هفته یِ خوج .. :)

 

شنبه:

امروز بعدازظهر منتظر بودم تا شُما خبر بدی میای بریم پارک یا کارِت طول میکشه که دیدم پیغام دادی صدام کردی ,شکلک گریه گذاشتی..  یعنی شاید سالی یِ بار ازین جور شکلکا استفاده کنی، سریع ازت پرسیدم چی شده..؟؟!  که عکستُ فرستادی با قیافه آویزون با اون ماگ مشکیه که برات خریده بودم , گفتی از دستم افتاده شکسته.. خیالم راحت شد اتفاقی نیفتاده.  مثه پسر بچه ها کُلی غُر غُر کردی.. منم گفتم بعدا ی دونه دیگه برات میخرم.. کُلیَم به حرفات خندیدم.  بعدشم رفتم تو آشپزخونه و شام درست کردم.  

بعدشم پیغام دادی کارت طول میکشه نمیشه امروز بریم و قول دادی فردا روزِ من باشه. چنجا هم پیشنهاد دادی گفتی خودت انتخاب کن کدومشُ بریم . منم شاد و خرامان پا شدم رفتم پیاده روی.. ی لیوان اَنگری بِردز هم برا شما خریدم و اومدم خونه. . 

۱شنبه :

خُب امروز قرار بود روز من باشه امااااا..

ظهر با ی کاسه سوپ شیر اومدم کُلبه و هی کجا بریم کجا نَریم کردیم ولی میدونستم حوصله نداری خرید و جای دور بریم برا همین گفتم بعدازظهر بریم بلوار و مانتو اِلی بریم ببینیم چی جدید آورده.. 

بعدازظهر که شد هی سر چیزا کوچیک بحث میکردیم , بعد از چند دقیقه هی بوس میفرستادیم واسه هم.. انقد اینکارو کردیم خودمونم خنده مون گرفته بود.. شُما میگفتی اگه یکی اینجا بود خُل میشد از دستمون.. 

آخرش من دیدم همینجوری وقتمون داره میره و به هیجا نمیرسیم گفتم حالا که بیرون نرفتیم, پاشو ی قلیون درست کن چند وقته نکشیدیم.. منم ظرفارُ شُستم و شُما هندوانه و طالبی قاچ کردی و فیلم کوچه. بی نامُ گذاشتیم دیدیم .. هم از فیلم لذت بُردیم هم از قلیون.. 

دیگه شب برگشتم خونه و پررو خان اینا افطار خونمون بودن.. 

+ امروز با اینکه بیرون نرفتیم اما کُلی آرامش و شادی تو کُلبه داشتیم.. خدایا شُکرت..

۲شنبه:

وای بعضی وقتا حوصله ندارم تا سر کوچه برم حتی ولی خُب آدم مجبوره..

امروزم رفتم ابروهامُ برداشتم و کُلی دردم اومد ..  ظهر هم هاپو ماما رو بُرد دکتر و منم واسه شام, تیکه های جوجه کباب مزه دار کردم و برنج خیس کردم و اسباب سفره رو حاضر کردم گذاشتم رو کابینت و ناهار ی دونه کُتلت خوردم و بعدازظهر رفتم کلاس..

مبحث این ترم یِ کم پیچ در پیچه, ازینکه سر کلاس تو ذهنم مرتب نمیشینه خوجم نمیاد.. :/ حتما باید تو خونه جزوه رو بخونم تا بفهمم چی به چیه..

راستی امشب که داشتم برمیگشتم خونه, تو مترو رو پله برقی بودم که فهمیدیم قطار اومده.. من و چند نفر دیگه عجله کردیم و دویدیم سمت قطار که یهو نفهمیدم چی شد, کسی بهم ضربه زد یا خودم تعادلمُ از دست دادم و شِتک شدم رو زمین..  حالا که سرمُ بالا کردم دیدم دمِ دِر مردونه هستم و شونصد جُفت چشم دارن نگام میکنن.. اصن باور نمیکردم تو همچین حالتیَم.. پا شدم خودمُ تکوندم و از رو نرفتم هــــیچ , تازه گفتم بخاطر یِ قطار ببین چیکارا  میکنید.. خخخخخ..

وسط راه هم هاپو که بیرون بود بهم پیوست و اومدیم خونه..

خونسرخان و دو قلو ها شام خوردن و رفتن خونشون و هیجان دو روزه رفته مشهد.. 

حالا تازه آخر شب پام درد گرفت.. زانوم کبود شده بود.. برا شُما که تعریف کردم گفتی تخم مرغ و زردچوبه قاطی کن بزن رو پات و کُلی دستور العمل دادی که انجام بدم.. 

دقیقا سرِ همین موضوع هم بحثمون شد که چرا کاراییکه گفتیُ انجام ندادم و آخرش با ناراحتی خابیدیم..

۳شنبه :

صبح ماسک آبلیمو عسل مالیدم به صورتمُ تا ظهر هم بهم پیغام ندادیم .. دیگه بعدازظهر خودم زنگیدم بهت کجایی.. گفتی دارم میرم جایی..گفتم کجااااا.. گفتی ی جااااایی.. منم دلم میخاست بیام کلبه.. گفتم نرو هرجا میخای بری من دارم میام.. هی هی.. گفتی خُب دیرتر میرم تو بیا.. گفتم خب کجا میخای بری مگه.. آخرش گفتی میخاستم برم حموم, حالا بخاطر تو دیرتر میرم.. 

منم اومدم کلبه.. خونه رو مثه دسته گُل کرده بودی کُلی کیف کردم..  کارتون اَنگری بِردزُ برام دانلود کرده بودی لَم دادیم و دیدیم وای که چقد باحال بود کُلی خندیدم بهشون.. در مورد دیشبم کُلی حرف زدیم .. و زانومم با باند بستی.. و ماه عسلُ دیدیم و شام زرشک پلو با مرغ داغ کردم خوردیم.. از سری غذاهایی بود که حاجخانوم داده.. هاها.. ولی خودمونیما, دلم برا آشپزی تو کُلبه تنگیده .. 

بعدشم برگشتم خونه.. با خانواده نشستیم فیلم کوچه بی نامُ دیدیم.. من بازم کیف کردم از دیدنش مخصوصا از بازی باران جون..

۴شنبه:

امروز دوستای مامانم ناهار خونمون بود.. ماما قرمه سبزی درست کرده بود .. دیگه ناهارُ زدیم و من ی ظرف برنج و قرمه با تَه دیگ حسابی برات کشیدم وبعداز ظهر اومدم کلبه..

من که سیر بودم , شُما ی چنتا لقمه غذا خوردی و تی وی دیدیم.. عصر که شُد من پیشنهادِ سی نما دادم.. شُما گفتی دیرت نمیشه..؟!  گفتم زنگ میزنم خونه میگم دیرتر میام نگران نشن.. دیگه دو تا بیلیت واسه فیلم آدت.نمیکنیم از سی نما .تیکت رزرو کردیم و من ظرفارُ شُستم و چای سبز خوردیم و حاضر شدیم..

 حالا ماه رمضونم هست من گفتم بوفه سی نما حتما بسته اس.. سریع روغن گذاشتم داغ شد و اِسنک درست کردم و خوراکی از خونه برداشتم و بسرعت نور خودمونُ رسوندیم سی نما.. دیدیم وای چه خبره دم بوفه.. همه چی هم میفروشن.. هه.. ما هم آبمیوه خریدیم و تا رفتیم تو سالن فیلم شروع شد.. از وسط فیلم هم هِی حدس میزدیم هِی درست درمیومد حالا وسطِ سی نما هِی  گیو می فایو میزدیم.. خخخخخ.. 

بعد از فیلمم رفتیم جیگر خوری.. اصنم عجیب نیست که من زیاد جیگر دوست ندارم اما با شُما خیلی بهم میچسبه و حتی خوئکم میخورم و بَه بَه چَه چَه میکنم.. 

بعد از شامم یِ دور زدیم تو خیابون و اومدم خونه دیدم وا هیشکی خونه نیس.. :/ تهنا موندن همانا تا یازده و نیم که هاپو زنگم زد که مترو بودم اما دیگه قطار نمیاد با دربستی دارم میام خونه بیا پایین پول خورد بیار.. بعد هاپو هم تازه ماما بابا اومدن خونه.. 

۵شنبه :

امروز ظهر هاپو رو بُردم ختم بابای دوستش .. ازونورم رفتیم کلاس کیک پزی..! این کلاسُ از نت .برگ ثبت نام کرده بودم.. اصنم فکر نمیکردیم انقد شولوغ باشه.. استادشم انقد خوب و مهربون بود که آدم عاشقش میشُد.. بهمون یِ کیک اسفنجی ساده با روکش خامه و تزییناتشُ یاد داد.. خیلی خوب بود..

بعدشم برگشتیم خونه والیبالُ دیدیم و شب هم رفتیم خونه لیلی, آرامش و پَرپری هم اومدن و شام ماکارونی و چیکن استراگانُف زدیم و شیر انبه و آب طالبی بستنی هم بعد از شام.. دیگه داشتیم میترکیدیم.. آهنگ گذاشتیم رقصیدیم و تا 4 صبح بیدار  بودیم و یِ عالم حرف زدیم و خاطره تعریف کردیم و خندیدیم و شُما هم خونه شیبا اینا افطاری دعوت بودی که شب پیغام دادی ماشین خراب شده بود و نرفتم موندم خونه.. منم ی عکس از خودم فرستادم برات با تور و تاج عروس.. کُلی خوجت اومد و در مورد لباس عروسی حرفیدیم.. خخخخخ..

جمعه:

صبح دیر از خاب پا شُدیم .. اُملت خوردیم و فیلم روایتهای.نا تمامُ من خریده بودم گذاشتیم دیدیم که اگه پایین تر از افتضاح هم گزینه ای هست, این فیلم در اون سطح بود.. :/ یعنی همش رو دور تُند دیدیم بلکه تموم شه لعنتی..

بعدشم ناهار خوردیم و پانتومیم بازی کردیم و هات چاکلت خوردیم و بعدازظهر برگشتیم خونه.. پررو خان اینا شام اومدن خونمون.. شی تولد آرامشم بود یِ کم تفلُد بازی کردیم و والیبالُ دیدیم و با ماما هم از سر شب شروع کردیم به خوندن قرآن و دعای جوشن کبیر..

شُما هم  تعمیرکار آوردی ماشینُ درست کرده بود و قرآن خوندی و خابیدی.. منم مراسم احیا رو که انجام دادم بعدش سریع بیهوش شدم..

+ کتاب اعتماد بنفس تموم شد.. خیلــــــی کتاب خوبی بود.. با حال و هوای این روزای من خیلی جور بود.. بیشترشم مثه یادآوری از کلاس دوشنبه هام ترم اعتماد بنفس بود.. 

+ کتاب یک عاشقانه آرام رو شروع میکنم این هفته.. ی دفه چند صفحه شُ خوندم اما ادامه اش ندادم ولی ایندفه میخام تا انتها بخونم انشالا.. 

+ تیر ماه دوست داشتنی و تابستون شیرین شروع شد انشالا به گرمی و شیرینی اوایلش هم تموم شه..

+ تو این ماه و مخصوصا تو این شب های عزیز التــــــماس دعا داریم, فراوان.. 

+ همیشه وقتی دیر به دیر میام وب, دوستان لطف میکنن حال منُ میپرسن,  حالا ایندفه که ازتون خبری نیس, من ازتون میپرسم کجاااایید..!؟؟؟ حالتون خوبه آیااااا دوستااااااانم.. !!!!؟