هفته ی پُررررحرف.. :)

 

 

شنبه:

امروز کارگر خونمون بود و من از صبح به شُما خبر دادم که میام کلبه.. اما تا بیام، اول رفتم اِپی و دو سه جا کار کوچیک انجام دادم و بعدش هم واسه اولین بار پامُ گذاشتم تو مغازه الکتریکی و از رو اس ام اس شُما خوندم واسه آقاهه و وسیله موردنظر رو خریداری کردم.. آقاهه قشنگ فهمید صفر کیلومترم خودش کمکم کرد.. 
بعدشم رفتم  موسسه .زبان.شکوه واسه تعیین سطح.. که مسئولش، یِ آقاهه خودشیفته بود که نیم ساعت وقتم رو گرفت و فقط فَک زد.. آخرش گفت ۵ تومن واسه تعیین سطح فیش تهیه کنید.. منم گفتم باشه و اومدم بیرون .. واقعا مزخرف ترین  مؤسسه ای که رفته بودم اینجا بود..
خلاصه تازه ساعت ۴ اومدم کلبه.. شُما گفتی ناهار چی بخورم گرسنمه.. ??? بعد از کلی پیشنهاد، آخرش زنگیدی ساندویچ همبرگر و سیب زمینی بیارن..
 ماشالا یِ تی اِن تی هم خورده بود وسط خونه.. سینک که پُر بود، ادامه ی ظرفا رو اُپن و کف آشپزخونه بود.. از جلو تی وی هم فقط همینو بگم که هرآنچه میخاستی دم دستت مهیا بود.. اما اصلا حس هیچ کاری نداشتم.. شما هم گفتی ولش کن نمیخاد تمیز کنی.. حتی چای هم دم نکردم و با لیپتون کارمون راه افتاد.. خخخخخ.. دیگه نشستیم غذا رو خوردیم و من یِ عالم تعریف کردنی داشتم و فیلم تولد فندوق رو نشونم دادی و کلی خندیدیم و فوتبال دیدیم و ی اسپری خوشبو برام خریده بودی دادی بهم و برگشتم خونه.. 

۱شنبه:
امروز ازون روزا بود که من از ۴شنبه هفته پیش منتظرش بودم، چون از صبح تا شب راحت تایم داشتیم..
دیشب همینجوری داشتم فکر میکردم امروز که میخام بیام سرِ راه چی بخرم و چیکارا کنم و ذوق داشتم که هرچه زودتر بخابم تا ساعتها زودتر بگذرن! ( در این حد سرخوش بودم)شما پیغام دادی و منم با لبخند پیغامت رو خوندم که نوشته بودی الان خبر دادن مادر یکی از دوستام فوت کرده و فردا صبح زود مجبورم برم قُم.. لبخندم خشک شد.. اولش ناراحت شدم اما بعد دیدم واقعا تقصیر شما چیه.. سعی کردم ناراحتیم رو انتقال ندم و کلی حرفیدیم و شما معذرت خاهی کردی و منم بزور خابیدم و برا اینکه فردا پاچه گیری راه نندازم، با هاپو رفتیم بازار.. یِ شال و کیف و لوازم آرایش و چنتا خورده ریز برا شما و یِ سشوار مسافرتی  بامزه ی صورتی هم خریدم که میزارم کلبه، چند روز دیگه هوا سرد میشه و موهام دیر خشک میشه.. خلاصه کلی راه رفتیم و عصر اومدیم خونه.. باز شب هم با ماما و هاپو رفتیم بیرون.. آها اینم بگم که من صبح جواب اس شما رو دادم .. تا عصر هم که خب چون میدونستم کار داری منتظر زنگ شُما نبودم.. اما اس داده بودی و من یادم رفت ج بدم و باز هم اس داده بودی که بیرون بودم و متوجه نشدم، بعد همینجوری که با ماما و هاپو رو نیمکت پارک نشسته بودیم شما زنگیدی که کجایی از صبح تا حالا، جواب اس هم ندادی و این حرفا.. خلاصه صدای قشنگت رو به نمایش گذاشته بودی و منم گوشی رو محکم چسبونده بودم به گوشم که صدات رو نَشنون و سریع گفتم میرم خونه میزنگم بهت.. حالا بعدش مامانم میگه بهش میگفتی من باهاتم که بدونه تنها نیستی.. :| خندیدم گفتم آره میدونه.. 
دیگه  آخر شب کلی حرفیدیم و کلی لوسم کردی و خابیدیم..

۲شنبه:
صبح رفتم بانک و ظهر موی هاپو رو رنگ کردیم با ماما و عصر هم کافی شاپ نرفتم و ی سَره رفتم سر کلاس.. دومین جلسه بود و از استرس هامون صحبت کردیم.. که خداروشکر در مقایسه با استرس هایی که بچه ها داشتن، استرس های من روزمره و ساده اس.. البته استرس هر کس قابل احترامه.. :)
شما هم خسته بودی و پیغام دادی فردا میبینمت و زود خابیدی.. 

۳شنبه:
صبح سریع حاضر شدم و گوله اومدم کلبه.. همون اول، سر ی چیز کوچیک ناراحت شدم اما چون شما فهمیدی تقصیر داشتی، خودت هم از دلم درآوردی و اکی شدم..
 بعد شروع کردی به جمع آوری خونه.. منم دَخل ظرفارو آوردم و شما جاروبرقی زدی ، منم تو یخچال رو درست راستی کردم و کارای خورده ریز انجام دادم و کلبه ی عزیزمون تر و تمیز شد.. نماز خوندیم و ی چای با هوبی هم خوردیم واسه رفع خستگی  ، خیلی حال داد.. چنتا خورده ریز هم از بازار برا شما خریده بودم دادم بهت که خیلی خوشحال شدی.. 
بعد الان چندین وقته که شما به وضوح لج کردی و پیاز سیب زمینی نخریدی، حالا چرا..  !? چون چند روز پیش به من گفتی سرِ راهت داری میای بخر، منم نخریدم چون سختمه و کلا اینجور خریدارو تنها دوس ندارم انجام بدم.. مگه اینکه دیگه مجبور باشم.. حالا اتمام حُجت کردی که اگه خودت خاستی بخر، مگرنه من که نمیخرم.. خلاصه فعلا هیچ کدوم کوتاه نیومدیم و شما هم همش غذا از بیرون میگیری و منم کلی عذاب وجدان میگیرم مخصوصا امروز که خورشت قرمه سبزی سفارش دادی برا خودت و منم چلو کباب کوبیده.. و نشستیم تر و تمیز خوردیم.. حالا سعی میکنم از این تونل وحشت ساده هم بگذرم.. 
بعدازظهر هم انواع سریال های قدیمی رو از آی.فیلم دیدیم.. و دیگه آماده شدم که برم خونه، خانوم سرایدار تو مُحوطه کلی حرف زد باهام و با فامیلی شما صدام میکرد و در جریان امور ساختمان قرارم داد ، کلی ذوق کردم.. هه..  آخر شب هم ی کمردرد شدیدی گرفتم که ماما به دادم رسید و خداروشکر الان بهترم.. 

۴شنبه:
ظهر با رفیق شیش و زوزو و نم نم رفتیم خونه ی سبو سیسمونیش رو که چیده ببینیم, خیلی هم گوگولی بود.. 
من بعدش اومدم کلبه.. باز سر سیب زمینی پیاز بگو مگو کردیم  دیگه دیدم بحث فایده نداره و  کلا این قضیه بهانه ایه واسه خیلی مسائل دیگه . منم تا لباسِ بیرون تنم بود، گفتم میرم میخرم و آتش بس دادم.. برنج رو گذاشتم رو گاز تا میام جوش اومده باشه و پول دادی و رفتم خرید.. کاهو و گوجه اینا هم خریدم و اومدم به پیشنهاد شما مخلوط پلو درست کردم که خداروشکر خوب شد اما خب خودت متخصصی تو درست کردنش.. آها موقعی که داشتم سفره رو میچیدم گفتم کاش نوشابه داشتیم یادم رفت بخرم که شما پا شدی رفتی چنتا نوشابه و دوغ و دلستر و خواکی های دیگه خریدی و اومدی ناهار رو زدیم.. یعنی اون موقع فقط میخاستی من کوتاه بیام.. دیگه بعدازظهر هم تی وی دیدیم و حرفیدیم و من شب برگشتم خونه دنبال هاپو و رفتیم چنتا خورده ریز خریدیم.. 

۵شنبه:
امروز صبح زیر نم بارون پاییزی رفتم اولین جلسه کلاس نقاشی.روی شیشه.. چون تعدادمون کمتر از حد نصاب بود قراره این هفته مشخص شه کلاس مُنحل میشه یا نه..  و کلا استاد کلاس رو زود تموم کرد.. منم خوشحاااال زنگیدم به شما که بریم کلبه، اما شما گفتی دفتر دوستت کار داری.. :/ منم نالااااحت راه خونه رو درپیش گرفتم که یهو شما گفتی حالا بیا بریم، من قرارم رو میندازم دیرتر..   دوتا دوغ  آبعلی شیشه ای هم گرفتم و سریع اومدم کلبه.. شما با لپتاپت کار میکردی و منم اَبروم رو تمیز میکردم و در همین حین حرف میزدیم باهم و خواکی میخوردیم و آرامش خوبی داشتیم.. دیگه ناهار از دیروز مخلوط پلو داشتیم و با چنتا شامی داغ کردم خوردیم و جوادی هم ماشین رو آورد بلخره بعد از یِ  هفته.. ی بسته سوهان هم آورد برامون از شمال.. !!! میگم کاش حداقل زیتون میاورد برامون.. والا..
دیگه بعدازظهر برگشتم خونه و سریع چیتان پیتان کردیم و رفتیم تولد دُخی خاله.. و اونجا هم تا پاسی از شب مشغول بودیم و شما هم دفتر دوستت بودی و گوشیتُ جا گذاشته بودی کلبه.. 

جمعه: 
بعدازظهر موی بابا رو کوتاه کردم و پیراهنش رو اتو کردم و لباسای مامان رو براش حاضر کردم و رفتن نامزدی سهی.. 
هاپو هم معده درد شدید گرفته بود و حتی نتونستیم بریم پیاده روی.. شُما هم رفتی با حمید کارتُ انجام دادی و آخر شب برگشتی کلبه..


نظرات 4 + ارسال نظر
آیدا شنبه 18 مهر 1394 ساعت 10:09 http://Aiiidddaaa.blogfa.com

عاغا من سوال دارم
مامان اینا همه در جریان ِرابطه شما هستن؟

جانم..
بعنوان خاستگار میشناسنش.. اما نمیدونن باهم دوست هستیم..

عارفه یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 13:40

سلام خانوم خانوما
خوبییییی؟؟؟
خداییش من موندم خدا چرا این مرد جماعتو
این شکلی آفریده ه ه ه ه!!!!!!
عوضش ماها خانومارو خیلی خوب و همه چی تموم آفریده دمش داغ
من؟!
دقت کردی که الانا از خوردنی جاتت کمتر میگی؟
چرا ؟؟؟
تو که خوب میخوردی خوبم مینوشتی منم خوب دل ضعفه میگرفتم وختای خوندنت

سلام به روی ماهت عارفه جان..
من خوبممممم خداروشکر تو خوبییییی..
کلا مردا ذاتشون رئیسه.. همش دوس دارن زور بگن حتی از الکی هم که شده .. :)
آخ گفتی.. اخه چقد ما خانوما خوووووبیم..خیلییییییی.. :))
ا.. راس میگی کمتر میگم.. ?? از این به بعد هر آنچه خوردنی باشه حتما حتما مینویسم .. تمام تلاشمو میکنم بلکه اشتها توام باز شه..

فری خانوم شنبه 11 مهر 1394 ساعت 22:06

امان از این مردها .... میخوان همه جا قدرتشون رو نشون بدن .... دقت کردی همیشه بحث ها سر مساءل بیخودی هستش؟

اره واقعا.. یعنی این حس قدرتمندی رو که به مردا بدی انگار دیگه هیچی نمیخان و دنیا رو فتح کردن.. بزا خوش باشن.. :)
آره مسائل خیلیم بیخودی و ضایع اس اما از همینجا جرقه های انفجار زده میشه.. خخخخخ..

فصل دوم شنبه 11 مهر 1394 ساعت 10:56

سلام دوستم
من تاحالا با گوشی میخوندمت و نشد کامنت بدم
من هرهفته جمعه منتظرم تا پست هاتو بخونم :)
من از دوستای قدیمی هستم که شاید یادت نباشه
امیدوارم هرچه زودتر بهم برسید
وب هم ندارم که ادرس بزارم یعنی بلاگفایی بودم و پریده

سلام فصل دوم جان..
خوش اومدی.. مرسی عزیزم لطف داری.. :-*
ممنون انشالااااااا.. :)
امان از این بلاگ فا که همه رو پوکوند.. اشکال نداره دوباره باهم دوس میشیم.. :-q

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد