۲هفته یِ دوس داشتنیِ مونده به عید.. :)

  

شنبه:

امروز اومدم کلبه یِ سر..  قرار شد این هفته بقیه تمیزکاریای خونه رو انجام بدیم که دیگه هفته ی بعد به اینور اونور رفتن و خرید و خوج گذرونی بگذرونیم.. واسه همین یکی از کابینتا رو تمیز کردم و تنقلات خوردیم و تی وی دیدیم و برگشتم خونه..


۱شنبه:

امروز با هاپو کیک برونی درست کردیم با همین پودرای.کیک.رُشد.. خیلی هم خوب شد..  منم ظهر اومدم کلبه.. واسه شما هم ی تیکه کیک آوردم.. 

همیشه اولین گزینه ی شما ، در جوابِ سؤال من که میپُرسم ناهار چی دوس داری درست کنم ..?! ماکارونی است.. ! بلا استثنا..  امروز هم دیدم چند وقته ماکارونی نخوردیم، دیگه سؤال بعدی رو که همیشه میگم، خب حالا بجز ماکارونی چی، نپرسیدم و شروع کردم به درست کردن..  عجب خوجمزه ای هم شد.. 

ی ژله دورنگ با  تمشک و آلوئه ورا تو قالب هم درست کردم که خیلی خوجل و خوش رنگ شد شما کلی خوجت اومد همش میگفتی دلم نمیاد بخورمش.. هه.. بعدازظهر اونم خوردیم و دیگه به تی وی دیدن گذروندیم و من شب اومدم خونه..


۲شنبه: 

صبح کارگر اومد خونمون.. ی کم کمک ماما کردم و بعدش اومدم کلبه.. از دیروز ماکارونی داشتیم خوردیم .. منم یکی از کابینتا رو تمیز کردم و شما هم جارو کردی و فویل گاز رو عوض کردی و منم ظرفا رو شُستم و تا اومدیم بشینیم چای بخوریم استراحت کنیم، امیر حسین زنگید که میخاد بیاد شما رو ببینه..با اینکه اصن جون نداشتم اما پا شدم ی کم جم و جور کردم که  دیگه همه چی مرتب باشه..  بعدشم فرصتی نبود بمونم امیر حسین رو ببینم، آژانس گرفتی اومدم خونه و اونم تا آخر شب موند کلبه..


۳شنبه:

امروز صبح با ماما رفتیم بیرون و بعدش من اومدم کلبه.. بعد از کلی شور و مشورت تصمیم گرفتم ناهار کباب تابه ای درست کنم.. تا درست بشه هم یکی از کابینتا رو تمیز کردم.. شما هم ی سَر رفتی بیرون و اومدی..  ناهار خوردیم و من عصر برگشتم خونه.. 


۴شنبه:

امروز عصر اومدم کلبه، زنگ زدیم ناهار مرغ کنتاکی  آوردن خوردیم.. کارتون هم واسم دان.لود کرده بودی, دیدم..  این چند وقته شُما عاشق ژله شدی ، زنگ زده بودی آژانس بیاد که من برم، گفتی کاش ژله داشتیم، منم تا ماشین بیاد سریع برات درست کردم که شب بخوری.. 

آخر شب هم یهو سرسودی بحثمون شد.. ! کلا تازگیا من ازش دل خوشی ندارم از بس که به شما زنگ و اس میزنه و خورده اوامر داره.. 


۵شنبه: 

صبح رفتم استلخ و ظهر با رفیق شیش حرفیدیم هماهنگ کردیم واسه بهبود روحیه ام بریم بیرون.. از بس که دیشب با شما بحث کرده بودیم.. 

عصر هاپو رو گذاشتم دم مترو که با فابریک خان میخاست شام بره بیرون، منم با رفیق شیش رفتیم دور زدیم تو خیابونا و کلی حرفیدیم و شام هم رفتیم باگت، مرغ سوخاری زدیم که عالی بود.. انقدم حرفیدیم و خندیدیم که حالم سر جاش اومد..

آخر شب هم با اس.ام.اس کلی با شُما بحث کردیم و من گفتم اصن میام وسایلمو جم میکنم از کلبه و دیگه تموم..! در این حد جوش آورده بودم ، البته در نوع خودش بینظیر بود.. ناگفته نمونه که نزدیک هفته ی خاص هم بودم و خب بی تاثیر نبود.. ولی خدایی شما هم بیخیال نمیشدی.. دیگه نصفه شب بزور خابیدم..


جمعه:

صبح که بیدار شدم دیدم دم صُبح اس دادی و قرار شد امروز بحرفیم.. 

تا بعدازظهر کارای خونه رو انجام دادیم و من ی ناهار خوجمزه واسه اهلِ خونه درست کردم و بعدازظهر هم با هاپو و آرامش رفتیم بیرون و ی چرخی زدیم و خرید کردیم.. شام هم پرروخان اینا و خونسرد خان اینا اومدن خونمون.. تا آخر شب یکی دو بار کوتاه با شما حرفیدیم و بحث کردیم تا اینکه آخر شب درست و حسابی نشستیم حرفیدیم و بطرز باور نکردنی قضیه ختم بخیر شد و آشتی شدیم.  !


شنبه:

امروز ظهر با هاپو رفتیم کافه آبانه جون.. چیز کیک و شیک موز شکلات و سیب زمینی خوردیم عالی بود.. کُلی هم صحبت کردیم خیلی خوب بود.. 

دیگه برگشتیم خونه میخاستیم با ماما بریم بیرون که داشتیم حاضر میشدیم، من دو شاخه ماشین ظرفشویی رو زدم به پیریز، جرقه زد برقامون رفت.. حالا هرچی کنتور رو زدیم برقامون نیومد تا بابا اومد و درست کرد.. دیگه دیرتر رفتیم بیرون بنزین زدیم و کار بارامونو انجام دادیم و ساندویچ همبرگر گرفتیم اومدیم خونه خوردیم.. 

شما هم رفته بودی اندیشه و با اعصاب داغون برگشتی کُلبه و آخر شب حرفیدیم..


۱شنبه:

امروز تعطیل رسمی بود.  ظهر با هاپو رفتیم بازار یِ چرخی زدیم و ی بارونی خوجل از مغازه دوستمون خریدیم که آف خورده بود و قیمتش مناسب شده بود، هاپو بعنوان عیدی برام خرید..  خیلی دوسش دارم.. بعدش اومدیم خونه، بابا قرمه سبزی نذری آورده بود ، خوردیم و ی چُرت زدیم.. بیدار که شدم با شما هماهنگ کردیم و رفتیم نارمک گردی.. شهر.کتاب رفتیم و ی قرآن کوچیک واسه ۷سین و ی کتاب برا من خریدیم و تو شولوغیا چرخیدیم..

  وای ی کوله گُل گُلی هم دیدم، یعنی ی مغازه پُر از کیف و کفش و کوله های گل گلی دیدم که خیلی ناز بودن، اما مغازه ش پر مشتری بود، شما هم گفتی حالا که کوله لازم نداری، بزا بعد عید که خلوته میایم برات میخرم..  منم به امید آن روز، از کنار مغازه گذشتم.. 

بعد دیدم شما حوصله شولوغی رو نداری، ی کافی شاپ دنج که قبلنا پاتوق من و دوستام بود رو پیشنهاد دادم رفتیم اونجا با خیال راحت نشستیم.. خلوت و خوب.. انگار نه انگار بیرون انقد سر و صداس.. پیتزا سفارش دادیم نشستیم به حرف زدن و  خوردن.. ی حالی داد که نگو.. بعدشم منو رسوندی خونه و خودت رفتی کلبه.  

امشب خوج گذشت و جالبه که انگار نه انگار این چند روز پر از تنش بود.. و خوشبختانه بحث های این چند روز رو وسط نکشیدیم.. 


۲شنبه :

صبح با ماما و خاله و هاپو و آرامش و پرپری رفتیم بازار گُل.. کلی خرید کردیم اومدیم خونه ناهار خوردیم من حاضر شدم اومدم رسالت.. شما اومدی دنبالم رفتیم ولیعصر گردی.. قرار بود شما پیراهن و شلوار بخری اما نخریدی هیچ، واسه من کیف پول و شلوار و گل سر و ریزه پیزه جات خریدیم .. هاها..  باقالی خوردیم و ی دوری تو خیابونا زدیم و شام هم مرغ سوخاری و فیله خوردیم.. آخر شب هم اومدم خونه, خونسردخان اینا خونمون بودن واسه بابا و ماما تولد خودمونی گرفتیم با کیک و کادو و عکس تا آخر شب مشغول بودیم..


۳شنبه:

صبح با ماما و هاپو رفتیم بیرون چنتا کارمونو انجام دادیم و آجیل و شیرینی شکلات خریدیم و اومدیم خونه، من حاضر شدم اومدم کلبه.  

شما رفتی بیرون تُی خریدی، اون قبلی رو کارگره که اومده بود تمیز کاری کرده بود شکونده بود، منم ی کم جم و جور کردم.. شما اومدی افتادیم به جون اتاقه.. من لباسا و کمد رو مرتب کردم.. وسائلو جابجا کردیم و ی تغییر دکوراسیون هم دادیم.. هر چی گفتم پرده ی اتاقه رو دربیار و بنداز تو ماشین بشوره تا کارارو میکنیم خشک میشه و وصلش میکنیم، گفتی نوچ، الان شب میشه تو خونه معلوم میشه بزا هر وقت تنها بودم میشورم.. 

دیگه منم میز توالت رو گردگیری کردم و مرتب کردم.. شما هم خونه رو تی و جارو زدی.. کلی خونه برق افتاد..  آخیش کارای اصل کاری تموم شد.. حال و هوای این روزای آخر رو خیلی خیلی دوس دارم.. خدایا شُکر.. 


۴شنبه:

صبح با ماما رفتیم بانک. دو ساعت طول کشید تا بلخره نوبتم شد و پول قرعه کشی رو فرستادم بحساب  برنده، از بس که شولوخ بود بانک..  بعدشم نون و اینا خریدیم و یِ کم پیاده روی کردیم تو این هوای خنک و اومدیم خونه.  

من حاضر شدم, تو راه, سبزی خوردن گرفتم و اومدم کُلبه.. هی از شما پرسیدم غذا چی درست کنم، هی گفتی ولش کن ی چی میخوریم حالا.. دیگه پا شدم به انتخاب خودم عدس پلو درست کنم که راحته چون عدس پخته هم تو فریزر داشتم.. کلا نیم ساعتم  طول نکشید غذا درست کردنم.. شما رفتی بیرون کارتو انجام بدی با میوه برگشتی خونه، منم جابجاشون کردم ،دیگه پرده رو که دیشب شُسته بودی، اتو کردم، وصلش کردی و شیشه اتاقه رو تمیز کردی منم ی چرت کوتاه زدم.. پا شدم سالاد شیرازی درست کردم و با ترشی و سبزی غذامونو خوردیم، آی چسبید، شما هم کلی خوجت اومد از عدس پلو..  

آها این وسط ی بحثی هم کردیم که من واسه اولین بار با بی رحمی جوابتو دادم، بعد خودمم ناراحت شدم زدم زیر گریه و رفتم تو آشپزخونه .. بعد شما اومدی معذرت خاهی کردی چون خودت اول شروع کرده بودی، گفتی میدونیکه این چند وقته اعصابم خورده ، خلاصه بوسم کردی گفتی گریه نکن.. منم درجا که اشکمو پاک کردی، خوب شدم.. یعنی به این درجه از معرفت رسیدم که حتی دو دقیقه هم طول نمیکشه حالم عوض میشه.. قبلنا تا دو ساعت طول میکشید تا تغییر موضع بدم.. هه.. 

سریع هم ی کارتون موش خرمایی که برام دانلود کرده بودی گذاشتی ببینیم از دلم دربیاد..  خیلیم باحال بود.. 

خلاصه کوه ظرفارو رها کردم و در حین کارتون نشستم ی کم به وسایل ۷سین ور رفتم که یهو دستمو بُریدم.. هوف.. واسم چسب زخم زدی و بقیه کاراشو گذاشتم برای بعد و شب هم با آژانس برگشتم خونه.. 

اومدم خونه دیدم بابا هم برا من و هاپو مانتو خریده بود.. ! خیلی شیک و سایزمونم بود .. کلی خرسند شدم چون همش به این فکر میکردم مانتو عید چی بپوشم .. چون همیشه هم عادت دارم بعد از عید خرید کنم.  خداروشکر این قضیه هم رفع شد.. هاها.. 


۵شنبه: 

امروز صبح نشستم آیینه و جاشمعی سفره ۷سینمُ رنگ کردم و ظهر اومدم دم مترو و شما اومدی دنبالم رفتیم بازار.. وای که چقد این چند روز مونده به عید حال میده مخصوصا جاهای شلوغ..  

امروز هم هوا خیلی سرد شده بود و بارون میومد.. دیگه چرخیدیم و خرید کردیم.. از خوردنیجات گرفته تا عطر و آرایشی بهداشتی.. انقد که هوا سوز داشت، شما هم حالتای بیحالی سرما خوردگی شدی دیگه زود برگشتیم کلبه و بهت قرص دادم خابیدی و منم ظرفا رو شُستم.. بیدار شدی گرسنه ت بود.. منم هوس پلو کرده بودم اما هرجا زنگیدیم غذا نداشتن و مجبوری زنگیدیم ساندویچ همبرگر آوردن خوردیم .. تی وی دیدیم و چای خوردیم که شما باز خابت برد و منم ی کم جم و جور کردم و آژانس گرفتم و ی یادداشت چسبوندم به لپتاپت و برگشتم خونه.. 

 بعد با ماما و هاپو رفتیم بیرون کارامونو انجام دادیم.. اومدیم خونه ، بعد دوباره من و هاپو پیاده رفتیم تو شلوغیا و  ریزه جات خریدیم و نیمه های شب برگشتیم خونه. هه . بعد من اتاقمو ی کم جم و.جور کردم و نصفه شب بیهوش شدم دیگه.. 


جمعه:

صبح بیدار شدم دیدم نصفه شب بیدار شده بودی و پیغام دادی معذرت خاهی کردی که خابت برده و اینا..

ظهر وسایلمو جم و.جور کردم اومدم کلبه.. سفره ۷سین رو کامل کردم و دوباره برگشتم خونه.  با هاپو و پری رفتیم پدر.خوب ناهار خوردیم بعد من دوباره برگشتم کلبه.  خخخخخ.. دیگه پا شدیم خونه رو جم و جور کردیم و شما جارو و تی زدی و گردگیری کردی و دشوری رو شُستی و منم وردستت بودم..  ولی خونه دسته گُل شدا.. نشستیم با ۷سین خوجلمون عکس انداختیم..  شما هم پونصد دفه تشکر و تعریف کردی، کلی خرسند شدم.. 

دیگه لَمیدیم با خیال راحت کاپوچینو و کیک زدیم و زنگیدی دوتا ساندویچ همبرگر هم آوردن و خوردیم جون گرفتیم.. بعدشم آژانس و خونه.. 

اومدم خونه با هاپو رفتیم پری رو گذاشتیم خونشون و ی سر هم دم خونه پرروخان رفتیم و وقتی برگشتیم خونه من هلاک بودم دیگه، نتونستم کارای آخر اتاقمو انجام بدم و همون ۱۲ اینا ولو شدم.. 


+ دو هفته ی عید نیز فردا آپ میشه که بیشتر از این عقب مونده نشم.. 

نظرات 2 + ارسال نظر
پروین یکشنبه 15 فروردین 1395 ساعت 17:32

آذرین شنبه 14 فروردین 1395 ساعت 14:05

سلام
سال نوت مباااارک
نمیدونی من چقد اومدم و رفتم اما شما نیودمدی :))
اون جواب کامنت هم خوندم .حس خوبی گفتم ازش مرسی
پست های طولانیتو دوس دارم اومدم اول کامنت بدم و سرفرصت بیام بخونم

سلام به روی ماهت..
سال نو توام مبارک گلم.. :-*
ای وای من.. ببشید واقعا.. از محبتته عزیزم..
بازم ببشید که دیر جواب دادم.. بابت کامنت خصوصیت هم ممنون, فقط اینجا میتونم بگم بیا برا هم دعا کنیم آذرین جان..
نظر لطفته.. مرسی که وقت میزاری ..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد