هفته ای که گذشت.. :)

 

 

شنبه:

از دیشب داشتم تو ذهنم برنامه ریزی میکردم، صبح که پا شُدم اول میرم استخر.. چون کلاس ۵شنبه هام، برنامه استخرم رو بهم زده.. بعدشم میرم باشگاه ثبت نام میکنم، چون اخیرا غُرغُرای شما زیاد شده.. 

دَم صبح با صدای دینگِ گوشیم چشمامو وا کردم دیدم شما اس دادی و از کمر دردت شکایت کردی که از دیشب یهویی اومده بود سراغت..

صبح که کامل بیدار شدم دیدم وای چه بااااارون قشنگی داره میاد.. یاد کمر درد شما افتادم.. ازت پرسیدم میخای بیام اونجا یا بهتری.. گفتی خوب که نیستم اما هر جور دوس داری.. پیش خودم گفتم میرم ی سَر میزنم اگه بهتر شدی زودی برمیگردم و به کارام میرسم.. سریع بارونیم رو پوشیدم و رفتم داروخانه ژل دیکنو.فناک خریدم و تو راهم آهنگا قدیمی گوش دادم و با حالی خوش اومدم کلبه..

وقتی دیدمت شاخ درآوردم ..شما داشتی از درد  فریاد میزدی و به زور جابجا شدی و حالا که از جات پا شدی یِ وَری موندی..! اصلاااا آمادگی چنین صحنه ای نداشتم.. 

سریع حوله داغ کردم گذاشتم رو کمرت اما هیچ اثری نداشت.. 

پشتِ سرِ هم صدام میکردی.. اما من نمیدونستم باید چیکار کنم.. واسه همین با اصرار حاضرت کردم و با مُکافات تو ماشین نشستی و رفتیم دکتر.. دکتر اونطرفا رو هم دقیق نمیشناختیم اما مجبور بودیم بریم دیگه.. بماند که با چه هیجانی جا پارک پیدا کردم و رفتم تو مطب دیدم یا خدا، ۲۰ نفر کوچیک و بزرگ تو نوبتن.. رفتم به منشی گفتم خانوم بیمار من حالش خوب نیس نمیتونه این همه وقت تو نوبت بمونه.. گفت بیاد اورژانسی میفرستمش داخل.. دیگه شما که اومدی,  ملت خودشون دیدن اوضاعت خوب نیس اجازه دادن ما اول بریم تو.. حالا جلو اون همه آدم،  پله ی مطب رو ندیدم و پام گیر کرد و با مُخ داشتم میرفتم تو دفتر دستک دکتره.. خخخخخ.. 

دکتر معاینه کرد و گفت گرفتگیه شدیده.. آمپول و قرص نوشت، من پریدم از داروخانه بغلیش خریدم و اومدم.. حالا سر آمپول زدن بساطی داشتیم.. که با سلام و صلوات ۳تا آمپول گُنده بک زدی و همونجا خیلی بهتر شدی و با کمک ملت خیرخاه، سوار ماشین شدی و نون خریدم و اومدیم کلبه.. بازم درد داشتی اما خب خیلییییی بهتر شده بودی.. 

نماز خوندم و زنگیدی زرشک پلو با مرغ و قیمه پلو آوردن خوردیم.. همینکه حرف میزدی و میخندیدی جای شُکر داشت..  منم ی کم جم و جور کردم و وسایل و قرص اینات رو کنار دستت گذاشتم که دیدم خابت برده..  خیالم راحت شد و پا شدم برگشتم خونه.. 

شب هم با هاپو رفتیم وسایل شیشه خریدم و آخر شب باهات حرفیدم ، هنوز درد داشتی.. امیدوارم فردا خوب شی و نیازی به ام.آر . آی و اینا نباشه..


۱شنبه:

ظهر، ی ظرف قرمه سبزی از خونه کشیدم و تو راه چنتا خرید کردم و اومدم کلبه..

شما هنوز درد داشتی و دراز به دراز خابیده بودی.. و صبح خانومه اومده بود بازم آمپول گنده بکی بهت زده بود..

منم برنج درست کردم و خورش رو گذاشتم جا بیفته چون هنوز کامل نپخته بود که از خونه آوردم.. هه.. خریدارو جابجا کردم.. خونه رو جم و جور کردم.. نا رنگی و ا نار و ا نگور آوردم خوردیم.. 

لاک هم زدم.. به انتخاب شما بازم صورتی.. ! ی کیف، پُر از لاکای رنگی رنگی دارم اما انتخاب هر ماه شما صورتی یا کرِمه.. !

 در همین حین,  ی فیلم از آی. فیلم هم دیدیم.. که کلی خودمون رو جای افراد فیلم گذاشتیم و تِز دادیم که اگه من بجاش بودم مثلا فلان کار رو میکردم.. شما هم با اینکه هنوز درد داشتی اما هی سر به سرم میزاشتی و شعر میخوندی برام و میخندیدیم.. 

دیگه من رفتم دوشی و اومدم غذا خوردیم  که خیلیم مزه داد.. 

بعدش من انبوهِ ظرفا رو شُستم.. 

شما خابیدی اما من خابم نبُرد و مشغول خوندن رمّانم شدم و چای با هوبی عزیزم رو مزه مزه میکردم.. اوووومم.. شمام هر از گاهی چشمت رو باز میکردی و ازم تشکر میکردی و دوباره بیهوش میشدی.  خخخخخ.. 

شب هم برگشتم خونه و بلخره شالگردن هاپو رو بافتم تموم شد.. آخر شب هم رفتیم بیرون دور زدیم..

+ بعید میدونم تو این شبا، با این حالِت، بتونیم بریم بیرون.. 


۲شنبه:

ظهر چنتا کار شیشه کردم و عصر اصن حال کلاس رفتن نداشتم.. برا همین به شما گفتم یِ اسِ پُر انرژی برام بفرس.. انقدددد اسِت خووووب بود ، در جا لبخند به لب پا شدم حاضر شدم و رفتم کلاس.. جزوه رو هم دو بار، تو مترو خوندم و استاده آخر کلاس امتحان گرفت که خداروشکر خوب نوشتم.. 

بعد از کلاس هم ازت جایزه خاستم، واسه اینکه کلاسام رو بدون شما دارم میرم.. 

آخر شب هم با هاپو رفتیم بیرون دور زدیم.. 

+ شما هم بهتری.. خدا کنه زودی خوب شی..


۳شنبه:

صبح با سرگیجه از خاب بیدار شدم .. پا شدم پسته و قرص ویتامین خوردم بهتر شدم و اتاقم رو مرتب و تمیز کردم و خونه رو جارو زدم و ی کم ناهار خوردم و اومدم کلبه.. 

دیدم بهههه بهههه.. شُما ظرفا رو شستی و یِ جارو و تی اساسی هم زدی و  خونه داره برق میزنه.. کلی کیف کردم.. 

البته با اینکه کامل خوب نشدی اما خداروشکر بهتری.. 

دیگه نشستیم چای و میوه و تنقلات خوردیم.. فوتبال دیدیم.. یِ مسابقه ی تلفنی مقسره دیدیم، بینهایت خندیدیم.. ما هم خودمون سوال هارو جواب میدادیم، جایزه ی هر کی درست میگفت هم بوس بود.. البته که من بیشترشو درست میگفتم.. هاها.. 

شما ناهار نخورده بودی و عصر گرسنه ات شد، سیب زمینی سرخ کردم.. بار اولمم بود که سیب زمینی های خلال شده رو چند دقیقه تو آب نمکِ در حالِ جوش انداختم  و بعد سرخ کردم، که رَوش خوب و خوجمزه ای بود.. دیگه تی  وی دیدیم و حساب کتاب هم کردیم و شب با آژانس برگشتم خونه..

سر شب هِنی اومد خونمون و بعد از شام با هاپو سه تایی رفتیم دور زدیم و باقالی و لبو خوردیم و اومدیم.. الانم نشستیم چرت و پرت میگیم میخندیم.. هه..

فردا هم شما کار داری و نیتونیم باهم باشیم..


۴شنبه:

ناهار، یِ تَه چین مرغ مَشتی با سیب زمینی و قارچ سرخ شده درست کردم با هِنی خوردیم.. بعد رسوندمش کلاس و ازونور رفتم خونه رفیق شیش.. کلی حرف زدیم.. عصر هم رفتیم بیرون دور زدیم و همش حرفیدیم.. آخر شب هم با هِنی و هاپو رفتیم بیرون.. 

شما هم کلا دفتر دوستت بودی و چنتا دونه اس بیشتر ندادیم..


۵شنبه:

صبح رفتم کلاسِ شیشه.. بعدش تُندی اومدم کلبه.. یِ کم تی وی دیدیم.. منم چون دیشب دیر خابیده بودم و صبح زود بیدار شدم خیلی خابم میومد.. ی چُرت زدم بیدار شدم دیدم هلاکم از گرسنگی.. خب نزدیک ۵ بود و ناهار نخورده بودیم .. شما پا شدی قرمه سبزی نذری داغ کردی آوردی خوردیم، حالم جا اومد.. 

بعدشم آژانس گرفتی رفتم خونه سریع آماده شدم با هاپو و هِنی رفتیم خونه خونسردخان که شام دعوت بودیم و  ماما اینا و پررو خان زودتر رفته بودن.. اونجا هم بعد از شام رفتیم پایین راه رفتیم و عکس انداختیم و آخر شب اومدیم خونه.. 

شُما هم شب رفتی خونتون بعد از چندین هفته.. 


جمعه:

دیشب با هِنی ۶ صبح خابیدیم  و من ۹ بیدار شدم و ظهر حاضر شدم با رفیق شیش جان رفتیم بیرون.. خیابونا نسبت به سالهای پیش خلوت بود.. و یِ هیئتِ آشنا رفتیم نذری گرفتیم و بیشتر تو اتوبانای خلوت چرخیدیم و من کلی حرف زدم چون دلم پُر بود از کارای هِنی..  :/ بعدشم رفتم دنبال بابام و عصر هم که اومدم خونه خابیدم اما با کابوس از خاب پریدم و فقط زنگیدم به شما حرفیدیم آروم شدم.. 

شب شیر کاکائو درست کردیم نذری دادیم.. آخر شب با رفیق شیش و هاپو و هِنی رفتیم بیرون، که خیابون قفل بود و از کوچه پس کوچه ها فرااااار کردیم.. 

شما هم  که خونتون بودی و عصر رفتی هیئت و شب هم برگشتی کلبه حرفیدیم..

+ امروز شبیه جمعه ها نبود و منم یادم رفت پُست بزارم..! 



نظرات 5 + ارسال نظر
اسکارلت چهارشنبه 6 آبان 1394 ساعت 09:40 http://tanha58.persianblog.ir

سلاممممممممم بانو.من خیلی وقته میخونمت خواستم بدونی لذت میبرم از قلمت و برام دوست داشتنیه. البته پستهای رمزی رو نمیخونم

سلامممممم اسکارلت جان.. نظر لطفته عزیزم.. خوشحال میشم میخونی.. رمز رو برات میزارم گلم..فقط چرا دیگه نمینویسی.. !? :(

آیدا چهارشنبه 6 آبان 1394 ساعت 08:05

عزیزدلم نظرت خصوصی بود نشد تایید کنماااااااااااااا

آره عزیزممممم.. مجبور شدم خصوصی نظر بزارم .. :) :-*

عارفه دوشنبه 4 آبان 1394 ساعت 19:07

سلام
وای از گرفتگی آه از گرفتی ی ی ی
یبار این اتفاق لعنتی واسم افتاده
همه جدو آبادم میومدن جلو چشام راهپیمایی میکردن
پرستارش که تو باشی بایدم خوب شه
اون میگیره ول میکندشم شاید واسه بیشتر شدن پرستاریته

سلام عسیسم..
آخ آخ بگردم.. توام دچار شدی.. پس میدونی خیلی درد داره.. چون دوس جون تو درد لوس نیس ، واسه همین دیدم داره فریاد میزنه فهمیدم خیلییییی درد داره..
البته راس میگیا خوشش میاد پرستاری میکنم ازش، خوب حدس زدی.. هه.. :)
:-*

آیدا دوشنبه 4 آبان 1394 ساعت 08:12 http://Aiiidddaaa.blogfa.com

عزیزمممممم الان حالشون بهتره؟
البته تو اینقد خوبی که کنارش باشی خوب میشه دیگه

آره خداروشکرررررر بهتره، ولی گاهی میگیره ول میکنه..
ممنون گلم، لطف داری آیدا جون.. :-*

ارغوانی یکشنبه 3 آبان 1394 ساعت 07:19 http://daftareabiyeamnman.blogsky.com

به به چه پرستاره دلسوزی از تو یدونه تو هر خانواده ای الزامیست
هنی کیست؟؟؟
از کارای کلاسه شیشه هم عکس بزار لطفا

اینجاس که دوس جون باید بخونه، الهی تب کنم شاید پرستارم تو باشی.. خخخخخ..
هنی، دختر عممه، ی سال کوچکتر از منه..
چشممممم عزیزمممممم..
:-*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد