هفته ی کِش مَ کِش ی.. :)

 

شنبه: 

امروز شُما دنبال کارات بودی و منم هنوز فین فینم به راه بود اما صبح حاضر شدم و رفتم استلخ.. که دیدم ای بابا تابلو زده, یِ چند هفته بسته خاهد بود..! جای دیگه هم خوشم نمیومد تنهایی برم..  دیگه برگشتم خونه و یِ کم با شما حرفیدیم.. و گفتی بمون خونه و استراحت کن تا کامل خوب شی.. با اینکه این جمله صد در صد در راستای محبت به بنده بود اما من بهم برخورد.. ! خب من دلتنگ بودم .. همین مکالمه، هفته ی ما رو ساخت.. :/ بدین شکل که امروز با اینکه بعدش شما متوجه شدی ناراحت شدم، ازم خاستی بیام کلبه اما هرچی گفتی نیومدم.. عصر هم رفتم کُلی وسایل نقاشی و چندتا وسیله دیگه خریدم که باهاشون جیگیل پیگیل درست کنم.. از الان ذوقشو دارم.. 

همچنین دو تا گوله کاموای کرم قهوه ای هم خریدم که واسه شما شال گردن ببافم.. حالا امروز ازت دلخور بودم، دلیل نمیشه که امسال برات شال نبافم.. هه..

شب هم کلی حرفیدیم و شما دلجویی کردی و مسئله حل شد  تقریبا..! 


۱ شنبه :

صبحِ زود شما بهم پیغام داده بودی و رفته بودی  دنبال کارات و ظهر برگشتی.. وقتی حرفیدیم، شما گفتی عصر میخام برم استخر.. بعد گفتی منظورم شب بود، تو الان بیا .. اما بازم گفتم،  نُچ نمیااااااام.. تلفنو با قدرتِ زیاد قَط کردم   و پا شُدم با هاپو رفتیم بیرون خورده خرید و  زِ زِ  رو دیدیم و واسه من یِ جعبه شکلات آورده بود.. هاها..  رفتیم پَرپَری رو هم یِ سَر زدیم و اسنک و سیب زمینی خوردیم و اومدم خونه دیدم پیغام دادی اما جواب ندادم و آخر شب حرفیدیم و شما زود خابیدی و بقیه پیغامام صبح جواب دادی.. ی همچین آقای خونسردی هستی شما.. ! :/


2شنبه:

 ظهر بعد از ناهار،  معده درد گرفتم در حد لا. لیگا.. هرچی دارو دوا بلد بودم خوردم  و ی کم خابیدم و بهتر شدم.. هوای بیرون هم فوق العاده سرد شده بود، برا همین با آژانس رفتم کلاس.. بماند که دو ساعت تو راه بودم و ترافیک بیداد میکرد اما جالبه که وقتی رسیدم هنوز کلاس رو شروع نکرده بودن بعد از نیم ساعت تأخیر.. هه هه..

شما هم حاجخانوم رو بُرده بودی دکتر و از صبح تا عصر درگیر بودی..

برگشتنه هم باهم حرفیدیم و صلح برقرار شد خداروشکر و منم از دیفونه بازی رهایی پیدا کردم.. 


۳ شنبه:

  ناهار خونه دوست ماما دعوت بودیم، رفتیم و خوج گذشت و منم عصر پا شدم اومدم کلبه.. دیدم قیافت یِ جوریه.. پرسیدم چی شدههههه.. گفتی دایی فوت کرده.. !! بهت اس دادم که.. اما من ندیده بودم.. خلاصه با اینکه خیلی سال بود، اونور زندگی میکرده و ارتباط نداشتین اما کلی ناراحت بودی.  دیگه نشستیم حرفیدیم و من از نقش دلقکیم استفاده کردم تا بلخره شُما حال و هوات عوض شد .. خداروشکر خونه رو هم نترکونده بودی و با خیال راحت نشستیم تی وی دیدیم و عصرونه خوردیم.. بعدشم من ساعت مُچیمو نگا کردم گفتم برم دیگه دیرم میشه.. پا شدم اومدم تو راه گوشیمو نگا کردم دیدیم واااااا من چقد خنگمممممم.. ساعت مچی و ماشین، ی ساعت و ربع جلو هستن.. (یِ ربع که همیشه همه ی ساعتام جلوس، یِ ساعت هم از مِهر نکشیدم عقب).. ساعت کلبه هم باطریش تموم شده بود.. یعنی انقد خندیدم به خودم.. تاحالا از این سوتیا نداده بودم بخداااااا..

شب هم کار شیشه کردم و شال شُما رو شروع کردم به امید خدا.. 

+ چقدددددد هوا سردهههههه.. برف میخااااااام.. :)


۴شنبه:

 از صبح که بیدار شدم تا  حدود ۲ ساعت برق نداشتیم و بدون هیچ تکنولوژی نشستیم من ایرادای بافتنیمُ از ماما و خاله گرفتم و بعدش حاضر شدم اومدم کلبه.. 

شما هوس زرشک پلو با مرغ کرده بودی درست کردم و اون وسطا هم خونه رو جم و جور میکردم و تو اتاقه لباسارو تا میکردم که یهو دیدم شما هی صدام میکنی که بیا یِ بویی داره میاد.. منم مطمئننننن، میگفتم زیر غذا کمه، چمیدونم بوی چیه.. بعد اومدم دیدم ای وای آب غذا کم بوده و حالا تَه گرفته.. واسه اولین بار بودااا.. حالا خوبه نسوخته بود.. دیگه درست راستیش کردم .. شما هِی میگفتی غذا سوخته، میگفتم نهه.. میگفتی به چشمام نگا کنننن.. میگفتم نهههههه نسوختهههههه ولی نمیتونستم جلو خندمو بگیرم.. آخر سر اومدی تو آشپزخونه خودت دیدی و نشد ازت قایم کنم و جفتمون کلی خندیدیم.. ولی نکته اخلاقی این بود که اولین کار باید آثار جُرم را پاک کرد در هر کاری.. :)

دیگه رفتم دوشی و ناهار خوردیم و فوت.بال دیدیم که دو ساعت طول کشید.. چای و میوه و اینا هم خوردیم و من برگشتم خونه.. آخر شب کارا نقاشیم رو انجام دادم..


5شنبه و جمعه:

 صبح  رفتم کلاس شیشه.. 

بعد از کلاس، شُما رفتی پیش دوستات و منم الویه و نون و اینا خریدم و ی سَر رفتم خونه رفیق شیش.. نَم نَم و شُکو هم بودن.. انقد حرف زدیم و  خندیدیم اشکمون درومد...خخخخخ.. 

عصر اومدم خونه...هاپو هم از خابگاه اومده بود، کلی هم با اون حرفیدم، فَکم ساییده شد فکر کنم.. آخر شب هم باز رفتم خونه رفیق شیش که کسی خونشون نبود، با مَری سه تایی گفتیم و خندیدیم و قرار بود شب بمونم اونجا.. بعد نصفه شبی بخاطر داستانهای متعددی که پیش اومد،  با شما هماهنگ کردم و آژانس گرفتم اومدم کلبه.. البته به همین راحتی که مینویسم نع ها، حرکتی سرشار از هیجان بود.. هه.. 

دیگه اومدم و شما با لپتاپ و من با گوشی بازی کردیم.. و یِ کم رفتم تو اتاقه واسه خودم خلوت کردم و گریه کردم.. اخه دلم برا مامانم اینا تنگ شده بود.. مثلا من سالهاس دور افتادم از خانوادم..  شما هم که ماشالات باشه، میبینی دو دقیقه صدام نمیاد، ی روند صدام میکنی، دیگه اصن نفهمیدم چی گفتم با خودم.. خخخخخ.. 

پا شدم اومدم بیرون، حدود ۴ بود.. نشستیم فیلم عکس. خصوصی رو گذاشتیم دیدیم.. و به یِ فیلم جدی، کلییییی خندیدیم آخه از صدتا لوده بازی هم خنده دار تر بود.. از بس که بازیشون زیر خط. فقر بود.. 

بعد من گرسنه ام شد و شما با دوتا ساندویچ سورپرایزم کردی و منم کلی ذوقیدم.. همون موقع که فهمیدی دارم میام کلبه، از سر راهت خریده بودی.. فقط نفهمیدیم ساندویچ چی بود.. !!! شبیه شامی یا همبرگر خونگی بود ولی هرچی بود خیلیییی خوشمزه بود و چسبید.. خلاصه خاب هم از سرم پریده بود و تا ۷ بیدار بودیم و صبح بخیر گفتیم بعد خابیدیم.. هه.. من حدود ۱۰ با مشقت فراوان بلند شدم و حاضر شدم و یِ یادداشت برات گذاشتم رو لپتاپت و با آژانس برگشتم خونه.. 

به زور تا ظهر بیدار موندم و نماز خوندم و ناهار خوردم و دو خابیدمممم تا شش.. 

بیدار شدم دیدم شما پیغام دادی ج دادم و یِ بحث مُفصل کردیم درحدیکه هر کدوم اندازه ی کتاب تایپ کردیم.. خخخخخ.. آخرشم شما گفتی برو بیرون حال و هوات عوض شه.. منم حدود 8 با هاپو و آرامش و پرپری و لیلی رفتیم هروی.. شام پیتزا و مرغ سوخاری خوردیم شدیییید.. بعدشم کافه. نارسیس رفتیم نوشیدنی خوجمزه نوشیدیم و از کوچه کلبه رد شدم و طبقِ معمول یِ بوقی هم برات زدمو حدود 12 خونه بودیم.. 

الانم داریم با شُما برنامه ریزی میکنیم..!

+ آها امروز عصر هم خبر مزدوج شدنه خاستگار چندین ساله به گوشمون رسید که در نوع خودش جالب بود.. یادم باشه به شما بگم.. چقد بیچاره رو مورد عنایت قرار میدادی.. :))


نظرات 2 + ارسال نظر
زهرای سعید شنبه 23 آبان 1394 ساعت 16:57 http://LOVE-H-SOMUCH.BLOGFA.COM

:))

زهرای سعید پنج‌شنبه 21 آبان 1394 ساعت 13:17 http://LOVE-H-SOMUCH.BLOGFA.COM

وای ماشالا چقد ما غذای بیرون میخورین !!؟
نوش جونتون ولی احیانا اضافه وزن نمیگیرین ؟

خب همیشه که نیستم غذا درست کنم زهرا جون، دیگه مجبوریم مجبووووور.. :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد