هفته یِ شیرین.. :)


 

 

شنبه:

امروز رو با ماما رفتیم بیرون چنتا کار انجام دادیم .. یِ مغازه لوازم شیرینی هم تازه باز شده نزدیکِ خونمون, به اونم سَر زدیم و خرید کردیم.. یعنی عاشق اینجور مغازه هام..

بعدازظهر هم تارت میوه درست کردم که خیلی خوب بود.. البته خود شیرینیش رو آماده , از همین مغازه ی دوس داشتنی خریده بودم.. :)

شب هم تهنا بودم, نشستم کمدم رو مرتب کردم..

شما هم به دنبال کارات بودی و آخر شب حرفیدیم..


۱شنبه:

ظهر با ی دسته گُل شب بو اومدم کلبه که حال و هوای عید داشت..  از تارت های میوه هم چنتا آورده بودم خوردیم.. کرفس هم چند روز پیش خریده بودم، امروز شُستمشون و خورد کردم و سرخ کردم گذاشتم فریزر.. هر کی ندونه من هر روز دارم غذاهای جور وا جور درست میکنم.. خخخخخ.. 

کته هم درست کردم که با قرمه سبزی که حاجخانوم داده بود بخوریم.. 

تو این وسطا هم شُما داشتی کاراتُ انجام میدادی و تلفنی میحرفیدی که چند نفراز همکارات بدقولی کردن و شما هم یهو قاط زدی.. تاحالا ندیده بودم انقد خشمناک بشی برای کارت..منم تو آشپزخونه بودم و اولش هنگ کرده بودم اما به خودم اومدم ، سریع یِ لیوان آب خنک برات آوردم اما همینجوری داشتی حرص میخوردی.. دیگه رفتم هرچی عرقیجات داشتیم که از گلاب گیری کاشان خریده بودیم قاطی هم کردم و آوردم خوردی.. خداروشکر کم کم کارات هم راس و ریس شد و آروم شدی.. هوووف..

منم تا ی ساعتی حرف خاصی نزدم که آرامش داشته باشی.. بعدش غذای خوجمزه مون رو خوردیم با سالاد و ترشی که اینارم حاجخانوم داده بود.. هاها..

بعدازظهر هم برگشتم خونه..

شب هم هاپو از خابگاه اومد و کلی حرف داشتیم زدیم.. 


۲شنبه:

ظهر میخاستم جزوه رو بخونم ی دور که وسطش با رفیق شیش تلفنی حرف زدم و بعدشم نماز و ناهار و اینا.. وقت نشد و بیخیال شدم.. بعدازظهر هم خاستم ی چرت بزنم که با سارا تلفنی حرفیدیم و سریع پا شدم حاضر شدم رفتم کلاس...آخرین جلسه ی ترم دهم.. امتحان هم دادیم که طبق معمول ، جزوه رو رفتنه تو مترو خوندم ولی خداروشکرتونستم پُر و پیمون بنویسم.. آخر کلاس هم عکس انداختیم و خداحافظی کردیم با بچه ها.. چون این دوره از کلاسام تموم شد و تا قبل عید فقط چندتا تک جلسه ای باید برم تا چرخه ام تکمیل بشه و اگه بخام بعد از عید، دوره های تکمیلیش رو میتونم برم.. 

شما هم صبح زود رفتی اندیشه و من همش تو این فکر بودم که میشه کارت درست شه و خبر خوب بدی..؟! تا بعدازظهر که سرت شلوغ بود اما بعدش وقتی خبر دادی همه چی اکی شده کلی خوشحال شدم..


۳شنبه:

صبح مامان رو بردم دکتر.. بعدش وقت داشتم واسه لیزر که ریشامُ بسوزونم..  دفه اولم بود. درد خاصی نداشت چون چونه بودکلا دو سه دقیقه بیشتر طول نکشید.. 

بعدازظهر هم اومدم کلبه.. تصمیم گرفتیم بمونیم خونه و به استراحت و تی وی و تنقلات و حرف زدن بگذرونیم.. 

+ خوشحالم وقتی میشینی برام باهیجان,همه ی داستانِ دیروز رو تعریف میکنی و باهم دیگه خداروشکر میکنیم.. 


۴شنبه:

ظهر اومدی دنبالم رفتیم واسه کلبه خرید کردیم.. از پادری و سینی گرفته تا سطل زباله و کارد و چنگال و ریزه جات..

بعدش رفتیم مغازه ای که من یِ  چی دیده بودم و قرار بود امروز باهم بریم بخریم.. امااااا مغازه اش بسته بود و ی ضد حال اساسی شد.. شما گفتی میخای جای دیگه بریم, منم گفتم نه دیگه نمیخادبریم کلبه..

خونه هم رسیدیم خریدارو جابجا کردیم و من غرغرکنان خابم   بُرد. بیدار که شدم شما میوه پوست کنده بودی با تنقلات آوردی بخوریم.. گفتی هم هروقت بشه میریم میخریمش, خوجحال شدم و پا شدیم نمازامونو خوندیم و میوه خوردیم و حساب کتاب هم کردیم و شب هم با آژانس برگشتم خونه.. 


۵شنبه:

صبح اتاقمُ مرتب کردم.. ظهرهم رفتم استلخ.. شب هم قرار بود پررو خان اینا و خونسردخان اینا بیان واسه همین بعدازظهر ژله بستنی و تارت میوه درستیدم.. این هفته رفته بودم تو کار تارت.. البته انقد همه خوششون اومده, قراره هفته دیگه واسه تولد دوقلو ها, من تارت و دسر و ژله اینا درست کنم..

شب هم تولد هاپو رو برگزار کردیم و فعلن کادوی نقدی دادیم بهش.. 

بعدشمدومین دوره ی قرعه کشی رو انجام دادیم که من برنده نشدم حالا پس کی اسم من درمیاد.. از الان اعتراض دارم.. خخخخخ..

شما هم خسته بودی و شب زود خابیدی..

جمعه:

امروز به بافتنی بافتن و کتاب خوندن و با رفیق شیش حرف زدن و شام درست کردن گذشت.. ی کمم بی حوصله بودم که شما درک کردی و با خوش اخلاقیات حالمو خوب کردی.. شب هم با هاپو رفتیم ی دوری زدیم..

 شما هم خونه حاجخانوم نرفتی و کلبه موندی.. آخر شب حرفیدیم..


نظرات 2 + ارسال نظر
آذرین دوشنبه 17 اسفند 1394 ساعت 23:07

سلام دوستی
منو یادت شاید نیاد قبلا باهم دوست بود منم 68 ای بودم اسم وبم نوشته های من بود بنظرم خودم یادم نمیاد :))
بعد حذف بلاگفا دیگه دنبال وب نرفتم
این مدت نبودی همش منتظر بودم بیای
راستش من وب ندارم که باهم خرف بزنیم برای همین قسمت هفته شیرین کامنت بدم چون معمولا کسی پست های دی ماه رو نمیخونه.
تقریبا من هم شرایط تورو دارم یادمه حتی یبا ازت پرسبده بودم خانواده چیزی نمیگن که همش باهمید
من دارم جدا میشم با کسی که پنج سال باهم بودیم
خیلی سخته خیلی دردناکه
ببخشید که میگم شما که تفاهم دارید و خوشید باهم پس چرا ازدواج نمیکنید
واقعا یواشکی همو دیدن خیلی سخته
کاش وب داشتم راحت حرف میزدیم
خیلی جدایی سخته
ماهم چون نمیتونستیم جدایی رو بپذیریم تااینجا ادامه دادیم.

سلام عزیزم.. چرا سوالت رو یادم میاد .. ولی فکر کنم قبلن هم آدرس وبت رو نمیزاشتی ..
الهی بگردم.. بعد از 5سال خیلی خیلی کار دشواریه.. شاید یکی از دلایلی هم که ما تا الان جدا نشدیم, علی رغم اینکه فهمیدیم بهم رسیدنمون فقط و فقط کار خداس و نیاز به معجزه داریم, همینه که من شهامت جدایی رو ندارم.. فکرشم حالمو خراب میکنه.. اما واقعا نمیدونم قراره چه اتفاقی بیفته.. ممکنه همین فردا هم ما بلاجبار جدا بشیم .. واقعا هرچی بخام برات بگم, هیچی از ناراحتیت نمیتونم کم کنم.. فقط از خدا میخام به تو و من و امثال ما صبر بیشتری بده و خودش بهترین اتفاقا رو نصیبمون کنه.. آذرین جان الانم که دارم برات مینویسم بغض کردم چون شرایطتو درک میکنم.. اگه بگم سرت رو گرم کن تا کمتر فکر کنی خیلی مسخره اس اما بازم کتاب خوندن, با دوستات حرف زدن, گردش رفتن, خرید کردن حتی شده ی لاک,, ورزش کردن, دوش گرفتن, کار مورد علاقه ت رو انجام دادن, شاید بتونه ساعتاتو تند تر بگذرونه.. حتی ی وب درست کن واسه خودت, هرچی دوس داری توش بنویس ی کم خالی بشی.. هر وقت هم خاستی اینجا کامنت بزار بحرفیم دوستم.. مراقب خودت باش دوستم.. :-*

آیدا دوشنبه 28 دی 1394 ساعت 09:34 http://Aiiidddaaa.blogfa.com

اصن من همیشه مشکل دارم نمیدونم از کجا شروع کنم کامنت بزارم از کدوم روز هفته
لیزر کردی؟در داشت؟ دیگه هیچ وقت در نمیاد یعنی؟
مامانت حالش خوبه؟برده بودیش دکتر چیرا
خوب هرروز هرروز میری استخراااااااا

خخخخخ.. هرچی تو ذهنت موند از چیزی که میخونی بگو من میفهمم.. :)
اره عزیزم..درد که نمیشه گفت.. چون زمانش خیلیییی کوتاه بود.. مثه اینکه باید حداقل 5 , 6 جلسه بری تا در نیاد.. اما من تو همین ی جلسه هم کلی تفاوت احساس کردم..
آره عزیزم مامانم خوبه خداروشکر چیز خاصی نبود.. قربون محبتت آیدا جونم..
1 روز در هفته میرم همششششش.. تازه این هفته ام نمیتونستم برم.. هوف.. خیلی حال میده آب بازی..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد