هفته یِ صفَری.. ! :)

+ چقدددد هفته ها زود به زود میگذره.. من اعتراض دارممممم.. ! 

 

 

شنبه:

امروز ناهار درست کردم و یِ ظرف هم برا شُما کشیدم.. بعدازظهر با هاپو پا شدیم رفتیم مانتو اِلی سر بزنیم که بسته بود.. و ی راس اومدیم کلبه.. 

داشتم ی کم خونه رو جم و جور میکردم که دوستت بهت زنگید و قرار شد بیاد اونجا..!

دیگه رو هوااااا جارو زدم و دستمال دادم به هاپو میز رو تمیز کرد و میوه و چای رو حاضر کردم و شما هم واسه ما قلیون درست کردی و دوستت اومد و من و هاپو رفتیم تو اتاقه قلیون کشیدیم و حرفیدیم.. دیگه نیم ساعت بعد دوستت رفت و نشستیم تنقلات خوردیم و و من چنتا ناگت سرخیدم و با غذایی که آورده بودم خوردیم..  خداروشکر شما و هاپو ، چشمتون نزنم، خوب بودین باهم و انقد خندیدیم، خوش گذشت.. بعدشم من و هاپو پا شدیم رفتیم خونه خونسرد خان ی سر زدیم..


۱شنبه:

صبح، من و هاپو و ماما و خاله رفتیم با زا ر گُل.. یِ عالم خورده ریزایِ دوس داشتنی خریدم.. ظهر ناهار هم رفتیم خونه خاله و تا عصر اونجا بودیم.. شب هم با هاپو رفتیم بیرون یِ دور زدیم و شام گرفتیم اومدیم خونه.. 

شما هم شب میخاستی بری استخر .. حالا جالبه، من فقط ی کلام ازت  پرسیدم شب تا چه ساعتی مگه سانس داره.. شما هم وقتی رسیدی از تابلوی مجموعه عکس انداختی فرستادی برام که ببین بهت میگم  تا آخر شب سانس داره، تو باور نمیکنی.  !!! انقد از این کارت خندیدم..


۲شنبه:

امروز نمیخاستم برم کلاس، واسه همین صبح گفتی ظهر میام دنبالت.. منم یواش یواش حاضر شدم.. اما ظهر گفتی بیا از اینجا باهم بریم، منم به جاش کوه ظرفا رو میشورم..هیچی دیگه دیدم میرزه پاشدم  رفتم کلبه.. 

ولی همون اول که رسیدم، سرِ یِ موضوعِ ساده خیلی نالاحت بودم، بعد شما هی میخندیدی و دعوت به آرامشم میکردی..  ولی نمیدونم چرا هی بدتر میشدم .. ! دیگه آخرش کلی دلداریم دادی و باهام حرف زدی خوب شدم.. Hairdo البته بعدا دلیل الکی دیفونه شدنم رو فهمیدم.. هه هه.. 

میخاستیم بریم بام که دیدیم دیره دیگه، رفتیم هروی.. مغازه ها رو ی نگاه کردیم و واسه شام پیتزا استیک و  برگر زغالی خوشمزه و سالاد سزار خوردیم Heart Smileو  برگشتنه نوتلا هم خریدیم.. و ی دوری زدیم و برگشتیم خونه.. فیلم عصر.یخ بندان رو دیدیم که جالبم بود..  و بعدشم با آژانس اومدم خونه.. 


۳شنبه:

امروز دوره ی دوستام، ناهار خونه سارا دعوت بودیم.. کادو براش باکس چوبی خریده بودم و خودمم حاضر شدم  و تِم آبی رو رعایت کردم و رفتم دنبال رفیق شیش و السا و نم نم.. زوزو و فاطیما هم اومدن و نشستیم ی عالمممم حرفیدیم و عکس انداختیم و غذاهای خوجمزه خوردیم و پانتومیم بازی کردیم و کلی خندیدیم و شب دیگه برگشتیم خونه هامون..

آقای خونسرد و پررو خان اینا هم خونمون بودن.. 

شما هم عصر رفتی استخر و آخر شب بحث کردیم و  رفتی خونه حمید و ادامه ی بحث رو از اونجا دنبال کردیم.. خخخخخ.  ولی آخرش ختم بخیر شد خداروشکر.. 


۴شنبه:

شما کار داشتی و رفتی دفتر مَمل خان..

منم با رفیق شیش و فاطیما هماهنگ کردیم، بعدازظهر رفتیم خرید.. و باز هم خورده رییییییز خریدم..   بقول شُما, استادم تو اینجور خرج کردنا..  

البته واسه السا هم که چند وقت دیگه نینیش بدنیا میاد, کلییییی گشتیم و ی طلای خوجل خریدیم.. 

برگشتنه هم با رفیق شیش اسنک خوردیم و ی کم راه رفتیم  و حرفیدیم و اومدم خونه.. 

شب هم کارای شیشه رو انجام دادم و لاک زدم و با شما حرفیدیم و خابیدم.. 


۵شنبه:

صبح حاضر شدم برم کلاس شیشه، سرِ کوچمون بودم که دیدم دستم خالیه,  یادم افتادم وسایلم رو نیاوردم..  انگاری عاشقم.. خخخخخ.. هیچی دیگه تا برگشتم خونه و رفتم کلاس، دیر شد.. 

بعد از کلاس هم اومدم کلبه.. وای تو راه ی دلدری گرفتم یهویی..Begging فقط به شما خبر دادم گفتم چای درست کن تا من میرسم.. 

تو کوچه کلبه, ی سوپر مارکت کوچیک هست که خریدایِ دم دستیمون رو ازون میگیریم.. بقیه سوپر مارکتا یکی دو کوچه باهامون فاصله دارن.. حالا شما چون منع کردی ازین تو این کوچه ایه دیگه خرید نمیکنم، مجبور شدم با اون حالم کلی راه برم و از جای دیگه خرید کردم.. حالا از شانسم، تو راه, همون فروشنده ی تو کوچمون دیدتم و سلام علیک کرد.. انقد خجاااالت کشیدم.. 

خلاصه بزور رسیدم کلبه و سریع چای نبات دارچین و قرص خوردم و ی ساعت خابیدیم پا شدم خداروشکر سر حال بودم.. 

زنگیدیم ساندویچ همبرگر و رویال آوردن خوردیم .. این وسط, حاج آقا هم هی پیامک میداد بهت.. اونم چه پیامکای طولانییییی.. شما هم جواب میدادی.. منم همش ازت میخاستم به خوبی جواب بدی..  

دیگه راه.بی پایان رو هم دیدیم و حرفیدیم و خندیدیم و هی تصور بازی میکردیم کِی حاضر شیم بریم خونه شما.. 

امشب کلا دلم نمیخاس برگردم خونه ولی  اجباراااا آژانس گرفتیم و اومدم خونه..

بعدش رفتم دمِ مترو دنبال هاپو و رفتیم یِ دور زدیم بهتر شدم..

شما هم تهنایی رفتی خونتون.. 


جمعه:

امروز ازون روزا بود که همش دلم میخاس ی کارمُ به سرانجام برسونم.. برا همین نشستم 70,,60 صفحه ی باقی مونده از رُمانم رو خوندم و تموم شد, اونوقت حس خوبی پیدا کردم..! 

عصر که باهم حرفیدیم, گوشی رو دادی دست پسته خان که به حرف افتاده و دَدَ و اینا میگه و ازونورم شیبا و داداشات تلاش میکردن حرف بزنه برا من.. اما نزد که نزد و حرفامُ گوش میداد فقط.. بعدش که قط کردم, کلی دلتنگ شدم.. دلم خاست اونجا بودم خببببب.. 

دیگه تا آخر شب با بافتنی و نقاشی و اینجا سرگرم بودم.. با مامانم اینا هم بیرون نرفتم و سکوت خونه رو ترجیح دادم..

اما شُما که برگشتی کلبه و یهو  پیغام دادی فردا میبرمت بیرون, نیشم وا شد..  و حرفیدیم حالم خوب شد.. 


+ بصورت خیلی اتفاقی, آرشیو 92 رو پیدا کردم..! با اینکه چند ماه بیشتر نیس و بقیه اش رو  بلاگ.فای لعنتی خورده اما همینارم خوجحالم جُستم.. تازه تو پیوند هاش هم وبلاگ اولیمم هست.. میخونمشون شووووت میشم به اوایل رابطه مون.. Flower

asheghanehaye-nini.blogfa.com

asheghanehaye-nini1.blogfa.com




نظرات 2 + ارسال نظر
عارفه چهارشنبه 4 آذر 1394 ساعت 10:53

یالاااااه ه
سامولیکم خانوم جان
احوال شوما؟
چقده من دیر رسیدم این هفته ه ه ه
چوزش مرا پذیرا باش بانو
یه کاری کن دختری
یه پست بزا راجبه آشناییتون
یه پست پروپیمون
واسه خودتم خوبه هاااا
یاد قدیم ندیما میفتی خاطره بازیوووو ازین صوبتا
باوشه؟؟؟؟

سابیلیکم آبجی خانوم.. روبراهی.. کیفت کوکه..
شوما هروقت دوس داری بیا، قدمت سر چشم.. :-*
آشنایی ما داستان خاصی نداشت آخه.. ولی باااااوشه سعی میکنم ی چی بنویسم.. :)

آیدا شنبه 30 آبان 1394 ساعت 08:56 http://Aiiidddaaa.blogfa.com

اینجا نمیشه نظر خصوصی گذاشت؟

مخسی عزیزم، تأییدش نکردم حواسم هست.. :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد