هفته ی شُمالی .. :)

  

شنبه:

امروز بعد از ناهار رفتم مشاوره.  ایندفه نمیدونم چِم شده بود که بیشترِ یک ساعت زمانمُ گریه کردم.. اصن نمیتونستم خودمُ کنترل کنم.. ولی آقاهه با تکنیکایی که داشت تونست ، بهم آرامش بده و بعد از مشاوره شاد و شَنگول برگشتم .. سرِ خیابون ی آقاهه داشت انواع جوجه ماشینی و رنگی و اردک و بلدرچین و اینا میفروخت.. وایسادم کُلی نگاه کردم.. چند نفر خرید کردن منم جوّگیر شدم ی جوجه بلدرچین خریدم و سریع تاکسی گرفتم و اومدم خونه.. کلی باهاش حرفیدم و با اهل خونه آشناش کردم و براش آب و دونه ریختم اما هرچی میگذشت احساس میکردم چه کار بیخودی کردم خریدمش تا اینکه زدم زیر گریه..!

 نمیدونستم باید چیکارش کنم.  که یهو به ذهنم رسید ببرم پَسش بدم.. سریع رفتم جوجو رو بهش دادم گفتم آقا من پشیمون شدم بزار پیش دوستاش بمونه..  آقاهه گفت بیا پولشُ بدم گفتم نمیخام دو تومن چیه دیگه، دو تومنم غذاشُ خریده بود. خخخخخ.  اومدم خونه  واقعا حالم خوش شد.. پا شُدم سبزی پلو با ماهی و کوکو درست کردم و با هاپو رفتیم ی دوری زدیم و برگشتیم خونه شام خوردیم.. 

شما هم وقتی داستانُ برات تعریف کردم، کُلی بهم خندیدی.  گفتی اصن واسه چی جوجه به اون کوچولویی رو خریدی, اگه از من میپُرسیدی بهت میگفتم نخَر گُنا داره, مخصوصا با این روحیه ای که ازت میشناسم .. خب من واقعا نمیدونستم نباید بخرم.. 


۱شنبه : 

امروز ظهر اومدم کلبه. کارتون انگیری بردز رو برام دانلود کرده بودی گذاشتی دیدیم. کلی کیف کردم. رفتی بیرون با خوراکی برگشتی و نسکافه خوردیم و شب اومدم خونه. با ماما و هاپو مراسم شب قدر رو اجرا کردیم. 


۲شنبه:

امروز تعطیل رسمی بود، منم عصر ی سر اومدم کلبه. سرِ راهم یهویی، دو تا تاپ برا خودم خریدم.  با شما ی فیلم خارجکیِ خنده دار دیدیم. اما وسطِ فیلم من کلی حرف زدم برات و گریه کردم.  شما هم با حرفات بهم آرامش دادی. دیگه هندوانه خوردیم و برگشتم خونه. پرروخان اینا شام خونمون بودن. 

+ خدایا آرامش لطفااااااااااا.. 


۳شنبه:

امروز عصر کوتاه اومدم کلبه. ادامه ی کارتون انگری بردز رو دیدم 

ازت خاستم بریم مانتو اِلی که از من اصرار, از شُما انکاربود بلخره هم نبُردیم.. از بس که فکر میکنی مانتو زیاد دارم و اگه جدید بخرم اسراف کردم..  

بجاش رفتیم تره بار انقد شولوخ پولوخ بود که 5 مین هم نموندیم توش و اومدیم از بیرون میوه خریدیم .. ی مغازه خِنزل پِنزل فروشی بزرگـــــــــــ هم تازه افتتاح شده بود رفتیم سَر زدیم.. یِ اَلَک و ماگ و کِش سر و کیلیپس و لاک خریدیم .. ی مغازه قلیون فروشی هم رفتیم, یِ قلیون کوچیک واسه سفر فردامون خریدیم.. البته کُلی از شُما غُرغُر شنیدم.. بعدشم اومدیم کُلبه.. شُما میوه هارو شُستی و عصرونه خوردیم و من برگشتم خونه. 

آخر شب هم بساطِ سفرِ فردا رو آماده کردم. 


۴شنبه:

امروز واسه ساعت یک ظهر بیلیت داشتیم. دیگه بند و بساطمونُ جم کردیم با هاپو و با آرامش و پرپری و لیلی تو ترمینال قرار گذاشتیم. خداروشکرتو مسیر, حالم تو اتوبوس بد نشد و کُل راه اُکی بودم و حتی تونستم کتاب یک عاشقانه آرام رو که با خودم بُرده بودم بخونم. دیگه ۵ و ۶ بود رسیدیم شهر نور. رفتیم ویلای لیلی ی استراحت کردیم و عصر آماده شدیم رفتیم خانه و کاشانه. یعنی آدم شُمال بره خانه و کاشانه نره,  اصن حال نمیده خدایی..  با فراغ خاطر دو ساعت چرخیدیم و خرید کردیم و آخرش دو تا کارت هدیه هم گرفتم.. هاها.. 

بعدش شام رفتیم نارنجستان، پیتزا و مرغ سوخاری خوجمزه خوردیم و آخر شب اومدیم خونه خریدامونُ بررسی کردیم. منکه کلی ذوق کردم با خریدام. هه. تا نماز صبح هم بیدار بودیم و هی قلیون بلومیس کشیدیم هی میوه و آبمیوه و پفک خوردیم هی حرف زدیم.. 

با شُما هم پیغوم بازی میکردیم. امشبم رفتی خونتون. 


۵شنبه:

صبحانه ی اُملت مشتی  زدیم..  واسه ناهار هم جوجه کباب داشتیم، من به سیخ کشیدم و زغال درست کردم و ی جوجه ی خوجمزه ناهار خوردیم.. ی کم استراحت کردیم و بعدشم بلومیس.. هه. . ی کم خابیدیم و بیدار شدیم دوچرخه سواری کردیم که من نمیدونم چجوری بچگیام دوچرخه سواری میکردم، الان بسختی دو تا رِکاب میزدم..بعد میوفتادم تو سرازیری که خودش بره.. خخخخخ.  

بعدازظهر حاضر شدیم تنقلات جَم کردیم و رفتیم لب دریا.. کُلی عکس گرفتیم و طالبی خنک و بلال خوردیم و غروب زیبا رو تماشا کردیم و رفتیم خرید و برگشتیم خونه.  شام قرار بود ادامه ی جوجه ها رو کباب کنم اما چون دیگه دیر بود و حسش نبود، انداختم تو تابه و سرخ کردم راحت.. 

شبَم خونه رو جارو کردیم و رفتیم دوشی و وسابلمونُ جَم و جور کردیم و تا دم صبح میوه خوردیم و بلو میس زدیم .  هاها.  


جمعه:

امروز صبحانه نون خامه عسل خوردیم و ی بلومیس زدیم  و دوچرخه سواری کردیم و بطرز شگرفی، من یاد گرفتم چجوری تعادلمُ حفظ کنم و کلی دوچرخه رانی کردم و خرسند گشتم..  ناهار الویه داشتیم.  بعدشم بساطمونُ جم کردیم و آماده شدیم واسه ساعت ۴ بیلیت برگشت داشتیم.. توی مسیر, من دیگه از فرط خاب آلودگی حالم بد شده بود. چون بینهایت خابم میومد اما نمیتونستم بخابم و این اذیتم میکرد.. ولی خداروشکر وقتی ساعت ۷ شهر گَزنگ پیاده شدیم و چای نبات و تنقلات خوردیم سر حال شدم و بلخره ساعت ۹ شب وقتی نزدیک خونه بودیم خابم بُرد ی ربع.  خخخخخ. 

از ترمینال هم سریع تاکسی گرفتیم اومدیم خونه حدود ده بود دیگه نماز خوندم و والیبال دیدم و با شُما حرفیدیم.. ولی ست پنجم که بعدا فهمیدم بُرده بودیم رو طاقت نیاوردم و خابم بُرد. 

 شُما هم سر شب برگشته بودی کُلبه.  


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد