو دیدم قاطیِ عکسِ خواننده ها و موزیک ها چنتا عکس من و شما هم هست.. !!! اگه لپتاپ بود میشد ی کاری کرد اما خب حالا همه هم زل زده بودن به صفحه به اون بزرگی .. هیچی دیگه خیلی ریلکس زدم رو موزیک ها و فقط دعا کردم هیچکس چیزی ندیده باشه و کنترل رو تا آخر دست هیچکس ندادم.. هوووووف.. دیگه رقصیدیم و عکس انداختیم و ناهار خوردیم و کادو بازی کردیم  که شامل بلوز و تاپ و عطر و اسپری و پول و سکه پار سیان و اینا بود.. و کیک خوردیم و بعدازظهر رفتن.. منم آخر شب کارهای شخصیم رو انجام دادم که بعدش بشینم جزوه فردا رو بخونم واسه امتحان.. اما تا الان که ساعت یکِ شبه فقط کاغذا رو گذاشتم جلو چشمم و دستم زیر چونمه و فکرم مشغوله.. شما هم از صبح فین فین میکنی.. امیدوارم زود خوب شی و بازم خوش اخلاق شی.. کتاب یک.عاشقانه ی.آرام رو شروع کردم به خوندن.. فعلا که متوجه منظورش نمیشم.. :/


۲شنبه:

صبح جزوه رو خوندم و عصر با لیلی و ژیلی رفتیم کافی شاپ.. من شیک موز شکلات خوردم و لیلی هم کادو تولد بهم یِ ساعت قرمز گوگولی بهم داد و رفتیم کلاس و امتحان شفاهی بود. ! اما خوب بود.. آخر شب با شما حرفیدیم و گفتی فردا همدیگرو میبینیم..  هورااااا..


۳شنبه:

صبح سامی اومد دمِ در و سفارش سِت سوهان و  ناخن گیرم رو آورده بود.. بعدش داشتم به کارام می رسیدم که هرچه زودتر تموم شه و برم کلبه.. اما یهو شما ظهر خبر دادی که همین الان واسه شب، تولد فندق دعوت شدیم..! وای حال من دیدنی بود.. گفتم نمیام پس چون وقت نمیشه.. دیگه شما راضیم کردی که برم.. منم مانتو رو کشیدم به تن و تخت گاز اومدم.. درحدیکه چراغ قرمز رد کردم.. خخخخخ..

دیگه اول با شما بحث کردم.. چون شیبا عادت داره اینجوری لحظه آخری مهمون دعوت کنه و من فوق العاده نمیپسندم.. بعد شمای بیچاره هم همیشه با کادو و دست پُر میره دیدنِ فندوق، حتی اگه لحظه آخری باشه.. تازه برادر شما یا شیبا هم نمیزنگن دعوت کنن، حاجخانوم میزنگه.. گفتم خداروشکر که قرار نیس منم بیام، مگرنه یِ دفه سر این مدل دعوت کردنش، متوجه اش میکردم..حالا من خودم چند وقت پیش به شما یادآوری کردم که ۲۵اُم تولد فندوقه، شما کلی خوشحال شدی که یادمه و گفتی میریم براش کادو میخریم.. خلاصه که یِ کم جیغ جیغ کردم و آروم شدم و شما هم در کمال تعجب، آروم و خنده رو بودی و همش حق رو میدادی بهم..!  دیگه پا شدم سوپ آماده درست کردم و خوردیم و رفتم دوشی و نماز خوندم.. خداروشکر ریلکس شدم.. فیلم آگهی.تسلیت.برای.روزنامه رو دیدیم که بنظرم فیلم.کوتاه بوده انقد کشش دادن تا بلند شده..  بعدشم خاب عمیق رفتیم و حاجخانوم زنگید و شما گفتی حالم خوب نیست و تولد نرفتی.   !! به همین راحتی.  ! یعنی هی به من ثابت میشه که الکی جلو جلو حرص میخورما اما بازم اصلاح نمیشم. .

عصر بیسکوییت و چای خوردیم و مرغ و برنج برا شامِ شما درست کردم و ظرفارو نََشسته گذاشتم و اومدم خونه.. ماما رو بُردم داروخانه و بازم شب خیلی دیر خابیدم.. 


۴شنبه:

دیشب بازم ۳ خابم بُرد تا ۶ که یهو وسط کابوس پریدم.. خیلی وحشت کرده بودم.. نماز خوندم و چراغ اتاقم رو روشن گذاشتم و تا ۷ با گوشیم ور رفتم تا اینکه حاضر شدم اومدم کلبه.. شما هم هنوز سرماخوردگیت خوب نشده بود.. بهت گفتم بریم صبحانه بیرون بخوریم گفتی حال ندارم و خابیدیم.. بیدار که شدیم هنوز چشممون بسته بود بعد از کلی بحث کردیم و به این نتیجه رسیدیم که خداروشکر من الان زنت نیستم.. خخخخخ.. 

دیگه رفتم نون سنگک کُنجدی و تخم مرغ خریدم و اومدم نیمرو درست کردم و خوردیم و بانک هم نرفتیم.. ازون  روزایی هم بود که هی کَل کَل میکردیم.. دیگه من یهویی افتادم به جون خونه تا سرم گرم شه,  قبل ازینکه جدی جدی بحثمون شه.. کوه ظرفارو شستم و جابجایی و جمع آوری کردم و جارو زدم.. و کباب تابه ای درست کردم.. این وسط هم هِی چای و قرص و کُمپوت و پسته برا مریض جون میاوردم بخوره.. خلاصه خودمُ هلاک کردم.. رفتم دوشی و یِ فیلم خارجکی قشنگ باهم دیدیم.. که من همش گریه ام میگرفت و استرس داشتم که دختره زنده میمونه یا نه.. شما هم میخندیدی و دلداریم میدادی که نجات پیدا میکنه.خوشبختانه هم زنده موند اما قشنگ جونمون رو گرفت.. 

غذا رو آوردم خوردیم و تی وی دیدیم و آژانس اومد و با کلی دلتنگی برگشتم خونه.. 

رُمان نگاه. نرگس رو شروع کردم بخونم..

+ این چند روز، شما هر دو دقیقه یِ بار میگی مواظب باش یِ وقت از من نگیری.. یِ وقت سرما نخوریا.. ویروس همه جا هست حتی رو بالشتم..! قشنگ دیوونم کردی.. اما خب کیه که گوش بده.. هاها..  

 

۵شنبه:

با هاپو رفتیم بانک و بعدشم نارسیس.. با آخرین نت.برگم، سوپِ روزِ سرو در نان فوق العاده خوشمزه و اسنک خوردیم..  و لیمو شیرین و پرتقال خریدیم و رفتیم دیدن شما.. حدود یِ ساعت کلبه بودیم.. شما و هاپو سر به سر هم میزاشتین و میخندیدیم.. خوراکی خوردیم و سوپ آماده درست کردم شما خوردی و دیگه اومدیم.. شب هم با ماما و هاپو رفتیم خرید و پیاده روی، تو هوایِ فوق العاده عااااالی..


جمعه:

بعدازظهر یهویی حاضر شدم و رفتم داروخانه قرص و شربت برا شما گرفتم و اومدم کلبه.. تو راه, یِ بارونِ شدیدهمراه تگرگ گرفت که در عرض چند دقیقه همه خیابونا پُر از آب شد و برف پاک با اینکه دور تُند بود اما دید نداشتم.. یِ چند دقیقه زدم کنار و بلخره به هرجور که بود رسیدم کلبه.. از دیدینم خوشحال شدی و نشستیم تی وی دیدیم و هات چاکلت و چای خوردیم و بعد از یِ ساعت برگشتم خونه.. دیدار کوتاه و دلچیسبی بود.. 


نظرات 3 + ارسال نظر
عارفه پنج‌شنبه 2 مهر 1394 ساعت 17:36

سلام
منم با آبانه موافقم
هفته ی خوبی بوده دیگه دلتنگیم نمکشه
یا خدااااااااااااااا
من جان؟؟!!!!
تو الان تازه خوبی؟؟!!!
یا ننه ه ه ه بیچاره آقای شما چه ها که نکشیده از دستت توو این 4 سال

سلام عزیزم..
آره خداروشکر هفته ی خوبی بود..
آره دیگه خیلی بهترمممم.. :)
خخخخخخ.. سال اول فقط در حال واکندن سنگامون بودیم.. :q

آبانه چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 10:30

عزیزممممم
هفته خوبی بودا
اونجا که عکست تو تی وی باز شد سکته کردم. خیلی حس بدیه

آره خداروشکر خوب بود ولی من همش حس دلتنگی داشتم..
وای خودم ی لحظه خشکم زد فقط دعا کردم کسی چیزی ندیده باشه که آبرو ریزی نشه وسط تولد بازی..

خاتون شنبه 28 شهریور 1394 ساعت 09:39

سلام ....
عههه. سلام چی خوب؟ یک اسم برای خودت بذار. سخته اینجوری صدات کردن.

عیبی نداره این گیر دادنای و اعصاب خوردیای الکی تموم میشه. یعنی یاد میگیری بیخود سر هر چیزی که ممکنه خیلی راحت عوض شه بحث نکنی. البته صبر کن ببینم. شما از سال 90 با همین؟ یعنی چهارساله؟؟؟
خب پس الان باید خیلی تجربه داشته باشی که....!
راستی نت برگ خوبه؟
من می خوام ازش خرید کنم.
جاهای تفریحیش و غذاهاش که بیشتر مال تهرانه

سلام عزیزم.. بگو عزیزم. خخخخخ.. آخه اسمم نمیاد. :/
بابا من الان خیلییی خوبم..! اوایل داستان ها داشتیم ما.. الانا تازه قلق دوس جون رو هم میدونم..البته من کلا عجولم و زود میرم تو عمق ماجرا.. ی کم باید کمتر به جزئیات توجه کنم.. میبنی چقد خوب اشکالام رو میدونم.. ههههه..
نت برگ در کل خوبه اما نه هر آفرش.. باید همه چیزش رو درنظر بگیری بعد سفارش بدی..
ا...مگه تهران نیستی.. آره گلم..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد