هفته ی همدانی .. :)

 

شنبه:

امروز صبح بیشتر خابیدم بخاطر بیخابی های این چند روز.. 

بعدش پا شدم ی چی خوردم و رفتم باشگاه ثبت نام کردم..حالا دست جیغ هوراااااا.. بلخره طلسمش شکسته شد.. البته قصدم از ثبت نام همین بود که پولشُ بدم و کارت بگیرم که دیگه مجبور شم برم از این به بعد..  

بعدازظهر هم مشاوره داشتم.. خیلی حرفای مفیدی بهم گفت.. با سَر خوشی برگشتم خونه .. تو راه هم ی دونه آواکادو و ی کتاب در مورد صلوات برا ماما و ی سری کیک و نون جو خریدم .. شب هم با هاپو رفتیم ی دور زدیم زودم برگشتیم که والیبال رو ببینیم.. 

با شُما هم بعدازظهر تلفنی حرفیدیم که کُلبه بودی داشتی ماه.عسل میدیدی منم دیدم اصن حواست بهم نیس, بهت گفتم برو تی وی ببین بعدا میحرفیم که آخر شب خودت زنگیدی و طولانی حرفیدیم .. از پشت تلفنم داشتیم با هم فوتبال میدیدیم.  خخخخخ.  


۱شنبه:

ظهر با هاپو رفتیم بیرون.. ی مغازه مانتو فروشی هست نزدیک خونمون، یعنی مغازه مانتویی که زیاده اما ی مغازه هست که مانتوهای خاص و بقول معروف هنری میاره.  هاپو دو تا مانتو خرید و منم ی دونه نخی و دم دستی خریدم اما خیلی دوسش دارم ..

بعدش اومدیم خونه ناهار جیگر خوردیم و من پا شدم اومدم کلبه.  برات فلفل شیرین از شُمال آورده بودم.  دیدارمون به ده دقیقه نکشید که جفتمون خابمون بُرد .. ی نیم ساعت عمیییق خابیدیم.. پا شدیم شُما چای و میوه و ژله همراه با تکه های آلبالو آوردی خوردیم .. بعد من کُلیییی حرف زدم و شُما هم کُلیییی توجه کردی بهم،  حالم جا اومد.   خونه هم مرتب و تمیز، ظرفا هم شُسته شده بودکُلی کیف کردم.. 

سبزی پلو با ماهی که حاجخانوم داده بودُ داغ کردم خوردم و ماه عسل رو دیدیم و بعدش برگشتم خونه والیبال دیدیم و بعدشم فوتبال و دیگه لالا رفتیم..


۲شنبه:

امروز بعد از صبحانه، جزوه کلاسمُ مرور کردم و بعدش ی ماسک مُتشکل از ماست و  چند قطره لیمو ترش و گلاب مالیدم به صورتمُ ظرفای ماشین ظرفشویی رو جابجا کردم و ناخن دست و پامو کوتاه کردم و سوهان کشیدم و چون هاپو روزه بود، ظرفای افطار و شام رو حاضر کردم و رفتم دوشی و اومدم نماز خوندم و واسه ناهار، پیاز و سیب زمینی نگینی و گوشت چرخ کرده رو با گوجه خورد شده و ادویه جات سرخ کردم و با ماما خوردیم.. 

با ماما و هاپو هم پول گذاشتیم رو هم, که ماما ببره مسجد..  آخه  هرشب افطاری نون پنیر سبزی میده، اینجوری ما هم سهیم بشیم تو افطاری.. 

دیگه بعدازظهر ی چُرت زدم و حاضر شدم رفتم کلاس.  به طرز عجیبی کلاس خیلی زود گذشت و برگشتم خونه.  ایندفه برخلاف همیشه که با مترو میام ، سوار اتوبوس های میدون ولیعصر شدم.  وای که چقد بعضی وقتا اتوبوس سواری حال میده. فقط  بشینی مردمُ نگاه کنی.. ی نون جو و پیراشکی هم  خریده بودم که تو راه در حال تماشای خیابون، پیراشکی ام میخوردم و کیف میکردم.. 

اومدم خونه، پرروخان اینا خونمون بودن شام خوردیم و بابا عیدی عید فطر رو به ماما و من و هاپو خیلی زود تر داده بود، امشب به پرروخان اینا داد.. 

شبَم به حرف و پیغام بازی با شُما و کتاب خوندن گذشت.  امشب نمیدونم چرا شُما کمرت درد گرفته، منم زانوم.. رو دستمم مثه گزیدگی شده همش میخاره میسوزه و قرمز شده.  نیدونم چی شدههههه..


۳شنبه:

صبح وسایلِ سفر خودم و ماما و بابا و رو حاضر کردم.. از کرم لایه بردار خیار مالیدم به صورتم و همینجوری مشغول کارام شدم.  واسه شام هم گوشت انداختم بپزه و با شما هماهنگیدم و عصر سریع اومدم کُلبه. خیلی گرسنه بودم، حاجخانومم مخلوط پلو داده بود، داغ کردم با فلفل شیرینا و ماست خوردیم. ی کم ظرف جم شده بود شُستم و حدود ۷.۳۰ آماده شدیم پیش بسوی سی نما.  وای آنقدر سی نما شلوغ بود باورم نمیشد. خوراکی خریدیم و فیلم بارکُد رو دیدیم. نسبت به فیلمای بی محتوای امروزی خوب بود. پیچ در پیچ بودنش هیجانیش کرده بود مثلا. اما طنزشُ زیاد دوس نداشتم. خلاصه فیلمُ دیدیم و بعدشم رفتیم شام پیتزا و همبرگر زدیم. و شُما رسوندیم خونه. البته موقع غذا خوردن، سر داستانی من ازت ناراحت شدم و وقتی رسیدم خونه قهرآلود پیغامای دو کیلومتری نوشتم برات. شُما هم ماشالا کم نمیاری که از جواب.  دیگه بیخیال شدم و رفتم وسایل سفر رو چیدم و نیمه های شب خابم بُرد. 


۴شنبه:

امروز عید فطر بود. بابا و ماما رفتن نماز و من و هاپو کارامونُ کردیم و خلاصه حدود ۹.۳۰ با خانواده خونسردخان راه افتادیم سمت همدان. بار اولی بود که میرفتیم. ی جا تو جاده ایستادیم صبحونه مشت زدیم و ظهر رسیدیم همدان. ی جا رو قبلا گرفته بودیم،اصن فکرشُ نمیکردیم انقدر تمیز و شیک باشه. 

ناهار خوردیم و استراحت کردیم. بعدازظهر رفتیم مقبره باباطاهر. کلی عکس انداختیم و شب هم تو ی پارک بساط جوج راه انداختیم و آخر شب اومدیم خونه. من و هاپو و هیجان هم تا نماز صبح بیدار بودیم هی حرف زدیم. 

با شُما هم در ارتباط بودم. 


۵شنبه:

روز دوم سفر هم بدین شکل گذشت که صبح بعد از صبحانه رفتیم مقبره بوعلی. که موزه هم داشت , دیدن کردیم. ظهر، خانواده پرروخان بهمون مُلحق شدن و اومدیم خونه، ناهار سَرداشی خوردیم که غذای محلیه، ی چی تو مایه های کباب دیگی خودمون بود اما خب خوجمزه بود خدایی. 

بعدازظهر هم درحالیکه داشتم با گوشیم کار میکردم، ییهو گوشیم خاموش شددددد. :/ هر کاری ام کردم روشن نشُد. وای منو میگی. از گوشی هاپو سریع به شُما زنگیدم گفتم گوشیم اینطوری شده. شما هم طبق معمول که هیچوقت از اینجور مسائل شگفت زده نمیشی،  با خونسردیِ خاصی گفتی حالا فعلا بزارش تو شارژ بمونه دستش نزن. یِ ساعت دیگه روشنش کن. اگه روشن شد که هیچی. اگه نه فدا سرت، ی دونه میریم میخریم. 

آخه بحث گوشی به کنار، من ی عاااالم عکس داشتم تو گوشیم و نگران اونا بودم . خلاصه تا بعدازظهر صبر کردم، و یهو امتحان کردم دیدم روشن شدددددد. اونقدر خوشحال شدم که اشکم درومد. هه. 

شب هم ی باغ آشنای دور دعوت شدیم. جای با صفایی بود. تو جاده ی عباس آباد بود ، نزدیک گنجنامه. شب، من و هاپو و هیجان و آرامش پیاده رفتیم گنجنامه و آبشار. ی جا شبیه دربند تهران بود. البته خیلی پیشرفته تر. تلکابین و بامجی جامپینگ و اینا هم داشت که خب ازونجاییکه من ترس از ارتفاع دارم و شب هم بود، سوار نشُدیم.  آخر شب هم تو باغ ی قلیون یواشکی اما مشتی تو هوای تمیز و خنک زدیم خیلی کیف داد.  دیگه شام خوردیم و نیمه های شب برگشتیم خونه. به آخر فینال فوتبال رسیدیم. و ایندفه آرامش هم بهمون مُلحق شده بود کلی حرفیدیم و تنقلات خوردیم تا نماز صبح خوندیم و باز حرفیدیم بلخره ۷ صبح خابیدیم. خخخخ. 


جمعه: 

صبح بزور بیدار شدیم بعد از صبحانه زنونه ای رفتیم خرید. من چنتا کاسه لیوانای رنگی پنگی و اینا خریدم و ظهر اومدیم خونه ناهار پیتزا خوردیم و جَم و جور کردیم و بعدازظهر راه افتادیم بسمت تهران. سر راه کلوچه خریدیم. گندمزارا ایستادیم عکسای خوجل موجل انداختیم و شب هم تو جاده تصادف شده بود، تو ترافیک گیر کردیم بلخره ۱۲شب رسیدیم خونه. 

با شُما هم در ارتباط بودم و اتفاق خاصی نداشتیم. 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد