3هفته نامه.. :)

 

 

شنبه:

امروز قرار بود بریم دَدَر دودور.. از دیشب هِی برنامه ریزی کردیم و در مورد جاهایی که میتونستیم بریم بحث و گفتمان داشتیم.. صبح هم که بیدار شدیم تا ظهر ، هی نظرامون عوض میشد تا اینکه آخرین تصمیم این شد که بعدازظهر بریم من وسایل نقاشیم رو بخرم و بعدشم بریم شیان.. 

 ظهر با ماما و هاپو رفتیم کارامونُ بیرون انجام دادیم بعدش رفتیم دنبال آرامش و پرپری و رفتیم دکتر و خلاصه که تا اومدیم خونه دیر شده بود.. اما نه اونقدر دیر که برنامه ام با شما بهم بخوره اما ازونجاییکه من هفته ی خاصم بود و خیلی خیلی کلافه بودم، خیلی شیک قرارمون رو کنسل کردم.. حالا شما هرچی میگفتی بیا بریم، اصن دیر نیست.. میگفتم نه من دیگه نمیام..  اصن انگار دنبال بهانه بودم که بشینم گریه کنم..  دیگه تا بعدازظهر شما کلی باهام حرف زدی، آرامش دادی،  پیغام میدادی که قول میدم فردا همه جا ببرمت، کلی مهربونی کردی، اما من بدجوری قفل بودم.. آخرشم وقتی دیدم خونه تنهام و حالم هنوز خوب نیس، پا شدم حاضر شدم و رفتم وسایل نقاشیمُ خریدم.. بیچاره وقتی با شما حرف زدم دیدی بیرونم کلی تعجب کردی، بعدشم گفتی اگه میخای بیا کلبه، اما نرفتم یعنی دوس داشتم برما اما نرفتم.. ی کم تو خیابون گشتم و برگشتم خونه، پرروخان اینا شام مونده بودن خونمون و آخر شب رفتن.. یعنی ی شنبه ای شد خاطره ساز.. 



۱شنبه:

امروز صبح, بدون اینکه به شما خبر بدم، با رفیق شیش و سارا رفتیم بازار گُل.. سارا میخاست واسه ولن.تاین گل و جعبه و کادویی و اینا بخره.. انقد که گل های رُز گرون بود انقد شلوغ بود که خدا میدونه.. منم چنتا خورده ریز خریدم و برگشتیم خونه.. حالا اومدم خونه شما میگی کجا بودی، منم هی میخندیدم مثلا نمیخاستم یادش بندازم امروز ولِنه.. فقط گفتم امروز مال منه دیگه..?? گفتی آره.. منم پا شدم آرایش کردم و لاک زدم و مانتوی جدید پوشیدم و پیش بسوی کلبه..

اومدم دنبال شما و رفتیم بیرون.  بین حرفامون ، شما گفتی حالا ی جوری تیپ زدی انگار ولن. تاینه..!!  بعد من با آرامش گفتم خب هست دیگه.. واااای.. از همینجا داستان شروع شد.. تا آخر شب، شما هزار و پونصد بار تعجب کردی و خودتو سرزنش کردی که امروز رو یادت رفته و فکر میکردی هفته دیگه اس.. ی جوری ناراحت شدی که من دیگه گفتم اشکال نداره بابا، حالا اومدیم بیرون، داره بهمون خوش میگذره.. واقعا هم امروز اونقدر بهمون خوش گذشت و خندیدیم و که من یک لحظه احساس ناراحتی نداشتم از فراموشی شما.. خلاصه رفتیم پاساژ اندیشه و.کلی حرف زدیم و انقدررررر سوژه واسه خندیدن پیش اومد که خدا میدونه.. بعدشم همه ی مغازه های جیگول فروشی رو نگاه کردیم و شما اصرار داشتی من ی چی انتخاب کنم تا برام بخری اما خب هیچ کدوم به دلم نشست.. دیگه به پیشنهادِ خوبِ  شما آری گفتم و رفتیم پر.پروک و پیتزا مرغ و مرغ سوخاری سفارش دادیم و نشستیم به خوردن که خیلی چسبید..

بعدشم برگشتیم کلبه و ی کم لَمیدیم.. که من شدیدا خابم میومد، به شما گفتم اگه خابم بُرد زود بیدارم کُنیا، گفتی باشه..  منم درجا خابم برد و با نوازش شما چشم گشودم اما دیدم ۴۵ دقیقه اس که خابیدم..! میگم چرا بیدارم نکردی، میگه واقعا از من انتظار داری بیدارت میکردم..!? انقد عمیق خابیده بودی دلم نمیومد.. همینم بسختی بیدارت کردم..!! یعنی اون لحظه آرزوم بود تا صبح میخابیدم همونجا.. ساعتو نگا میکردم که باید برگردم خونه، میخاستم موهامو بکنم.. بالاجبار لباس پوشیدم و راه افتادم، تو ی ترافیکی هم افتادم اون سرش نا معلوم.. دوربرگردون خلاف و کوچه پس کوچه ها به دادم رسید که به موقع برسم خونه.. هوف..آخر شب هم تصویری حرفیدیم و خابیدیم.. خداروشکر ولن.تاین باحالی بود..


۲شنبه:

امروز صبح با هاپو رفتیم مواد لازم واسه تهیه چیز کیک و چنتا کاکائو خارجکی واسه جعبه ای که میخام به شما کادو بدم، خریدیم .. و ماما و خاله و هاپو رفتن بیرون و منم بعدازظهر حاضر شدم اومدم کلبه.. آبمیوه خوردیم و پا شدیم پیش بسوی دَربند.. تو راه کلی حرف زدیم و آهنگهای خوب گوش دادیم تا رسیدیم.. چون وسطِ هفته بود تقریبا خلوت بود.. هوا هم عالی بود.. پیاده روی کردیم و بلخره ی رستوران هم انتخاب کردیم و کلی پله رفتیم و رسیدیم اون بالا بالاها.. ویوش عالی بود.. دیگه غذا هم فیله گوسفندی و چلو کباب سلطانی با مخلفات سفارش دادیم که تا بیارن کلی عکس انداختیم و هرهر کرکر کردیم..بعدشم غذای لذیذمونُ خوردیم..

شما گفتی قلیون سفارش بدم.. اما چون تایم زیادی نداشتیم گفتم نه.. شما هم گفتی پس حتما ی روز کلبه برات قلیون درست میکنم.. خیلی وقت هم هست که نکشیدیم..دیگه راه افتادیم بسمت ماشین و برگشتنه هم خیلی حال داد.. شب، تو اتوبان، سرعت، آهنگ، خنده.. همون داستان لذت بُردن های من..هاها..

خداروشکر امشب خیلی خوج گذشت.. 


۳شنبه:

صبح به کمک ماما و طرز تهیه آبانه جون، چیز کیک رو درست کردم و عصر اومدم کلبه.. داشتیم حرف میزدیم باهم که من باز هفته ی خاصم عود کرد و از حرفت، بد برداشت کردم و  همین باعث شد که کُلی قیافه برات بگیرم و برم تو آشپزخونه مشغول درست کردن ژله ی دورنگ شم و سوپ آماده درست کنم و شما هم کلی نازکشی کنی و از همون تو آشپزخونه فیلم اسب.سفید.پادشاه رو باهات دیدم که بنظرم هر فیلمی که نیوشا نقش اولش باشه، اون فیلم لوس از آب در میاد! و همینطور هم بود..  فیلم گَس رو هم بعدش گذاشتیم دیدیم و سوپ و تنقلات خوردیم.. البته وسطش انقد حرف زدیم که نشد تا آخر ببینیم.. دیگه بعدشم اومدم خونه.. 

آخر شب هم مرحله آخر چیز کیکم، دونه های انار با ژله ی انار ریختم رو مواد و خابیدم..


۴شنبه:

صبح با هاپو رفتیم ی سر بیرون و خیلی یهویی ی فندک خوجل برا شما خریدم.. بعدش اومدم خونه و بند و بساطمو جم کردم و رفتم کلبه.. سر راه خاستم ی دسته گل رُز قرمز بخرم که اونا رو هم تو ی جعبه کادویی قلبی شکل تزیین کنم اما متاسفانه یا رُز نداشتن یا خیلی غیر معمول گرون بود.. منم ۴ تا دسته نرگس خریدم و رفتم کلبه.. اولین کار با شما, اتاقه رو مرتب کردیم.  خداروشکر هوا هم داره خوب میشه و اتاقه هم دیگه مثه یخچال نیس.. از شما خاستم تو اتاقه بمونی وکارات رو اونجا با لپتاپت انجام بدی.. منم خونه رو جم وجور کردم و ظرفارو شُستم و بعدشم میز ولن.تاین رو چیدم.. چیز کیک انار و ژله ی دو رنگ سفید قرمز و دسته گل نرگس و کادوت با پیغام آی لاو یو و ی جعبه پُر از کاکائو و دو تا ماگ سفید با قلبای قرمز و دو تا شمع قلبی قرمز و خورده ریزا.. خودمم لباسامو عوض کردم و شلوار سفید با بلوز قرمز که پارسال بهم دادی و کف پوش قرمز با قلبای سفید قرمز پوشیدم و شما رو صدا کردم بیای تو پذیرایی.. وای کلی خوشحال شدی و شما هم رفتی تی شرت قرمزت با شلوار سفید پوشیدی و پول تو پاکت گذاشتی بهم کادو دادی و نشستیم به عکس انداختن و چیز کیک خوردن.. همه چی خیلی خوب گذشت..Gemini شب هم با آژانس برگشتم خونه و شما کلی ازم تشکر کردی بخاطر سورپرایزم.. 

خداروشکر تونستم خوشحالت کنم..


۵شنبه:

امروز دوره، خونه ی رفیق شیش دعوت بودم .. تِم لباسامون هم گُل گُلی بود که فکر کنم جز معدود دفعاتی بود که من خیلی راحت تیپم رو از تو کمدم درآوردم چون چند وقتا پیشا یهویی ی شومیز گل گلی و شاد خریده بودم و دیشب هم بابا ی شلوار آبی خوشرنگ که اتفاقا خیلی هم به شومیزم میومد برام خریده بود.. ی گلدون سفید هم داشتم که روش نقاشی کرده بودم، توش گل نرگس مصنوعی گذاشتم و کلی خوشحال و خرسند تیپ زدم و رفتم خونه رفیق شیش که اولین نفر رسیدم..Hello یکی یکی دوستان هم اومدن.. اما سارا نیومد و کلی فحشش دادیم..

نینی سبو  خیلی گوگولی شده بود و نینی نم نم هم که تو دلشه بزرگ شده بود و دلش رو قُلمبه کرده بود! و زوزو هم در شرف نینی دار شدن بود..!!  جوّ دوستانه و دخترونمون، تا حد زیادی زنونه و مامان گونه شده البته که جالب و شیرینه اما خب به طبع بعد از مهمونی ی سری دلمشغولیهارو برا من و رفیق شیش بهمراه داشت. !! خلاصه که ناهار خوجمزه خوردیم و بینهایت عکاسی کردم .. هه.. راستی ی ماگ خوجل از رفیق شیش و ی روسری سفید.مشکی از زوزو کادو گرفتم.. و شب بلخره دل کَندم و آخرین نفر برگشتم خونمون.. شام هم پسرا خونمون بودن و تا آخر شب مشغول بودیم.. شما هم شب رفتی خونه حاجخانوم و آخر شب پیغوم بازی کردیم.. 


جمعه:

شما خونه حاجخانوم بودی و با عکس و پیغام گزارش میدادی چه خبره خونتون.. منم خونه بودم.. 

شام واسه مامانم اینا درست کردم و با هاپو رفتیم بیرون دور زدیم و  اومدیم خونه.. شما هم شب برگشتی کلبه ..


+ این هفته هم مشغول بودیم و نشد قرمه سبزی درست کنم.. ! یعنی من نمونه ای از یک کدبانوی تمام عیارم.. هاها..

+ سلام آخرین ماهِ دوس داشتنی..  سلام اسفند با مزه و باحال.. خخخخخ..


شنبه:

امروز ظهر هی گفتیم چه کنیم چه نکنیم، آخرش با ماما و هاپو پا شدیم رفتیم دلاوران، میز تلویزیون دیدیم.. ی بادی هم میوزید چشامون نخ شده بود.. مدلا بیشتر تکراری بود اما یکی دو تا مغازه اونچه که میخاستیم رو پیدا کردیم و خوجمون اومد.. اما نخریدیم که..  مگه به همین راحتیه..!  حالا قرار شد دوباره اواخر اسفند باز بریم بلکه بخریم.. دیگه باقالی و لبو خوردیم و برگشتنه یهویی رفتیم خونه پررو خان، ی سر بزنیم که بزور شام نگَهمون داشت و بابا هم بهمون ملحق شد و تا آخر شب اونجا بودیم..

شما هم مچغول بودی با کارات و در ارتباط بودیم باهم..


۱شنبه:

من ظهر اومدم کلبه.. حوصله انجام هیچ کاری هم نداشتم.. به شما گفتم بزار امروز روز استراحتم باشه.. ! حالا هر کی ندونه، من میرم کلبه انقد زحمت میکشم هلاک میشم.. خخخخخ ..

آها تا رسیدمم، دیدم ی تی شرتت رو گرفتی جلو صورتت.. میگم این چیه دیگه.  میگی من تازه فهمیدم ازت میترسم..!!! منم گفتم عمرا.. حالا بگو چیکار کردی.. اومدی جلو و گفتی عرقای رو پیشونیمو نگااااا.. وقتی زنگ زدی یادم افتاد بهت نگفتم که میخام ریشامُ بزنم، از ترسم هول شده بودم عرق کردم.. ! یعنی انقد خندیدمممم.. به خودم امیدوار شدم.. هه..

چنتا فیلم خریده بودی.. نشستیم قندون.جهیزیه رو دیدیم.. جالبه ها.  من هروقت تبلیغش رو میدیدم فکر میکردم فیلم مسقره ای باشه اما خب دیدیم و خوب هم بود.. شب هم که آوردمش خونه، نشستم با بابا و مامانم دیدم.. 


۲شنبه:

امروز شما صبح زود رفتی اندیشه و من منتظر بودم تا ظهر خبر بدی که آیا کارت تموم میشه و همدیگرو میبینیم یا نه.. که خب کارت طول کشید و منم با رفیق شیش هماهنگ کردم و رفتیم ولیعصر. ی کافه بود قبلن رفته بودم به اسم چیلان.. باهم رفتیم اونجا و سیب زمینی سرخ کرده و موهیتو سفارش دادیم خوردیم و بینهایت حرفیدیم.. برگشتنه هم تا دم خونه رفیق شیش رفتیم من پارکینگشون رفتم دشوری.. خخخخخ.. هوا هم عالی بود پیاده راه افتادم سمت خونه و چنتا خورده ریز واسه کلبه خریدم و تو راه با شما حرفیدیم و اومدم خونه.. آخر شب هم شما قول دادی فردا بریم علاء الدین.. امیدوارم بریم..!


۳شنبه:

تا ظهر با ماما و خاله و هاپو مشغول غذا درست کردن و حرفیدن بودیم و ناهار خوردیم.. قرار بود شما ۳ بیای دنبالم.. اما خب همیشه قبلش باهم هماهنگ میکنیم و خیلی سر ساعت نیستیم اصولا.. منم ی ربع به ۳ ، سَلانه سَلانه رفتم تو اتاق گوشیمو چک کنم که ببینم شما کی حرکت میکنی.  دیدم وای چقدم پیغام دادی و گفتی راه افتادم..! اما دیدم آنلاینی ی کم خیالم راحت شد.. همینکه رفتم حاضر بشم، زنگیدی گفتی بیا پایین من رسیدم.. !! منو میگی.. گفتم چند مین وایسا تا حاضر شم، پیغامات  رو الان خوندم..! شما هم با صدای بلندددد گفتی ای بابااااااااا سریع حاضر شو بیا پااااایننننن.. دیگه کی جرئت میکرد لفتش بده..! رو هواااا لباس پوشیدم و دوان دوان رسیدم بهت.. اعتراف میکنم که روسریمم دادم جلو، موهامو قشنگ کردم تو که خوجت بیاد و دعوام نکنی از دیر اومدنم..! همینم شد و خیلی خوب و خوش راه افتادیم رفتیم علاء. الدین و بعد از کلی گشتن، بلخره چنتا مغازه پیدا کردیم که از قاب گوشیم داشته باشن.. از بس که خاصیم، گوشیامونم خاصه، به تعداد محدود براش قاب میزنن.. هه..

حالا همین قابا رو هم که پیدا کردیم از بس خوجل و برق برقی بودن، من نمیتونستم انتخاب کنم و آخرش ۳تاشو برداشتم.. خخخخخ.  دیگه ضد خش گوشیامونم دادی عوض کرد، برا منکه کلی هوا رفته بود زیرش و کلا داغون شده بود.. الان صفحه ام شفاف شده ی حاااالی میده.. 

بعدشم از پاساژ اومدیم بیرون، شما چنتا خرید داشتی انجام دادیم و آبمیوه خوردیم.. انقد چسبییییید.. شما هم بهم خندیدی، گفتی نگا کن چقد تشنه بود، ولی از ذوق قاب گوشی صداش در نمیومد.. هی هی..

برگشتنه هم شما گفتی اگه میخای بریم سی نما.. اما دیدم جفتمون خابمون میاد حس سی نما نیس.  گفتم بریم کلبه.. اونجا هم رفتیم من ی چرت زدم بیدار شدم میوه خوردیم و تی وی دیدیم.. خاستمم برگردم خونه، گفتم بزا خودم با تاکسی برم هوا خوبه دلم بیرون میخاد.. شما هم هی گفتی مطمئنی.. آژانس نگیرم.. گفتم نه دیگه میرم. واسه اولین بار بود برگشتنه خودم برمیگشتم و البته فکر کنم آخرین بارمم شد.. چون انقد به ترافیک خوردم که خدا میدونه.. 

اومدم خونه و با هاپو رفتیم بیرون خورده کارامون رو انجام دادیم..

 هر کسی هم قاب گوشیم رو دید گفت وای چه خوشگله.. هاها.. بسیور خرسندم..


۴شنبه:

امروز صبح من تند تند ۵ تا ژله درست کردم واسه مهمونی فردا، که تا شب ببنده و رنگ دومش رو شب بریزم تو قالب.. و ناهار هم میرزا قاسمی درست کردیم با خاله..

ظهر هم حاضر شدم اومدم کلبه.. برات ی ظرف میرزا قاسمی آوردم از خونه که هوس بادمجون کرده بودی چند روز پیش... سر راهمم، توت فرنگی و سبزی خوردن خریدم و اومدم..

تا رسیدم بساط غذا رو راه انداختم و شما کلی به به چه چه کردی و خوردی و خوجت اومد.. بعدشم من کوه ظرفا رو شُستم.. شما هم شروع کردی به تمیز کردن دیوار آشپزخونه.. منم جم و جور کردم خونه رو.. البته دو ردیف کاشی هارو که تمیز کردی گفتی تو پیک. برتر بگرد ببین شماره تلفن  ازین شرکت نظافتیا داره..  خخخخخ.. منم سریع نگاه کردم و ی شماره پیدا کردم که چندین تا شعبه داشت که دو تاش تو خیابونمون بود اتفاقا.. همون موقع شما زنگیدی و ی کارگر گرفتی واسه فردا صبح..! یعنی انقد سریع این کارو کردیم خودمونم خندمون گرفته بود.. هیچی دیگه بیخیال آشپزخونه شدی و نماز خوندیم و نشستیم به تنقلات خوردن و لمیدیم و من کلی رؤیا پردازی کردم که مثلا اگه الان میموندم اینجا, این کارو میکردیم اون کار رو میکردیم، فردا باهم میرفتیم خونه ی ما مهمونی و اینا.. مثل دیشب که تو رؤیا پردازیام، شما گفتی آخرین سانس سی نما رو حتما میرفتیم خیلی حال میداد، منم کلی دلم خاااااست.. هوف.. خلاصه شب با آژانس برگشتم خونه و ادامه ی ژله هارو انجام دادم، بین دو رنگ هم میوه کار گذاشتم.. 

تا نصفه شب هم اتاقم رو مرتب کردم و با خستگی فراوان خابیدم، در حدیکه صبح بیدار شدم واسه استخر رفتن هم خسته بودم و نرفتم.. 


۵شنبه :

تا عصر، سالاد و بقیه کارامون رو انجام دادیم و حاضر شدیم تا مهمونامون که فامیلای ماما بودن بیان.. و شب رو با مهمونداری و شام و حرف و عکس و اینا گذروندیم.. شما هم آقاهه صبح اومده بود تا عصر, کلی تَر تمیز کرده بود.. همش من پیغام میدادم تو طول روز و یادآوری میکردم کجا رو تمیز کنه و اینا.. شب هم جفتمون غش کردیم..


جمعه:

صبح با بابا و ماما و هاپو رفتیم بهشت زهرا.. ظهر هم برگشتیم ناهار رو زدیم و تی وی دیدیم.. بعدازظهر هم رفتیم ر.أ.ی دادیم .. و با هاپو پا شدیم رفتیم کلبه.. انقد خیابونا شولوغ پولوغ بود که ما تازه ۸ رسیدیم..  برات ی ظرف چلو کباب از دیشب گذاشته بودم کنار، با فلافل و کُتلتای دستپخت حاجخانوم داغ کردم و سه تایی شام خوردیم.. شما قلیون درست کردی کشیدیم.. که بعد از چند ماه مزه داد.. دیگه چای نبات و تخمه خوردیم و حرفیدیم و خندیدیم و آخر شب برگشتیم خونه..


شنبه:

امروز تا عصر خونه بودم و با ماما و هاپو مشغول بودیم و با رفیق شیش تلفنی حرفیدم.. قرار بود برم چنتا وسیله نقاشی بخرم که هاپو با دوستش رفت بیرون و منم دیدم حوصله ندارم تنهایی برم، پا شدم لباس پوشیدم اومدم بیرون ی هوایی بخورم.. بعد به شما زنگیدم که رفته بودی دندون پزشکی که کارت تموم شده بود خداروشکر.. منم سریع اومدم کلبه.. هاها.. 

شما میوه پوست کندی و لمیدیم فیلم خانه ای. کنار . ابر هارو گذاشتیم اما نصفه دیدیم چون زود برگشتم خونه.  اما با همین دیدار کوتاه کلی انرجی گرفتم.. 


۱شنبه :

ظهر اومدم کلبه.. اعصابم سر چیزای کوچیک خورد بود..  تا رسیدم شما هم سَر به سَرم گذاشتی منم هی بیشتر قاط زدم تا بلخره شوخی شوخی بحثمون شد و من رفتم تو اتاقه و گریه کردم و ی ساعت خابم بُرد..  بیدار شدم رفتم ظرفا رو شَستم و برنج دَم کردم که با قرمه سبزی که از خونه آورده بودم بخوریم.. این چند هفته که قسمت نشد قرمه درست کنیم، گفتم حداقل از خونه برات بیارم حالا که هوس کردی.. بعدشم قرآنمو خوندم و رفتم دوشی و اومدم.  در تمام این مدت چنتا کلمه بیشتر باهم حرف نزدیم، اونم شما سؤال میکردی یا حرف میزدی، منم یا جواب نمیدادم یا ی اوهوم میگفتم.. یعنی خیلی وقت بود باهم قهر نکرده بودیم مخصوصا وقتیکه کلبه هستیم.. خلاصه غذا رو ساعت ۶ بعدازظهر آوردم خوردیم اونم با ته دیگه سیب زمینی.. به و به و به.. غذامون که تموم شد، شما تمام سفره رو جم کردی و نشستیم بقیه فیلم دیشب رو دیدیم.. میوه هم پوست کندی و بعدش مسابقه مورد علاقمو از تی وی پیدا کردی ببینیم..  دیگه انقد حرف زدی باهام و بوسم کردی و معذرت خاهی کردی، منم ی کم حرف زدم.. شب هم برگشتم خونه و پیغوم بازی کردیم و مسئله امروز رو شکافتیم.  هه..

اینم از امروز من و شما..


۲شنبه:

صبح که بیدار شدم دیدم خبری ازت نیس.. تا اینکه ظهر,, ی سلام برات نوشتم .. شما نیز خیلییییی پُر محبت پاسخ دادی, سلام.. همین..!  بعد رفتم بانک اومدم و زنگیدم بهت پُرووانه گفتم من بعدازظهر میام اونجاها.. دیگه عصر پا شدم اومدم کلبه .. شما هم خوج اخلاق نبیدی.. منم ی کم غُر زدم که خوب باش دیگه..خداروشکر کم کم  بهتر شدی.. انگار تازه امروز یادت افتاده بود از بحث دیروزمون ناراحت باشی.. هه هه..

امروز قسمت دهُم شهر.زاد رو داشتی میدیدی .. گفتی این چند قسمتشُ دیدم ,باور کن  اصن به درد روحیه ات نمیخوره.. بازم اگه میخای ببین.. منم فعلا کوتا اومدم به این نتیجه رسیدم حرفتُ گوش کنم و نبینم..  تا جاییکه وسط فیلم درش آوردم و کارتون جمشید و خورشید رو که برام خریده بودی گذاشتیم دیدیم.. کیفیتش قابل مقایسه با خارجکیا نبود..  در حین فیلم هم, تیکه های ماهی که خاله داده بود رو مزه دار کردم و سرخیدم و کوکو هم درست کردم.. برنج هم از دیروز داشتیم.. دیگه شاممون رو خوردیم و بعدش با آژانس برگشتم خونه..


۳شنبه:

ظهر اومدم دنبالت و بسرعت برق و باد, خودمونو رسوندیم سی نما..  فیلم من. سالوادور. نیستم رو دیدیم و تنقلات خوردیم و بسیور خندیدیم..طبق معمول هم وسط فیلم, خودمونو میزاشتیم جای شخصیتها  و بحث میکردیم که مثلا من اگه بودم چیکار میکردم.. خیلی هم جالب بود که من گفتم, بهتر بود از همون اول همه چی رو بهم میگفتی که مثه این خانومه شک نمیکردم بهت.. شما هم همش میگفتی اگه از اول میگفتم باورت میشد یعنی..!؟؟  گفتم آره, تازه کمکت هم میکردم البته همه جا باهاتون میومدما, مثلا میگفتم خاهرتم..! بعد دقیقا ادامه ی فیلم,  عین فکرمن پیش رفت..باحال بود..

بعد از فیلم هم رفتیم ی چرخی تو قسمت فرهنگی که جای مورد علاقه ی منه  زدیم و 4تاکتاب و 3تا دفترچه برداشتم و گفتم این جایزه ی آشتی کنون نیستا, جایزه ی خانوم بودنمه.. بعلههههه.. 

برگشتنه هم نزدیک خونه, ی سی دی دادیم بیرون رایت کنن, تا حاضر شه شما هم رفتی سوپر مارکت و لیست خریدمونُ انجام دادی و داشتیم فکر میکردیم که رسیدیم خونه بزنگیم غذا چی بیارن..تا رسیدیم, مثه فیلما که تا درُ باز میکنن تلفن زنگ میخوره هاپو زنگید.. منم همش میگفتم  وای کی میتونه باشه این وقت شب.. حالا ساعت 7 بعدازظهر.. خخخخخ.. خبر داد که شام پسرا میخان بیان.. من و شما هم بیخیال غذا شدیم .. اما ی تَه بندی کردم الویه با نون و چیپس زدیم خیلیم خوب بود.. منم برگشتم خونه و تا آخر شب مشغول بودیم با بَر و بچ..


۴شنبه:

دیروز شما قول دادی امروز منُ میبَری وسایل نقاشیمُ بخرم.. اما چون میدونستم سرِ کارِت مشکل برخوردی و حوصله نداری, صبح با ماما رفتیم و وسایلمُ خریدم و برگشتیم.. بعدش آماده شدم و اومدم کلبه.. ی کم جم و جور کردم و ظرفارو شُستم.. و بهت گفتم حالا کی حاضر شم بریم ..؟ گفتی کجااااااا..!!!؟؟ گفتم وسیله هامُ بخرم دیگهههههه.. وااااای قیافه ات دیدنی بود.. گفتی فردا نمیشه بریم..!!؟ گفتم نهههههه امشب میخاااااامممم.. دیگه ی کم اذیتت کردم بعد راستشُ گفتم که صبح خودم با مامانم رفتم.. هاها.. خیلی کیف داد.. یعنی واقعا جایزه های دیروز کَمم بود از بس که خانومم.. هی هی..

به همین مناسب , بَزمی دو نفره  راه انداختیم با حضور کارتون آنسوی. پَرچین و ی مرغ بریون با سیب زمینی.. ظرفا رو هم شما شُستی.. بسی خوج گذشت..

بعدترشم فیلم دلتنگیهای.عاشقانه رو که به پیشنهاد من خریده بودی دیدیم.. وای.. انقد دلگیر بود, اشکمون درومد.. منکه آخراشو اصن نتونستم ببینم.. شما هم ده مین مونده به آخر, فیلمو در آوردی.. واسه اینکه جَو عوض بشه شما کلی مقسره بازی درآوردی خندیدیم و  دیگه برگشتم خونه..


۵شنبه:

ظهر هاپو رو رسوندم دم مترو و خودم رفتم استلخ.. حالا جالب اینجا بود ی کم که گذشت, یکی یکی تایمِ بقیه افراد تموم شد و مجموعه خااااالی از آدم شد.. یعنی فقط من بودم و استلخ و سونا و جکوزی و خانوم کفشدار و ماساژور و غریق نجات.. اصن ی وضعی .. مُعذب شده بودم.. ی ربع هی اینور اونور چرخیدم و با ماساژوره حرفیدیم تا خداروشکر چند نفر اومدن و شولوغ پولوغ شد..

بعدش اومدم خونه دیدم بابا و ماما هم رفتن بیرون و من تهنا موندم.. چیکار کنم چیکار نکنم.. زنگیدم شما و گفتی خب بیا بریم کلبه.. فقط من خابم میادا.. گفتم اچکال نداره من مورچه ای راه میرم تو خونه تو بخاب عزیزم.. ( بقول شما میگی هر وقت میای کلبه انقد سر و صدا میکنی و در و تخته رو میکوبی بهم و حرف میزنی که این حرفت مثه جوکه که بی صدا باشی تا من بخابم..! خخخخخ..) خلاصه با همون موهای خیس بدو بدو رهسپار کلبه شدم.. انقد گرسنمم بود.. تو راه دم ی کبابی وایسادم و 4سیخ کوبیده و نون سنگک و پیاز خریدم.. این کارمم تجربه اولم بود.. انقد از خانم صندوق دار سوال جواب کردم تا تونستم 4سیخ کباب بخرم..! برا شما هم تعریف کردم.. هار هار خندیدی بهم.. ولی آی چسبید غذا.. منم رفتم دوشی و اومدم نماز خوندیم و در حال تی وی دیدن ی جوری عمیــــــــق خابمون بُرد که بعد  از ی ساعت با صدا زنگ موبایل بیدار که نَه , جفتمون پَریدیم و دور خودمون میگشتیم تا گوشیامونُ پیدا کنیم.. چون ازونجاییکه, صدا زنگ موبایلامونم ی  مُدله, خلاصه باعث شد جفتمون  پاشیم بگردیم.. بعدشم بیدار شدیم شما نسکافه و شیر کاکایو آوردی خوردیم و کلی حرف زدیم و یهو ی سری خاطرات با مزه یادمون اومد از اوایل آشناییمون..

دیگه منم خونه رو ی کم جم و جور کردم و پاشدم اومدم خونه و شما هم رفتی خونه حاجخانوم..

آخر شب هم  یهویی خونسرخان گفت پاشید بیاید خونمون شب نشینی , پررو خان اینا هم میان.. هیچی دیگه من و هاپو هم پاشدیم رفتیم و خوج گذشت.. برگشتنه هم ساعت 12 شب ی اتوبان گردی کردیم و کیفور شدیم.. 

+ امروز شما, ناخاسته ی کار خطرناکی کرده بودی البته بخیر گذشت و تا دو ساعت داشتیم خداروشکر میکردیم.. صدقه هم انداختیم..


جمعه:

امروز ظهر با بابا و ماما و هاپو رفتیم سی نما..  فیلم من. سالوادور. نیستم.. و من بازم خندیدمممم.. هه..

عصر هم زودی شام درست کردیم و خوردیم و من و هاپو رفتیم دور زدیم تو خیابونا و آهنگای کلی شاد گوش دادیم..

شما هم شب با خانواده رفتین بیرون و آخر شب برگشتی کلبه..  و الانم داریم بحث میکنیم.. سر چی..؟؟؟! سر اینکه من عاااااشق النگوامممممم.. ! من و هاپو بچه که بودیم همیشه النگو بدست بودیم.. البته الانا خیلی مُدلا شیک و جدید شده اما شما تصورت النگوهای قدیمیه و همیشه میگی اصلااااااا هیچوقت برات النگو نمیخرمممممم.. !

 آها ی چی دیگه هم که دوس دارم, این پلاک های اسمه که با فونتای پیوسته و قشنگ, اسم خودشون یا آقاشونُ  میدن میسازن و گردنشون میکنن.. هر کی هم بگه بی کلاسیه بازم من میگم دوس دارمممممممم.. میفهمیییین.. من دووووووووس.. اینم دقیقا چیزیه که شما میگی وای خیلی کار ضایعیه و نمیخرم برات.. :/ 

و تنها چیزی که من عاشقممممم و شما همیشه گفتی, هر وقت قسمت شد و بهم رسیدیم, هر کدوم که دوس داشتی و بهترینشُ برات میخرم, انگشتر تَک نگینههههههههه.. حالا نَکه همه کار ما اُکیه, فقط سر این چنتا مورد باید باهم به تفاهم برسیم.. هه..


+ راستی دو ماهه که اِپی نرفتم و دارم تو خونه دخلشونُ  میارم..! خیلی خوبه..

+ رُمان خاطره ی عشق بدک نبود.. این هفته ی کتاب کم حجم به اسم اِچ.مثبت رو شروع کردم که خوب و مفید انگیزه..

+ از همین تریبون, میخام از همه ی دوستای روشن, نیمه روشن و کاملا خاموش معذرت بخام که نگرانشون کردم و برام کامنت گذاشتن.. میبوسمتونو میگم که من هر اتفاق عالی و غیر عالی که بیُفته, میام و  مینویسم..Heart Smile


نظرات 4 + ارسال نظر
رزسپید دوشنبه 24 اسفند 1394 ساعت 12:20 http://rozesepid2015.persianblog.ir/

سلام
وای خوشحال شدم اومدی و نوشتی
خدارو شکر که روزهای خوبی داری

سلام عزیزم..
قربون لطفت رز جان..
خداروشکر.. انشالا واسه همه بخوبی بگذره.. :) :-*

شیدای ۲۶ دوشنبه 17 اسفند 1394 ساعت 22:49

سلام عزیزم خوب سوپرایزش کردی
وای من عاشق گوشواره هستم النگوم دوست دارم اما گوشواره یه چیز دیگه س
انشا ٔالله واسه عروسیت النگوهای خوشگل بخری خانوم :-)

سلام شیدا جان.. قربونت..
گوشواره که عالیه.. من معمولا گوشمه.. اما النگو خیلی عروسونه و باحاله..
آخیییی.. دلم قنج رفت.. مرسییییی.. انشالا هرچی خدا بخاد.. :) :-*

پروین یکشنبه 16 اسفند 1394 ساعت 14:37

عاشقتم موقعیت منم دقیقا مثل تو ناراحت نباش و غصه نخور خدا اگه بخواد همه چی حل میشه توکل به خداوند یاد خداوند همیشه قلبا رو اروم میکنه شاید مشکل ما این بوده که کسی که دوسش داریم رو بیشتر از خدا پرستش کردیم خدا از ما ناراحت شده ....یاد خدا ما رو قوی میکنه .خییییییییلی دوست دارم به طور وحشتناکی به دلم نشستی

آخی.. تواممممم..
بنظرم اوناییکه تنهان, ی نگرانی دارن اما وقتی آدم تو چنین رابطه هایی میفته صدتا نگرانی بوجود میاد.. امیدوارم لطف خدا شامل همه و همه بشه .. ما و امثال شما رو هم خودش یاری کنه .. التماس دعا پروین جان.. منم خیلی خوشحالم از آشنایی باهات.. :) :-*

آیدا شنبه 15 اسفند 1394 ساعت 11:50 http://aiiidddaaa.blogfa.com/

آخییییییییییییییییی چه خوب که اومدی اصن هی دلم برا نوشتنت تنگ میشد ..دقت کن برا خودت نه هاااا برا نوشتنتهمچین دخملی هستم من
پس کلا این سه هفته خیلی خوب بوده دیگه
دخلشون و تو خونه میاری ها ها ها
منم ازون پلاک اسما دوس دارم یعنی ما خیلی ضایعیم عایا؟

مرسییییییییییییییی.. چه خوب که تو هستییییییی عزیزم..
خخخخخخ.. دخمل به این جیگری هستی.. :):-*
خداروشکر خوب گذشت..
ارهههههه.. ی حااااالی میدههههه که نگووووو.. هی هی..
آخ جون توام دوس داری.. :) نه بابا ضایع نیستیممممم.. خیلیم شیکیم.. این دوس جون هی جو میده.. ما کار خودمونو میکنیم..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد