هفته یِ گوگولی.. :)

  

شنبه:

امروز قرار بود به سفارشِ شُما اولین کار، دُکتر رفتنم باشه.. چون گلوم یِ وضعی داشت، نَه چرک داشت که چرک خشک کُن بخورم نه سرما خورده بودم.. فقط از داخل مُتورم بود و حالت تهوع و یِ کمم تب داشتم.. دیگه رفتم دکترِ همیشگی و انقددددد شلوغ بود که بیخیال شدم و وقت گرفتم واسه فردا..

 ظهر با هاپو رفتیم بیرون و از نزدیکیا خونمون در مدتِ فقط و فقط ۱۰مین کفش خریدم.. !  شب هم رفتیم پیاده روی و خیلی یهویی، یِ مانتو با گلدوزیِ آبیِ خوششششرنگ و یِ پیراهن دکمه دار جین خریدم.. انقد از خریدای یهوییم راضیمممم.. البته هنوز به شما نگفتم مانتو خریدم ،از بس که میگه تووووو چراااااااا انقددددددد مانتوووووو میخریییییی..  خدا شاهده که چند وقت بود مانتو نخریده بودم..

سرِ شب هم داشتیم باهم میحرفیدیم که من سر یِ حرف ازت ناراحت شدم، شما هم حوصله نداشتی و به رو خودت نیاوردی و پیغام ندادیم تا آخر شب.. منم با خودم قرار گذاشتم اگه شما پیغام دادی فردا میام اگه نه قهر میمونم..  که خودت صبح اس دادی و حرفیدیم و اومدم کلبه معذرت خاهی کردی.. 


۱شنبه:

صبح رفتم دکتر و گفت اسید معده ت اومده بالا و گلوت رو اذیت میکنه.. استرس و ناراحتی و اینا تشدیدش میکنه.. قرص و آمپول داد و اومدم خونه ..

ظهر ناهار خوردیم و بعدش من اومدم کلبه.. همون اول، دستم خورد و یِ لیوان شکست تو آشپزخونه، شما گفتی ولش کن بعدا جَم میکنیم.. دیگه برات یِ ظرف دمپُختک آورده بودم، داغ کردم و با نیمرو و تُرشی خوردیم.. بعله درسته، منم همراهیش کردم.. ! 

خب وقتی میگه بیا بشین اینجا هِی با دست میزنه رو زمین میگه اینجا اینجا، مجبورم بشینم و باهم غذا بخوریم دیگه.. مجبوررررررممم..خخخخخ..

بعد از غذا باز داغُ بی جون شده بودمُ قرص خوردمُ خابیدیم .. تو خابُ  بیداری همش لال بازی حرف میزدیم باهم میخندیدیمُ دیگه بیدار شدیمُ چای خوردیمُ بهتر شد حالم.. 

تی وی روشن بود و تو فیلمه ، آقاهه به خانومه گفت وای اگه تو نبودی من چیکار میکردم .. بعد شما هم به من گفتی راس میگه ها، اگه تو نبودی من چیکار میکردم..  منم درحالیکه داشتم ظرف میشُستم سه متر از جام پریدم از ذوق مرگی.. 

دیگه چای دم کردمُ شیشه هارو جم کردمُ  خونه رو جارو برقی زدمُ نماز خوندیمُ با خیالِ خوش نشستیم ترش.و شیرین رو دیدیمُ من بافتنی میبافتمُ هات چاکلتی که برام درست کردیُ میخوردمُ میحرفیدیم.. شب هم برگشتنی رفتم دنبال ماما و هاپو که بیرون بودن، باهم رفتیم خرید.. 

+ قرار شد فردا کلاس نرَم، هورااااااا.. :)


۲شنبه:

ظهر نشستم چنتا کارِ نقاشی . شیشه انجام دادم که واسه دفه اولیم خوب درومد.. 

بعدم تُندی حاضر شدم و اومدم کلبه.. قبلش رفتم سوپر مارکت ماکارونی بخرم بیام برات درست کنم، در راستای اون قضیه هفته پیش که تازه کشف شده من خریدِ خونه بلد نیستم میخام بگم که ماکارونی رو که خریدم، فروشنده یِ پسر نوجوونه که میشناستم، بعد با لبخند گفت، اصن ازینجور خریدا نمیکنی نه.  !?? منم گفتم نه، معلومهههه.. !? آخه آقامون همه خریدارو انجام میده.. هاها..  یعنی غریبه هم به این مسئله پی برد نمیدونم چجوری..

خلاصه رفتم کلبه و یِ کم جم و جور کردم و فیلم عشق. و خیانت رو دیدیم که خداییش قشنگ بود.. بعد اذان شد و نماز خوندیم و زنگیدی ساندویچ رویال و همبرگر و سیب زمینی و نوشابه آوردن خوردیم که بدجوری چسبید بعدشم گفتی پاشو بریم بلوار راه بریم و خرید کنیم ( یکی از کارهای مورد علاقه ی بنده) انقد هوا جیگرررر بود.. من رفتم مانتو اِلی سر زدم و شما رفتی داروخانه و بعدش رفتیم کلی خوراکی خریدیم.. آخه تقریبا همه چی تموم شده بود تو خونه.. هه.. 

تو کوچه که بودیم، گفتم من یِ مانتو دیدم خوجم اومد.. اما نشد بگم ..  گفتی اگه میخای خودت برو بخر, من دیگه برنمیگردم.. منم تو شیش و بش بودم.. دستای شما هم پُر بود،  وایسادی گفتی دست تو جیبم کن پول بردار برو بخر.. منم بدونِ فوتِ وقت رفتم خریدمش.. البته مانتو که تو خیابون بپوشم نیس.. روئه محسوب میشه و جلو بازه و فقط بند میخوره و جلوش راه راهه مشکی سفیده.. خلاصه خوشحااااال برگشتم کلبه و خریدا رو سر جاش گذاشتم و شُما لباسارو ریختی تو لباسشویی و  نشستیم پای لپتاپ بازی کردیم ..

  گفتی ماکارونی درست نمیکنی.. ?? منم گفتم نُچ.. باشه یِ روز دیگه درست میکنم آخه اصن حسش نبود.. ببشید عزیزم.. 

شب هم آژانس گرفتی و اومدم خونه. 

+ خیابونا حال و هوای محرّم گرفته.. خیلییییی دوس میدارم.. 


۳شنبه:

صبح رفتم چنتا وسیله شیشه خریدم و اومدم تو خونه یِ کم پلِکیدم و ظهر بال و کتف گریل شده و سیب زمینی خریدم و اومدم کلبه خوردیم که بسیور خوجمزه بود.. بنظرم از  مرغ کنتاکی خوشمزه تره.. 

بعدش یِ چُرتک زدیم و چای خوردیم و منم مشغول بافتنی شدم و بعدترش زود برگشتم خونمون.. 

+  از وقتی اومدم خونه، یِ نفَس دارم بافتنی میبافم چون دلوم گرفته.. !!


۴شنبه:

صبح یِ کم کسل بودم.. با رفیق شیش یِ کم حرفیدیم و خندیدیم بهتر شدم.. 

شُما هم اِس دادی بلخره امروز ماکارونی درست میکنی.. ??? گفتم آره عزیزم زودی میام..

دیگه حاضر شدم و تو راه با هاپو حرفیدم، داشت از دانشگاه برمیگشت.. گفتم بیا کلبه ناهار بخور.. اونم قبول کرد.. 

تو راه , یِ بسته گل رُز شیری با سایه های صورتی خریدم.. خیلیییییی ناز بود.. رسیدم کلبه تقدیم کردم به شما..  شما هم تا دیدی گفتی چقدددددد خوشگلن.. 

دیگه سریع دست به کار شدم و یِ ماکارونی به خاسته ی شما، پُررررررنگ درست کردم..  

آها قبلش، از تو پاسیو میخاستم پیاز سیب زمینی بردارم که یهو یِ سوسک دیدم.. :/ ناخودآگاه ترسیدم خب، اما ازونجاییکه شما همییییییشه تذکر میدی هر اتفاقی هم که بیفته ، جیییییغ نزن، من صدام رو کنترل کردم و با یِ لحنِ خفه ای گفتم پاااااشو سووووسک.. !!

حالا شما میگی کو..؟؟ میگم تو پاسیو.. !میگی اونجا چیکار داری.. ؟؟! میگم پیاز میخاستم..! میگی خب برو بردار کاری بهت نداره.. ! :ا  میگم زنده اس بابا.. 

خلاصه بزور پاشدی کُشتیش و حالا بحث افتاد بینمون ،شما میگی چرا تو پاسیو جیغ میزنی.. این کارا یعنی چی.. ی سوسکه دیگه..  میگم اتفاقا حواسم بود جیغ نزدم، خب یِ لحظه هیجان زده شدم از دیدن موجودی به این نرم و لطیفی.. خخخخخ..

حالا این بحث تموم شد.. بحث غذا شد که شما میگفتی اینکارش کن اون کارش کن.. اینو زیاد بزن.. اونو کم بریز.. ووووووی.. ایندفه تا مرز جیغ زدن پیش رفتم.. گفتم ماکارونی هارو آبکش کن, بعدشم لطف کن برو تی وی ببین.. دیگه گوش دادی حرفمو، منم با خیال تقریبا راحت کارم رو انجام دادم .. تقریبا میگم چون از راه دور هم باز نظارت داشتی.. ! 

بعدش خاستم لباسم رو عوض کنم که گفتی اینو میخای بپوشی جلو هاپو.  !?? میگم چِشه.. !؟؟ میگی نهههه اینو نپوووووش.. منم حوصله بحث نداشتم و ی شلوار دیگه پوشیدم..

در کل امروز، روز گیرِ شُمای عزیزم بود..

دیگه خونه رو جم و جور کردم و سفره رو چیدم تر و تمیز نشستیم تا هاپو اومد.. آبمیوه و نوشابه و اینا هم گرفته بود.. خداروشکر ماکارونی با تَه دیگ سیب زمینی، عالی شده بود که با زیتون و نوشابه و ترشی و اینا خوردیم ، همینجوری هِی حرف میزدیم و میخوردیم در حدیکه بعد از غذا سفره رو نتونستیم جَم کنیم و هر کی یِ طرف ولو شد از دلدرد.. خخخخخ.. 

حالا چشمشون نزنم رابطه هاپو و شما باز خوب شده و کلی چرت و پرت گفتیم و خندیدم و خوج گذشت.. 

بعدش کوه ظرفارو شستم و چای دمیدم و با کلی خاهش تمنا، شما پا شدی برامون ی قلیون مشتی درست کردی که بعد از چندین ماه کشیدیم خیلییییی حال داد.. 

سَر ی چی شرط بستیم که هاپو باخت و حساب کرد با شما و منم از شما گرفتم انداختم تو قلکم.. هاها.. 

بعد براشون پیشگویی ابن.سینا رو انجام دادم که سن .ا زدواج رو نشون میداد.  برا هاپو افتاد سالِ دیگه.. من و شما هم افتاد تو همین سنمون.. ! من همش استرس داشتم که سال شما و سال من ی جوری در بیاد که با توجه به اختلاف سنیمونی، درست باشه  یعنی باهم دیگه بیفته که شد.. هه.. شما هم کلی اذیتم کردی که فال ها واقعیت نداره اما من کلی خوشحالی کردم و هی تبریک میگفتم بهت.. بعضی وقتا جلف بازی خیلی حال میده.. 

دیگه هاتچاکلت و چای نبات و تخمه خوردیم و حدود ۸ زنگیدی آژانس و برگشتیم خونه.. 

+ فردا هم شما کار داری.. گفتی بعد از کلاست برو خونه.. 

+ تل.گرامم رو امشب پاک کردم..

+ انقده خابم میاااااد.. 


۵شنبه:

صبح رفتم کلاس شیشه و زود تموم شد و شُل شُل داشتم میرفتم سمت آسانسور که دیدم,  اِ... شما اس دادی و حواسم نبوده.. با ی لحن با مزه ای نوشته بودی بیا کلبه اما شرط داره...! چنتا شرط خنده دار هم نوشته بودی.. همینجوری لبخند به لب و تُند تُند خودمُ رسوندم کلبه.. :)

فیلم سه.نفر.روی.یک.خط رو گذاشتیم ببینیم، انقد که مقسره بود وسطش من کارامُ انجام میدادم.. ماکارونی از دیروز داشتیم داغ کردم و چنتا ناگت و سیب زمینی و قارچ هم سُرخیدم.. نماز خوندیم و ناهار خوردیم..

 بعدش هاپو زنگید و گفتم ناهار بیا اینجا.. گفت میام اما ناهار خوردم.. منم ظرفا رو شستم و جم و جور کردم..  دیگه هاپو  اومد و نشستیم کلی حرفیدیم.. بستنی و تخمه و آبمیوه خوردیم..  شما هم همش میگفتی وااااای تموم نمیشهههههه.. چقددددد حرف دارید..  راس میگفت، انگار چند وقت بود همو ندیده بودیم.. هه.. 

شب آژانس گرفتی و برگشتیم خونه.. 


جمعه:

از صبح ، رُمّان خوندم و شالگردنِ هاپو رو بافتم و کار شیشه انجام دادم .. الانم داریم شام درست میکنیم که بعدش با هاپو بریم بیرون دور بزنیم.. 

شما هم در کلبه بسَر میبری و با اس درارتباطیم..




نظرات 5 + ارسال نظر
خاتون جمعه 1 آبان 1394 ساعت 23:57

جریان رمز چیه
شخصیه؟

برات گذاشتم خاتون جان، فراموش کرده بودم رمز نداری.. :) :-*

زهرای سعید چهارشنبه 29 مهر 1394 ساعت 18:45

عارفه شنبه 25 مهر 1394 ساعت 18:32

سلااااامم
خانومه من ن ن ن حیف که آقای شما هس وگرنه با اینهمه تفاهمی که باهم داریم شرایط ازدواجمون فراهم بود
ازدواج دو دختر خودشم شهریوری و هم سن
منم جیغم دست خودم نیس اصن ن ن ن
صدامم بلنده
بسی تلاش نمودم یوااش بشه اما نشده
بقول مامان بزرگا وخت شوهرته ننه
هم آشپزی بلدی هم بافتنی هم کار خونه
از هر انگشتتم اقلا یه هنر میریزه

سلااااام خانووووم..
وااااای عارفه خدا نکشتت.. من بیام خاستگاریت یا خودت با زبون خوش میای.. خخخخخ..
منم تن صدام بلنده.. اصن ظریف صحبت نمیکنم.. حالا خدا نکنه هیجان زده ام بشم.. دیگه هیچی دیگه..
قربونتتتتت عزیزمممم.. لطف داری.. باز به دوستای گلم که ازم تعریف میکنن.. دوس جون بهم میگه تنبلی.. من میدونم از بند بند انگشتای خودتون هنر میریزه گلم..

خاتون شنبه 25 مهر 1394 ساعت 13:58

اووووممممممممم بازم ازون هفته های خوب.
خریدا مبارک خانمی.
به به چه اقای مسئولیت پذیری.
چه غمگینانه که ارزومه منم یک روز این حرفو بزنم که از تو جیبم پول بردار برو برای خودت هرچی دوست داری بخر.

هاپو چرا اسمش هاپو شد؟؟؟

خب دادن زدن توی پاسیو چه اشکالی داره؟
دستپختت خوبه ها! خوش به حالت

پیشگویی ابن سینا برای من درست در نیامد. ده سال پیش انجام داده بودم. خخخ!!!

:)
مخسی عزیزمممم..
تو کدوم قسمت مسئولیت پذیر بود.. ??
عزیزممممم.. خاتون جونم مردا هر کدوم ی قلق دارن و هر کدوم محبتشون رو ی جوری نشون میدن.. بگرد دنبال قلق آقاتون..
هاپو، خاهر عزیزمه.. اما بخاطر اخلاقش که یهو خوبه یهو قاطیه.... به خودشم گفتم اسمشو..
بخدا داد نزدم تو پاسیو.. اما کلا دوس جون به اینکه من صدام رو ببرم بالا حساسه، چه تو خونه چه خیابون چه پاسیو خوشش نمیاد.. میگه ی خانوم صداش همیشه آرومه.. حالا فکر کن، اونم من که اصلنم صدام یواش نیس..
آشپزی رو دوس دارم.. اما تو این چند سال بیشتر غذا پختم، تمرین خوبی بوده.. با تمرین بیشتر چیزارو آدم یاد میگیره..
ا.. ی بار دیگه این.سینا رو انجام بده الان اپدیت شده.. خخخخخ..

آیدا شنبه 25 مهر 1394 ساعت 08:08 http://Aiiidddaaa.blogfa.com

ای جاااانم چه هفته ی خوبی بوده هااااا
امیدوارم همیشه اینجوری باشه
خواهرتم ازدواج نکرده؟من فکر میکردم اون ازدواج کرده تو خونه خودشونه
راستی خریدات مباااااااااااارک
بلدی بافتنی ببافی؟؟؟؟؟؟
راستی گلم من یه جای ِدیگه پیشگویی ابن سینارو دیدم به منم یادش میدی؟

آره خداروشکر هفته خوبی بود.. :)
مرسییییی عزیزم.. امیدوارم هفته های همه به شادی بگذره.. :-*
نه گلم ازدواج نکرده..
قربوووووونت..
بافتنی حرفه ای نمیبافم که.. از شالگردن شروع کردم بلکه یواش یواش پیشرفت کنم و چیزای دیگه ببافم.. :) زیر و رو که یاد بگیری تمرین کنی دستت راه بیفته میتونی.واسه آقاتون شالگردن ببافی..
ابن.سینا رو من خودم از نت سرچ کردم همون روز.. خخخخ..
ی نخ ۴۰ سانتی بردار، نخ رو از ی حلقه طلا رد کن، نخ رو دولا کن که بشه ۲۰ سانت و سر نخ رو دستت بگیر که حلقه اویزون بشه.. ی لیوان نصفه آب کن.. حلقه رو دست چپ کن دربیار، بعد آروم اویزونش کن تا بره تو آب ولی به ته لیوان نخوره، بعد بیارش بالا تا سطح آب نگه دار یعنی قسمت خالی لیوان .. بدون اینکه دستت رو تکون بدی، حلقه تکون میخوره و تعداد ضربه هایی که به لیوان میزنه و صدا میده رو بشمار.. وقتی ضربه ها تموم میشه، خود نخ و حلقه از حرکت باز میمونه..
انجام دادی بیا بهم بگو کی واست درومد..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد