هفته ی استراحت + هفته ی مِلو + هفته ی دلتنگی +هفته ی خلوت.. :)


 

 شنبه:

امروز ظهر ماما وقت دکتر داشت.  با هاپو بُردیمش..  طبق معمولِ این موقع ها ، من نشستم تو ماشین منتظرشون که هاپو زنگید گفت ی ساعت دیگه وقتمون میشه، میمونی یا میری.  !? منم زنگیدم شُما دیدم خونس، گازیدم بسمت کلبه.. دیگه تا نسکافه خوردیم و ی کم حرفیدیم، هاپو زنگ زد که کارمون تموم شد بیا.. شما هم هی میگفتی بمون خب، ی ساعتم که نموندی، ولی دیگه نمیشد, دوباره باز گازیدم بسمت مطب.. برگشتنه هم سه تایی پارک رفتیم ی کم راه رفتیم و نون اینا خریدیم و اومدیم خونه.. شما هم تا شب بهم میگفتی، دستت درد نکنه امروز این همه راه اومدی ولی زود رفتی.. نمیدونه که من بخاطر خودم اومدم دیدمش.. 


۱شنبه:

در جبرانِ دیدارِ کوتاهِ دیروز، امروز رفتم کلبه.. غذا خوردیم و تی وی دیدیم و شُما فیلم خارجکی گذاشتی دیدیم و زودم برگشتم خونه... 


۲شنبه:

امروز صبحِ زود، شما رفتی اندیشه.. منم بعدازظهر با رفیق شیش رفتیم بیرون، ی کتابِ همینجوری برا ماما خریدم که فردا وقت آندوسکوپی داره و میترسه، بلکه خوندنِ کتابِ جدید سرشُ گرم کنه.. بعدشم سارا بهمون مُلحق شد و رفتیم دور زدیم و بسی حرفیدیم و بعد از کلی چی بخوریم چی نخوریم، از لَند.برگر سیب زمینی گرفتیم خوردیم که فوق العاده خوجمزه بود و چسبید.. 

شما هم بعد از اندیشه رفتی خونتون.. کارت هم درست نشده بود باز حوصله نداشتی.. نمیدونم چرا هرچقد دعا ثنا میکنیم، بازم هر هفته ی گیری داره.. هوف.. 

شب با تمام فکر و خیالا، به زور چَک و لَگد خودمو خابوندم تا بتونم فردا صبح زود بیدار شم..


۳شنبه:

ساعت ۶.۴۵ کشون کشون خودمو رسوندم سمت ماشین و تو ترافیکِ زیبای صبحگاهی رفتیم بیمارستان.نیکان تا ماما آندوسکوپی انجام بده.. تا دکتر بیاد و بیمارا رو صدا کنن و کارشون یکی یکی انجام بشه و به هوش بیان و بیارنشون تو بخش و حالشون سر جاش بیاد و تسویه کنی با بیمارستان ، ساعت ۱ برگشتیم خونه.. :/ یعنی رسیدیم خونه درب و داغون بودیما .. بابا رفت ناهار گرفت و نماز خوندیم و غذا خوردیم، من ساعت ۴ خابیدم تااااا ۷ کاملا بیهوش بودم.. وقتی به هوش اومدم خونسرد خان و پرروخان اینا داشتن میرفتن دیگه.. من و هاپو هم سوپ درست کردیم و شب رفتیم بیرون ی دور زدیم.. 

شما هم برگشتی کلبه و درارتباط بودیم باهم البته  زیاد سر به سرت نمیزارم تا وقتی کار اندیشه ت درست بشه انشالا..  فعلا خطرناکی.. هی هی ..


۴شنبه:

امروز ظهر با هاپو رفتیم دانشگاه. تهران و کلاسای آزادش رو پرسیدیم.. من آموزشِ دوختِ کیف های چرمی رو خوشم اومد ثبت نام کنم اما چون ساعت کاریشون تموم شده بود موفق به ثبت نام نشدیم و باهم رفتیم کافه و سیب زمینی سرخ کرده با دلستر خوردیم و تو راه , ی کتاب خریدم و برگشتیم خونه..

بعدازظهر شُما گفتی بیا همو ببینیم.. اما دیگه نمیشد و با هاپو رفتیم پیاده روی..


۵شنبه:

امروز صبح اومدم کلبه.. جفتمون خابمون میومد, ی ساعت , خابِ عمیق رفتیم و بیدار شدیم تی وی دیدیم و خیلی خیلی گرسنه شدم من.. دیگه شُما زنگیدی دو تا زرشک پلو با مرغ مَشتی آوردن خوردیم, بینهایت خوشمزه بود..  بعدشم من ی کم جم و جور کردم خونه رو و با آژانس برگشتم خونه.. شب هم با هاپو رفتیم پیاده روی..


جمعه:

ظهر , من و ماما تهنا بودیم که من ناهار درست کردم  و رفتم نون گرفتم و غذامونُ خوردیم.. هاپو هم با فابریک خان دربند بودن.. بعدازظهر هم رفتم پیاده روی.. شُماهم  رفتی خونتون بازم بدونِ من..!


شنبه:

امروز بیشتر خونه بودم و فقط شب  رفتم پیاده روی.. ی مغازه جیگولی جات هم سرِ راهمون پیدا کردیم که من کلی خرید کردم.. 

با شُما هم در ارتباط بودیم..


۱شنبه:

ظهر با ماما و هاپو رفتیم مغازه پسر دایی.. کُلی چیز میز خریدیم.. مثه ماگ و شمع و اینا.. برگشتیم خونه , من پا شدم اومدم کلبه.. ناهار میخاستم کباب تابه ای درست کنم که شُما گفتی ولش کن یِ چی زنگ میزنیم بیارن.. بعد دیدم تو فیریزر غذا داریم خوشحال و خرسند داغ کردم خوردیم.. 

امروزم افتادیم به جون کلبه.. شما جم و جور کردی و منم ظرفارو شُستم و لباسارو جم کردم و شما جارو کردی .. اینجور وقتا کیف میده بعد از تمیز شدن خونه , دو ساعت لَم بدی تی وی ببینی و نسکافه بخوری.. که خب اصولا چون تایم نیس, به نیم ساعت لمیدن و کیفور شدن راضی هستیم..

امشبم به شما جایزه دادم که این همه کار کردی..  یِ ماگِ مشکی سبز بود که قاشق هم داشت.. نمکدون فلفل پاش مشکی قرمز و یِ لیوان کوچیک شیشه ای قلبدار.. خیلی هم خوشت اومد .. دیگه بعدشم برگشتم خونه..


۲شنبه:

اول قرار بود شما دیروز بری اندیشه اما اُکی نشد که من رفتم کلبه.. حالا امروز از صبحِ  زود پا شدی رفتی اندیشه.. کلی دست به دامن نذر و نذورات شدیم تا کارت امروز مشخص بشه.. که خداروشکر بعدازظهر با خبرای خوب اومدی.. البته اونجور که میخاستیم نشد اما خب بازم کارا خوب پیش رفت خداروشکر.. 

منم بعدازظهر با رفیق شیش و سارا رفتیم بیرون .. شما هم از خستگی شب زود خابیدی,  قول سی نمای فردا رو که دادی منم زود خابم بُرد..


۳شنبه:

امروز عجب هوایی بود.. یهو ابرای سیاه اومدن و بارون شدیدی گرفت.. منم خاله رو رسوندم خونش و اومدم کلبه.. شما واسم لواشک آورده بودی از اندیشه.. منم اِسنک درست کرده بودم.. تو خونه یِ کم سر به سرِ هم گذاشتیم و شوخی شوخی همو اذیت کردیم..   اول هم قرار بود فیلم ابد. و یک.روز رو بریم اما چون طبق معمول, دیر شد , سانس بعدی فیلم بادیگارد رو رفتیم.. تو راه هم سر جا پارک, ی کم بحث کردیم..  دیگه شما بدو بدو بیلیت و آبمیوه اینا گرفتی و رفتیم تو سالن.. همون اول هم شما دستمُ گرفتی گفتی قهر نباش, منم نیشم وا شد و خوب شدم دیگه تا اینکه آخر فیلم ایندفه شما از حرف من ناراحت شدی ولی بعد از فیلم, من بدون اینکه منتظر شما وایسم رفتم تو خیابونُ راهمُ کشیدم سمت ماشین.. هر چی هم با میدون دیدم نگاه میکردم شما رو پُشت سرم نمیدیدم.. ! دیگه نشستم تو ماشین.. خداروشکر دیدم داری از دور سَلانه سلانه میای.. برگشتنه هم با اینکه باهام حرف زدی و تره بار رفتیم و خورده خرید کردیم اما حرف نزدم باهات..:| دم کلبه هم رسوندمت که گفتی بیا بریم بالا.. منم از خدا خاسته اومدم اما تا رفتیم بالا, کلی بحث کردیم اما بلخره آروم شدیم و با خوشی بدرقم کردی.. 

اینم بعد از مدت ها سی نما رفتنمون اما فیلمش جدید و قوی بود, دوس داشتیم.. 

 

۴شنبه:

امروز باز رفتم دانشگاه . تهران تا کلاسمُ ثبت نام کنم.. اما متاسفانه چون به حد نصاب نرسیده تشکیل نمیشه.. کلی تو ذوقم خورد و برگشتم خونه.. ماما رو بُردم خرید و برگشتیم با اینکه خیلی گرسنه بودم اما ناهار نخوردم و خابیدم.. بعدازظهر هم تلفنی کلی با شُما حرفیدم و غُر زدم و گریه کردم ..  روز اول از هفته ی خاص رو طوفانی آغاز کردما.. هاها..  عصر هم با رفیق شیش رفتیم ی دوری زدیم..

شما هم شب رفتی خونه حمید..

 

۵شنبه:

امروز هم تا عصر خونه بودم.. قرار بود با شما بریم بیرون اما نشد و شب با هاپو رفتیم دور زدیم .. شُما هم از خونه حمید برگشتی خداروشکر.. 


جمعه:

امروز  شُما گفتی بیا کلبه فوتبال پرسپولیس--- استقلال رو باهم ببینیم بعدشم شام بریم بیرون اما شرایط جور نبود و با خانواده رفتیم بیمارستان, عیادت دایی..شما میخاستی بری خونه حمید, با دوستات فوتبال رو ببینی که خداروشکر عصر, دیر از خاب بیدارت کردم و دیگه نرفتی و موندی خونه..  

ما هم با پرروخان اینا فوتبال رو دیدیم  و کلی کیفور شدیم از نتیجه اش و من شام درست کردم در این حین با شما هم پیغوم بازی میکردیم...


شنبه:

امروز از وقتی بیدار شدیم, کارایی که باید انجام میدادم رو نوشته بودم رو کاغذ و رفتیم با هاپو انجام دادیم.. و همین چنتا کار از۱۲ تا ۳ ظهر طول کشید.. بلخره ی باشگاه نزدیکِ خونمون یافتیم که هم ساعتاش خوبه هم مربی و قیمتش و هم محیط و دستگاهاش..  بعدشم چنتا بانک و اداره جات رفتیم.. آرایشگاه هم رفتیم ابروهامو برداشتم.. از قبل از عید هم تو فکرِ ی رنگ ,واسه موهامم که از مهر 93 که هایلایت کردم دیگه هیچ کاریش نکردم, ازونورم شما غُر میزنی که تازه موهات ی دست داره مشکی میشه خیلیم خوبه, فعلن همینجوری تو فکرشم تا ببینم چی میشه.. 

دیگه اومدیم خونه ساندویچ همبرگر و فلافل خوردیم.. شب هم با هاپو رفتیم  پیاده روی..

شما هم بی حوصله بودی امروز..منم  ی پیغام ساعت ۱۲ بهت دادم.. و  ی پیغام هم  ۶ بعدازظهر شما دادی .. ۱۰ هم خابیدی.. 


۱شنبه :

خب امروز با هاپو رفتیم دم مدرسه دو قلوها و  آوردیمشون خونه و ناهار خوردیم .. منم اعصاب درستی نداشتم, بعدازظهر که شما اس زدی و بعدشم  زنگ زدی, ی عاااالم بحث کردیم باهم.. در این حد که من گفتم دیگه به من زنگ نزن.. ! 

شب هم با هاپو رفتیم بیرون و  شام مرغ سوخاری خوردیم..

 شُما هم حاجخانوم اومده بود پیشت و شب رفتین خونه خاله.. ولی دیگه  از سر شب از هم خبر نداشتیم تاااا..


۲شنبه:

امروز ناهار درست کردیم خوردیم..  بعدازظهر به شَُما زنگ زدم.. ی کم بحث کردیم.. گفتی بعد از این همه حرفی که بهم زدی دیگه برا چی بهت زنگ میزدم.. مامانت رو هم برده بودی بیرون کاراشو انجام بده.. گفتی شب بهت پیغام میدم.. منم ی کم حالم بهتر شد و با هاپو رفتیم بیرون، فابریک خان رو دیدیم و تا مترو رسوندیمش...بعدش رفتیم بنزین زدیم.. بعدشم ماشین رو پارک کردیم و پیاده راه رفتیم.. چنتا مغازه و پاساژ اطراف رو هم سر زدیم واسه روانویس که برای روز مرد میخاستم بخرم.. اون چه که میخاستم پیدا نشد و رفتیم نون خریدیم و اومدیم خونه.. شما هم پیغام دادی و ی کم حرفیدیم.. حاجخانوم هم پیشت مونده بود شب.. حالا امیدوارم فردا مامانت بره خونه خاله تا بتونیم ی دلِ سیر حرف بزنیم یا حتی همدیگرو ببینیم.. البته تا ازم نخاد نمیرم بیرون.. دلم ناز خرکی میخاد.. هاها.. 

من و هاپو هم شب مشغول شدیم و تُرشک و آب زرشک  درست کردیم خیلی هم خوجمزه شد.. 


۳شنبه:

امروز ازون ۳ شنبه های طوفانی بود.  

از وقتی از خاب بیدار شدم، تو اینترنت سِرچیدم تا ی نمایندگی، یورو.پِن نزدیک خونه پیدا کنم و برم سِت خودکار روان نویس بگیرم برا شما واسه روز مرد.. چون دیگه امروز و فردا وقت نداشتم برم فردوسی.. خلاصه بعد از کلی گشتن و زنگ زدن اینور اونور، دو تا مغازه رو پیدا کردم و با هاپو بدو بدو رفتیم و مُدلاشونو نگا کردیم و بلخره تو دومین مغازه، خرید کردم و اومدم بیرون. ولی از همون لحظه که حساب کردم پامو از مغازه گذاشتم بیرون، بغض کردم که این چیه من خریدم، اصن قشنگ نیست و من ی مدل دیگه میخاستم.. هاپو هم میگفت، خب همونجا تو مغازه میگفتی.  خلاصه داغون برگشتم خونه و نشستم به گریه کردن. ! حالا ازونورم چشمم به گوشیم بود که شما گفته بودی تا ۲،۳ کارم تموم میشه بهت خبر میدم همو ببینیم اما هنوز هیچ خبری ازت نبود.  دلتنگی هم به اوج خودش رسیده بود دیگه .. اصن به ی خستگی دچار  شده بودم که تنها راهِ در کردنش دیدن شُما بود..  

خلاصه دیدم داره آب بدنم تموم میشه اگه همینجوری اشک بریزم, پا شدم رفتم دوشی و اومدم سر حال شدم.. بعد خیلی جدی و شیک، پا شدم به حاضر شدن.. ! ی کم آرایش کردم حالم بهتر شد و مانتو پوشیدم.. ! تا اینکه همون لحظه گوشیم زنگ خورد و شما بودی.. ی کم حرفیدیم، که گفتی پنچر کرده بودم واسه همین کارم بیشتر طول کشید ولی الان کارام تمومه دیگه.. اما خیلی خسته ام.. الانم سر ظهری، حس بیرون رفتن ندارم، اگه دوس داری بیا کلبه.. منم با کمال خونسردی گفتم ، من داشتم حاضر میشدم برم بیرون، شما هم گفتی ا.. پس برو کارتو انجام بده.. بعلهههههه..همین ی کلمه، آتیشی بود بر انبار باروتم.. سرِ همین دوباره بحث کردیم و بعد از نیم ساعت که آروم شدیم من پا شدم اومدم کلبه..

 با اینکه بعد از ی هفته دیدارمون، اونجور که باید هیجان انگیز نبود و ریز ریزکی لج همو درمیاوردیم و میخندیدیم یا من کلی مُشت نثارت کردم تا حرصام خالی شه اما باعث شد آروم بشم و نیم ساعتی خابم ببره.. هه.. دیگه پا شدم نسکافه خوردیم و حرفیدیم و من شب برگشتم خونه.. 

اومدم شام خوردم.. دوباره یادِ مُصیبت خودکارم افتادم.. با رفیق شیش مشورت کردم و رفتم تو خودِ سایت یورو.پن دیدم وای.. قیمت همون خودکاری که من خریدم تو سایت نصفه .. دیگه بیشتر خورد تو ذوقم.. :/ ولی نصفه شبی که کاری از دستم برنمیومد.. خابیدم تا اینکه فردا.. 


۴شنبه:

دیشب تا ۴ صبح بیدار بودم.. امروز صبح بیشتر خابیدم.. ظهر مامان رو بُردم رسوندم دکتر.. هاپو هم از دانشگاه اومد پیش مامانم که تنها نباشه برگشتنه.. ازونورم من اومدم کلبه.. اولش به شما گفتم بریم بیرون.. گفتی باشه نیم ساعت دیگه حاضر شو بریم.. منم دیدم شما چند روز پیش خونه رو واسه مامانت که بیاد تمیز کردی، دیدم کاری نیس، پا شدم لباسا رو تا کردم گذاشتم تو کمد.. و بعدشم ظرفا رو شُستم.. ی کم که گذشت، باز خودم پیشنهاد دادم، نمیخاد بریم بیرون، فقط شام بریم بیرون.. گفتی باشه.. پس بعدازظهر هر وقت خاستی بگو حاضرشیم بریم.. بعدم کارتون 2 موش ها و دوستانش  رو برام گذاشتی دیدم و کاپو چینو و آبمیوه خوردیم.. بعد ساعت ۷ شد گفتم، میخای زنگ بزنیم غذا بیارن برامون. !شما هم گفتی بگو چی میخوری، هرجا رو خاستی بزنگم برات.. بعد از کلی شور و مشورت هم ساعت ۸ زنگید، ی پیتزا زبان و ی پیتزا گوشت چرخ کرده که من دوس ندارم سفارش دادی چون پیتزا فیله نداشتن و سوسیس کالباس هم نمیخاستیم بخوریم...! وقتی ام که آورد، دیدیم پیتزا گوشت نیاورده و پیتزا ژامبون آورده بازم.. خخخخخ.. خلاصه نشستیم خوردیم و کلی هم گفتگو کردیم.. البته سر مهریه کلی ام بحث کردیم و خندیدیم..! همچین آدمهای سر خوشی هستیم...هاها..

سر ی مورد هم به توافق نرسیدیم و کلی کُری خوندیم واسه هم, تا اینکه شما  پا شدی تو ی برگه، حرفتُ نوشتی که من فلان کار رو میکنم و لا غیرو تصمیمم عوض نخاهد شد.. حالا قراره به وقتش ببینیم آیا شما سر حرفت موندی یا بلخره حرف , حرفِ من شده.. شما که گفتی این برگه رو نگه دار، سر سفره عقد بزار تو سفره باشه، جلو چشممون باشه.. !! هی هی..

بعدشم آژانس گرفتی تو ترافیک برگشتم خونه.. 


۵شنبه:

امروز ظهر با هاپو رفتیم دم مغازه ای که ازش خودکار رو خریده بودیم و گفتیم تو سایت , قیمتش انقده.. آقاهه هم خیلی خوب باهامون برخورد کرد! و در کمال ناباوری خودش بدون اینکه ما بخاهیم, پولُ داد و جنسشُ پس گرفت..  ما هم خوشحال و خندان , بسرعت با مترو رفتیم خیابون منوچهری و ی خودکار تک برا بابا خریدم و ی ست خودکار, روان نویس و خودنویس واسه شما خریدیم و اونجاها ی دوری زدیم و از خوشحالی رفتیم ناهار چلو کباب و جوجه خوردیم و خورده جات مثه گُل سر  و عطر بازم برا بابا و گوجه سبز و اینا خریدیم و اومدیم خونه و هاپو واسه شب دسر درست کرد و شب هم خونسردخان اینا و پررو خان اینا اومدن و کادوهامونو تقدیم بابا کردیم و شام خوردیم .. شما هم خونه بودی و پیغام بازی میکردیم.. آخر شب هم تماس تصویری برقرار کردی و کُلی حرفیدیم و خندیدیم.. 


جمعه:

امروز هم پری اومد پیشمون.. باهم رفتیم خرید کردیم و اومدیم  خونه ناهار خوردیم و بعدشم رفت خونشون.. 

بعدازظهر هم یهویی با رفیق شیش , ی کم تنقلات و میوه و تُخمه جم کردیم و رفتیم پارک جنگلی یاس نشستیم, آی حرف زدیم.. فقط خیلی سردمون شده بود.. ولی خیلی خوش گذشت.. فردا صبح هم سارا عازمه کربلاس.. کلی بهش سفارش کردم برام دعا کنه..

بعدازظهر هم شُما بخاسته ی دیشبِ خودم, گفتی بیا کلبه قلیون برات درست کنم خیلی وقت هم هست نکشیدم, اما دیگه دیر گفته بودی و منم با رفیق شیش هماهنگیده بودم دیگه کنسل شد قلیون امروز.. 

+ دیروز, پای هاپو تو خیابون پیچ خورد و کلی دردش گرفت اما آخر شب دردش شدید شد و امروزم با تخم مرغ و زردچوبه فعلن براش بستیم .. حالا ببینیم کی خوب میشه, هر چه زودتر بریم باشگاه ثبت نام کنیم.. :)

+کتاب ِکوچکِ زبانِ.بدن از ویجایا.کومار رو که از هفته پیش شروع کردم , این هفته هم همین رو میخونم تا تموم شه.. خوبه کتابش کوچیکم هست, البته چون جز مفیداس, خوندنش بیشتر از ی رُمان قطور طول میکشه.. 

+  شبا هم با خانواده به دیدن سریال یوزار سیف و خوردن تنقلات میگذروندیم.. من دفه اولمه میبینم.. 

+ خیلی دوس دارم حداقل همون هفته ای ی بار بنویسم..! سعی در انجام این مهم هم دارم اما نمیدونم چرا نمیشه..

+ احساس میکنم اخیرا عصبی و درگیر بودم بخاطر موضوعات مختلف.. و ی کم از خودم راضی نیستم.. شاید استخر, یا کلاس روز 2شنبه هام بتونه حالمُ بهتر کنه. خدا کنه زودتر دوره ی پیشرفته ی کلاسام شروع بشه تا بیشتر از این شُما رو مورد لطفم قرار ندم.. !


شنبه:

امروز قرار بود بیای دنبالم بریم بیرون.. اما وقتی زنگیدی و عکستو فرستادی برام چشمات قرمز و پُف کرده بود، قرار شد ی کم بخابی اگه بهتر شدی بریم.. خودتم گفتی اگه جایی نرسیدیم بریم، حداقل شام میبرمت بیرون.. بعد سر ی حرفِ من سوء تفاهم پیش اومد و بحث کردیم و منم با ناراحتی گوشی رو قط کردم.. بعدش، شما دو دفه زنگیدی اتاقم و حرف زدی باهام و اِس  هم دادی.. و کدورتها برطرف شد.. 

اما بعدش معده درد گرفتنم همانا و اُفت فشار همانا تا اینکه بعدازظهر حالم بد شد و دیگه تحمل این حالتمو نداشتم.. رنگ صورتمم گچ دیوار شده بود..  خلاصه ماما و خاله و هاپو انداختنم تو آژانس و رفتیم دکتر و ی آمپول و دو تا سرُم نوش جان کردم.. در حدی حالت تهوع و سرگیجه داشتم که تو درمانگاه نمیتونستم بشینم یا بخابم، نشستنکی واسم سرم زد.. ولی حالم جا اومد و اومدم خونه.. از هم خبر هم نداشتیم، که شب شما پیغام دادی جواب ندادم و زنگیدی خونه کلی حرفیدیم و من امروز رو برات تعریف کردم و گریه کردم و سبک شدم..دیگه لحظه به لحظه حواست بهم بود و مراقبت از راه دور میکردی.. منم ساعت ۱۱ شب خابم برد تا ۱۱ صبح.. :/ باورم نمیشد این حجم از خاب کجا بوده..


۱شنبه:

خداروشکر امروز بهتر بودم اما جون نداشتم، شما هم گفتی میخای بیا کلبه استراحت کن اما نرفتم، میترسیدم حالم مثه دیروز بشه.  بعدازظهر هم اتاقمو جارو کردم و کادوی روز مردت رو کادو کردم و  رفتم دوشی سرحال شدم و  با هاپو  رفتیم پارک.. و زودم برگشتیم خونه.. شب خونسرد خان اینا اومدن عیادتم.. اخر شب هم پیغام بازی با شُما و بازم گریه.. خابمم نمیبُرد اما انقد باهام حرف زدی  و انرژی فرستادی که ساعت ۱۲ خابیدم تااااا ۱۰ صبح.. خیلیم عجیب.. 


۲شنبه:

ظهر با هاپو رفتیم بانک و ی شاخه گل رُز قرمز خریدم که روی زَرورقش کارت چسبونده بود و نوشته بود روزت مبارک.. 

 خاله رو گذاشتیم خونه دخترش و اومدم ناهار خوردیم.. شما گفتی حالت خوش نیس با آژانس بیا.. منم آلو و تُرشک و ی ساندویچ الویه و فلفل دلمه ای رنگی رنگی و کادوت رو آوردم.. خونه رو هم ماشالا ترکونده بودی اما گفتی دست به هیچی نزن.. خودت ی کم مرتب کردی و چند دقیقه ای رفتی بیرون با هندوانه و لیمو شیرین برگشتی.. منم تو این فرصت کادو و گُل و کارت تبریک رو چیدم رو میز و وقتی اومدی دیدی کلی خوشحال شدی.. 

بعدشم من اصن جون نداشتم ی کم خابیدم.. کارتون گُرگینه هم برام دانلود کرده بودی دوبله هم بود، دیدم خیلی باحال بود..  دیگه ی آبمیوه پرتقالی بزرگِ پاکتی هم کنار دستم گذاشته بودم, هِی ریزه ریزه میخوردم.. شامم، زرشک پلو با مرغ زنگیدی آوردن با سالاد کاهو و ژله ی هلو که خودت درست کرده بودی. به به خیلی پسبید.. بعدشم با آژانس برگشتم خونه و آخر شب با رفیق شیش تلفنی حرفیدیم تا نصفه شب.. 


۳شنبه:

امروز ماما پایین موهامُ ی کم کوتاه کرد و صاف شد.. بعدازظهر هم خاله رو رسوندم خونش و اومدم کلبه.  ی فیلم خارجکی گذاشته بودی که بنظر دلهره آور بود, واسه همین منم خودمو مشغول کردم  تا فیلمُ نبینم.. و فلفل دلمه ای رنگی هایی که خریده بودم رو سرشونو بُریدم و توشون رو خالی کردم و گذاشتم فریزر چون معلوم نیس کی وقت میشه دلمه درست کنم.. بعدشم حال ظرف شُستن نداشتم و اومدم درازیدم و هندوانه خنک خوردم، و زرشک پلو با مرغ داغ کردی خوردیم بعد یهو آخر فیلمه دختر پسره که عاشقِ هم بودن از ی جایِ مخوف فرار کردن و خیلی عاشقانه و هیجانی شد، داستانشم واقعی بود, یعنی ی جوری محوش شدیم یهو دیدیم ساعت ۵.۱۰ دقیقه اس و سانس فیلمه که میخاستیم بریم ی ربع به شیش بود.. هیچی دیگه رو هوا حاضر شدیم و با ۵مین تأخیر رسیدیم سی نما ، تو اون شولوغی، جا پارک عالی هم پیدا کردیم امااااا با صف های طویل دمِ گیشه مواجه شدیم.. خانومه هم گفت فیلم شروع شده و سالن پُره اگه میخاید واسه سانس بعد برید انتهای صف دو.کیلومتری..  :/ آخه مگه مرض دارن,  فقط خرید حضوری گذاشته بودن..!  خلاصه دیدیم کلاسمون به صف وایسادن نمیخوره، گازشُ گرفتیم رفتیم پارک دوس داشتنی، خخخخخخ.. 

بستنی و چای خوردیم.  طبق معمول دم  زمین بازی فوتبالیستا و والیبالیستا رفتیم و شُما نظاره کردی.. عکس و فیلم گرفتیم و کلی کِرکر کردیم..  امروز سی نما نرفتیم اما بجاش سی نما ۶بُعدی رفتیم.. وای هر فیلمش, ی جور قشنگی داره. این فیلمش ماشین بازی بود، خداروشکر ترسناک نبود اما چندین بار قلبم اومد تو دهنم و دست شُما رو ول نمیکردم.. خلاصه روز خوبی بود امروز.. بعدشم اومدم خونه بابا رو بُردم خرید و اومدم و بعدشم هاپو رو از دم مترو برداشتم رفتیم ی دوری زدیم و خورده خرید کردیم.. شما هم آخر شب رفتی خونه خاله که از کربلا اومده.. 


۴شنبه:

امروز مراسم اِپی در منزل رو انجام دادم و بعدازظهر با هاپو رفتیم انقلاب.. ی کتاب دانشگاهی پررو خان میخاست براش پیدا کردم و خریدم و کتاب قلعه ی.حیوانات هم که تعریفشو شنیدم برا خودم خریدم.. با ی کاغذ کادوی جیگولی.. آیا ذکر کرده بودم که من عاشق کاغذ کادو هستم ..!? کلا کاغذ کادو، کیف های کادویی، جعبه کادویی، پارچه های کادویی، یعنی هرجا هر مدلی خوشم بیاد میخرم بی دلیل .. حالا اگه ذکر نکرده بودم الان کردم.. هه..

بعدشم رفتیم کافه.گودو.. ی شیک انبه و کیک برونیز پنیر زدیم به بدن و اومدم خونه نماز و شام ..  پررو خان اینا هم بودن و با شعر هایی که پرپری تازه یاد گرفته و میخونه مشغول بودیم.. 

شُما هم از صبح رفتی دنبال کارات و زیاد از هم خبر نداشتیم.. تا اینکه شب زنگیدم کلبه ج ندادی.. زنگیدم گوشیت، گفتی باز به من وصل شدی.. !? تو راه پله هام، بزن خونه.. آیا اینم گفته بودم که بارها شده بعد از ساعتی که از هم خبر نداشتیم و منتظر بودم برسی جایی، من لحظه ای اس یا زنگ میزنم که شما در لحظه ی ورود به آنجا هستی.. حس ششم قویه دیگه لامصب.. دیگه چند دقیقه بعد پیغام بازی کردیم بعدشم گفتم بزا پرروخان اینا برن بعد بزنگم بهت، بعدترشم که خاستم بزنگم دیدم نوشتی من رفتم ظرفا رو بشورم، منم از خوشحالی گفتم مزاحم نمیشم تموم شد خودت بزن.. که بعدِ ی ساعت با صدای کوفته، زنگیدی و حرفیدیم .. الانم  سعی داریم زودی بخابیم.. 


۵شنبه:

ظهر با هاپو رفتیم نارمک، دستگاه دیجیتال واسه تی وی اتاقم خریدیم، در ی حرکت هم پریدیم تو ی مغازه و دو تا بلوز خوجل موجل خریدیم برا خودمونو اومدیم خونه.. من نماز خوندم و بعد از هفته ها رفتم استلخ.. بعدشم با رفیق شیش حرفیدم و یهو برنامه گذاشتیم رفتم دم شرکت دنبالش,  ی بسته الویه و نون و آبمیوه گرفتیم، من با موی خیس و دستای چروک شده ی از آب و کُلُر رفتیم سرخه حصار، زیرانداز انداختیم و سرخوشانه نشستیم به خوردن و حرف زدن..  هوا هم عالی بود خیلی خیلی مزه داد.. بعدشم رسوندمش کلاس زبان و اومدم خونه ی چرت زدم و شب چیتان پیتان کردیم واسه شام خونه خونسرد خان اینا دعوت بودیم.. اونجا هم خوج گذشت . شما هم از صبح سرت شلوغ بود و فقط شب ی باز زنگیدی ی کم حرفیدیم و رفتی خونه حاجخانوم و شب هم زود خابیدی.. 


جمعه:

امروز من و هاپو تا عصر تهنا بودیم، کلی آهنگ شاد گذاشتیم رقصیدیم، یعنی ی جور جدی که نفس نفس میزدیم، خخخخخ.. بعدشم تصمیم گرفتیم بریم ناهار بیرون، دیدیم ساعت سه ظهر و گرمه بیخیال شدیم بعدشم خاستیم زنگ بزنیم غذا بیارن، هرچی فکر کردیم به نتیجه نرسیدیم چی بیارن، خلاصه هاپو نیمرو مشتی با گوجه و قارچ درست کرد خوردیم.. هاهاهاها.. 

شما هم به جبرانِ دیروز، از صبح پیغام میدی و میحرفیم.. عکس پسته خان رو هم فرستادی انقد بزرگ شده, راحت راه میره دیگه.. شب هم مامانتو بردی خونه فامیلا.. 

من و هاپو هم شب رفتیم پیاده روی و ی مرغ کنتاکی گرفتیم اومدیم خونه ..

شما هم کماکان خونه فامیلاتونی.. 

+ اگه کسی اینجارو هنوز میخونه و اگـــــه به آخرِ این پُستم رسید و فوشم نداد تعجب میکنم.. ! البته سعی دارم هفتگی بنویسم دیگــــــه..

+ کتاب زبانِ بدن به اتمام رسید.. خیلی جالب بود.. و کتاب عطر سُنبل, عطر کاج از فیروزه. جزایری. دوما رو که تعریفشو زیاد شنیدم میخام شروع کنم به امید خدا..

به امید بهترین هاااااا در هفته های آتی..





نظرات 4 + ارسال نظر
آذرین جمعه 17 اردیبهشت 1395 ساعت 00:34

سلام :))
نمیدونم از چی بنویسم ازبس زیاد نوشتی
درسته خب زیاد خوبه اما نمیدونم چی بنویسم
اهان تصمیم مبنی بر هفته نویسی هم کاملا خوبه :))

ایندفه زیاد نبود کههههه.. حجیمِ پُر حجم بود.. :)) مرسی وقتتُ گذاشتی خوندی.. ممنون عزیزم..:-*
اره ببین به تصمیمم عمل کردم و هفتگی نوشتم.. :))

اسکارلت چهارشنبه 15 اردیبهشت 1395 ساعت 08:54

ای جانمممممممممم ماشالاه بهت چطور یکجا نوشتی اما خوشحالم که نوشتی دلمون تنگیده بودش

قابلیتای اینجانبُ دست کم گرفتیااا.. :)) هی هی.. ممنون گلم.. لطف داری اسکارلت جان.. :-*

آذرین شنبه 11 اردیبهشت 1395 ساعت 13:56

سلام
من که مشعوف شدم از خوندن پست
مث رمان شده اینبار

وااای مرسی عزیزممم.. :) لطف کردی این همه رو خوندی آذرین جان.. :-*

خاتون شنبه 11 اردیبهشت 1395 ساعت 09:09 http://balot62.blog.ir

من همشو خوندم و بهت فحشم هم ندادم.
چون دیگه دستم امده مدل نوشتنت رو.

انشالا همیشه به شادی باشه

خخخخخخ.. تو لطف داری بهم عزیزم.. :-*
مرسی ازینکه میخونی.. :)
فدات گلم.. توام همینطور خاتون جان.. :-*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد