هفته ی شانس .. :)

 

 

شنبه:

ظهر با هاپو رفتیم بیرون خورده خرید کردیم. من ی دونه گیاه آلویه ورا خریدم اومدم خونه مالیدیم به صورتم و بادمجون سرخ کردیم. ناهار خوردیم و بعدازظهر شُما گفتی کار داری, منم با رفیق شیش هماهنگیدیم اومد دنبالم و  بعد از مدتهااااا رفتیم بیرون. رفتیم ی کافی شاپ تو نارمک و موهیتو با پنینی مرغ با سبزیجات خوردیم که خوجمزه بود. کُلی هم حرف زدیم و بعدشم مغازه ها و پاساژ ارو نگا کردیم و برگشتیم سمت خونه که من وسط راه پیاده شدم و رفتم پاساژ ی کم چرخیدم. ی عالمممم کیف و کفش و مانتو دیدم که خوجم اومد بخرم. وای. این ماه حتما میخرم. تابستون تموم شد من هنوز خرید نکردم. 

شما هم آخر شب اومدی کلبه و زنگیدی کلی حرفیدیم و خابیدیم..


۱شنبه:

امروز صبح با دردِ شدیدِ کِتفم بیدار شدم. اصن دستمُ نمیتونستم ببرم بالا خیلی دردناک بود.  خلاصه بزور ی چی خوردم و سریع راه افتادم سمت کُلبه. به شما گفتم میخای سر راه مرغ بخرم ناهار درست کنم.. !? گفتی بخر. لنگ مرغ خریدن همانا، پیاز سیب زمینی و کاهو و بند و بساط خریدن هم همانا. دیگه تا رسیدم از درد دستم ولو شدم. واسم روغن نمیدونم چی مالیدی ی کم بهتر شدم. اما گرفتگیش جوری بود که حتی نمیتونستم موهامُ با کیلیپس ببندم، شما برام بَستی، بماند که کُل موهامم گیر کرد لای دستت و دردم اومد. خخخخ.. حالا اون وسط شُما گیر دادی چرا این رنگ صورتیای لای موهات زیاد شده.. !؟ چرا رنگش نمیره پس.. 

خداروشکر خونه رو برق انداخته بودی. فقط چند تیکه ظرف بود که گفتم ولش کن بعدا با ظرفای ناهار میشورم. حالا شُما میگفتی ناهار رو ولش کن، ی چی از بیرون میگیریم، ولی متاسفانه یا خوشبختانه من هوس آشپزی کرده بودم، شُما پا شدی مرغ هارو پاک کردی و شُستی .. منم غذا رو راه انداختم. وای چقد کیف کردم بعد از مدتهاااا غذا پُختم. چای دَم کردم با کاکائو خوردیم. شما کارتون مینیون هارو برام دانلود کرده بودی، سریع سیب زمینی هارو شُستم پریدم جلو تی وی ..هم کارتون دیدم هم سیب زمینی خلال کردم بعدم سُرخیدم. ی سری همراه کارتون سیب زمینی سرخ کرده خوردیم، ی سری هم با غذا. 

از کارتون چیزی نگم که عاااالی بود.  دوبله هم بود, کُلی خندیدیم از دست این کوچولو های با مزه. 

دیگه ناهار رو زدیم در حد شکم پارگی بعدشم خزیدیم رو بالش ی چُرتِ ی ساعته ی عمیق زدیم. دیگه من بزور پا شدم حاضر شدم ,ظرفا هم کوهی شده بود واسه خودش، رها کردم اومدم خونه. 

سریع حاضر شدیم با ماما و هاپو رفتیم ختم یکی از فامیلای دورمون و شب برگشتیم خونه. شام هم از بیرون گرفتیم. که بعد از شام ، معده درد گرفتیم و حال همَمون بد شد . 

فینال فوتبالم با شما بزور دیدیم و خابمون بُرد.. 

+ از همدان برات کلوچه سوغاتی آورده بودم اسمش کُماج بود. ی تُرشی مخصوص  و از خیار و سیب باغ هم برات آورده بودم. با ی قندون سفالی آبی رنگ که روش طرح زده بودن. کُلی خوجت اومد و تشکر کردی. 


۲شنبه:

صبح دیدم بابام اومده دم اتاقم داره صدام میکنه. سریع بیدار شدم پرسیدم چی شده. گفت من و ماما حالمون بده. هیچی صبح رو با بدو بدو آغاز کردیم و سریع حاضر شدم رفتم دکتر وقت حضوری گرفتم .. بعد رفتم ماما بابا رو آوردم مطب. تو این حین هم رفتم دم خونه سارا، ی جعبه کُماج براش بُردم و چند دقیقه حرفیدیم و باز برگشتم مطب دنبال ماما اینا. خداروشکر چیز خاصی نبود و دکتر تشخیص ویروس داد.. فکر کنم از این ویروس جدیدا بود.  خخخخخ.. 

اومدم خونه هاپو، غذا درست کرده بود نماز خوندم و سرمُ شُستم و ناهار خوردم و ی دور جزوه رو نگاه کردم و ی ساعت خابیدم. امروز بجز کتف درد، سر و گردنمم درد میکرد. اصن انگار کُل جُمجمه ام درد میکرد. ی مُسکن خوردم و با آژانس رفتم کلاس. هه. انقدم زود رسیدم که رفتم کافی شاپ ی شیک آناناس خوردم جیگرم حال اومد و بعدش  رفتم کلاس. آخر کلاسم امتحان داشتیم که خداروشکر تپُل نوشتم براش. استادمم همشم اسممُ میبُرد میگفت پاشو برگه تُ بده آنقدر ننویس من به کسی ۲۰ نمیدم. بعدشم تولد یکی از بچه ها بود، ی جعبه شیرینی تُر و شمع آوردن تفلد بازی کردیم و عکس انداختیم و برگشتنه با غزل رفتیم مغازه مانتو بلوچ.. ی مانتو هم پُرو کردم اما خوجم نیومد و دیگه برگشتم خونه. ماما اینا بهتر شده بودن خداروشکر. شام خوردیم و زود خابیدیم. 

شُما هم امروز کار زیاد داشتی ماشالا سنگ تموم گذاشتی، بدین شکل که، صبح چنتا پیغام دادیم. ظهر ی دونه اس دادیم. شب ۳۰ ثانیه حرفیدیم. آخر شب هم پیغام دادیم  و کُل روزت رو برام تعریف کردی و خابیدیم.. 


۳شنبه:

امروز صبح تا چشممُ باز کردم دیدم پیغوم دادی، کُلی حرفیدیم و پیغوم بازی کردیم..  منم حالم ی جوری سنگین بود. شما هم دقیقا مثه من بودی. 

دیگه ی قرص خوردم و چرخیدم تو خونه تا اینکه ساعت ۱۱.۳۰ خابم بُرد تا ۱.۳۰. خداروشکر دیروز وقت مشاوره امُ کنسل کرده بودم, خیالم راحت بود. ناهار خوردم ، دوباره خابیدم. بیدار شدم بزور چک و لگد پا شُدم و حاضر شدم رفتم کلاس کامپیوتر. آخه کلاس فتوشاپ ثبت نام کرده بودم خیلی وقت پیشا که امروز اولین جلسه اس بود. شانسی که آوردم مسیر رو بلد بودم ولی  دقیقا نمیدونستم کجاس.. وقتی رفتم دیدم خیلی نزدیک کُلبه اس.. روبروی همین ساختمون کلاس، ی تخمه فروشی و بریانکده اس که گاهی با شُما  ازش خرید میکنیم. خخخخخ. خلاصه کلاس رو گذروندم، البته من اصن فتوشاپ کار نکردم و بنظرم واسه اولین جلسه، ی کم سخت بود. یعنی نیاز به تمرین داره.. 

بعد از کلاسم سریع اومدم کلبه. ی کم زرشک پلو با مرغ داغ کردم خوردم. شما هندوانه شیرین و خنک قاچ کرده بودی خوردیم و ی کم حرفیدیم که یهو خابت بُرد.:/ منم چای دَم کردم و داشتم میومدم که بیدار شدی معذرت خاهی کردی و خداحافظی کردیم و برگشتم خونه. عموم خونمون بود. حالمم سنگین بود تا آخر شب. ی درجه هم تَب داشتم و با قرص های مامانم اینا خوددرمانی کردم تا ببینم اگه فردا هم همین جور بودم میرم دکتر دیگه. 

الانم داریم با شما پیغام میدیم. امیدوارم جُفتاییمون  زودی خوب شیم. فکر کنم از همدان با خودمون ویروس آوردیم..


۴شنبه:

خداروشکر امروز از وقتی بیدار شدم حالم بیتر بود. دیگه سریع حاضر شدم و رفتم دانشگاه تهران واسه کلاس چرم دوزی. که دیدم از شانس خوبم بازم تشکیل نمیشه. دست از پا درازتر برگشتم. 

امروزم دوره خونه السا دعوت بودیم، شما هم تا ظهر کار داشتی و گفتی هر وقت رفتم کُلبه خودم ظرفارو میشورم. منم دیدم حالت خوش نیس، بیخیال دوره شدم و گفتم دست به ظرفا نزن که اومدم.  الویه خریده بودی چنتا لقمه خوردیم و فرستادمت تو اتاقه رو تخت بخابی. منم یا علی گفتم و شروع کردم به ظرف شُستن. یعنی ظرفا سینک رو پُر کرده بود و ادامه اش رو اُپن  کشیده شده بود. هه. در حین شُست و شو , برنج کَته کردم و چای دم کردم. بعدشم پذیرایی رو مرتب کردم. دیگه جارو نتونستم بکُشم. منم رفتم تو اتاقه و ی نیم ساعتی خابیدیم. بیدار شدیم هی حرف زدیم هی الکی خندیدیم .. من همش اسم بچه انتخاب میکردم مورد قبول شُما قرار می گرفت، جم بستیم اینجوری شونصدتا نی نی هم کَمه مونه.. هه. 

دیگه قرمه سبزی که حاج خانوم داده بود داغ کردم و با برنج و سالاد کاهو و دوغ ساعت ۴ بعدازظهر زدیم به بدن. و بعدشم مسابقه جدول جون شروع شد و بعدترشم دیگه پا شدم اومدم خونه. 

شب هم با هاپو رفتیم نارمک. من کادوی تولد شُما رو بلخره خریداری کردم. این چند وقته چشمام درومد از بس همه جا دنبال مُدلا مختلف بودم، ولی این یکی به دلم نشست. خودم که خیلی دوسش دارم. خخخخ. 

امشبم با پول خریدی که بهم داده بودی، ی کیف و کفش خوجل موجل کِرم رنگ برا خودم خریدم. ی سیب زمینی هم در کمال لذت و آرامش با هاپو خوردیم و برگشتیم خونه. 

مامانمم که از صبح گیر داده به کشوهای میز آرایش اتاقم و کتابخونه ام. دیدم همه رو تمیز کرده. یعنی هم خوشحال شدم از مرتب شدن کِشوهام, هم ناراحت که چرا انقد خسته کرده خودشُ. دیگه تا آخر شب هم بقیه اتاقمُ مرتب کردیم. دیگه خورده کارا موند واسه فردا. 


۵شنبه:

صبح خوجحال بودم ازینکه ماه رمضان تموم شده و استخر ها باز شدن و میتونم برم که متوجه شدم هفته ی خاص آغاز شده.. هیییی.. 

 شما پیغوم دادی حرفیدیم. امروزم من همش تو فکر این بودم که امروز یهویی برم کلبه و واسه تولد سورپرایزش کنم یا باشه شنبه سر فرصت. که یهو شما گفتی ظهر میخام برم خونمون. هیچی دیگه منم بیخیال شدم.

 بعدشم این چند وقته قرار بود بریم باهم ی سه چرخه واسه پسته خان بخریم که امروز شما گفتی نزدیک کلبه ی مغاره پیدا کردم ی دونه خوشگلشُ پسندیدم همینُ براش میخرم.  عکسشم فرستادی خیلی باحال بود هم چراغ داشت هم آفتاب گیر. کُلا خیلی مُجهز بود. خلاصه منم ظهر با هاپو رفتیم خرید و من خیلی یهویی دو جفت کفش خریدم و ی شال.  و هاپو هم کفش خرید و اومدیم خونه. بعدازظهر شما رفتی خونتون و منم با دوستم اَفی که ی پسر سه ساله داره رفتیم پارک و بچه اش ی کم بازی کرد و بعدش رفتیم خونش و عصرونه خوردیم و حرفیدیم و رسوندتم خونه .

من هیچوقت تبریک تولد رو واسه ساعت ۱۲ نیمه شب نمیزاشتم ولی خب امروز چون اونجور که میخاستم پیش نرفت، گذاشتم دقیق ۱۲ بشه و زنگیدم به شما. و تولد رو که تبریک گفتم کلی خوشحال شدی و تشکر کردی. بعدشم با پیغام و جملات جیگولی و استیکر بهت تبریک گفتم..


جمعه:

امروز بلخره کتاب یک عاشقانه ی آرام به پایان رسید. در این که این نوشته های ناب توسط ی قلم توانمند نوشته شده شکی نیس ولی خب انقد سنگین بود که میتونستی روزی ی صفحه بخونی بعد بشینی همش فکر کنی.  

انشالا این هفته کتاب رازهای موفقیت در زندگی که منصوره صفایی مؤلفش هست رو شروع میکنم به خوندن.. اینم از سری کتابای نمایشگاهیه.. 

بعدازظهر هم هاپو میخاست بره مهمونی، آرایشش کردم و به ماما کمک کردم و شام و ژله درستیدم و میوه و اینا حاضر کردم و رفتم پیاده روی و خورده خرید و کارای عابر بانکی رو انجام دادم. ی سر هم دم خونه رفیق شیش رفتم و ی دوری باهم زدیم و برگشتم خونه. خونسردخان اینا و پرروخان اینا شام خونمون بودن..

شما هم خونتون بودی و هی عکس پسته خان رو برام میفرستادی و میحرفیدیم. شب هم زودی رفتی لالا.. 

+ آخ آخ. امشب قرعه کشی انجام دادیم. اسم کی درومدددد..!?? بلهههههه. درستههههه. اسم خودم درومدددد.  کلی قِر دادم از خوشحالی. خخخخ. دلم میخاد باهاش دوربین بخرم اما کارای دیگه هم دارم واسه انجام. دقیقا همش فکر میکردم خدا کنه تابستون اسمم در بیاد، خیلیم عالی.. هاها. خرسندمممم. 

+ 3هفته رو باهم آپ کردم.. قربون چشای خوشگلتون.. 

+ آها راستی, این چنتا دوست جونیا که اینستا ندارن, اگه دلشون خاست ی روزی رو بهماهنگیم , من پیج ام رو از شخصی بودن در میارم تو اون روز.. 




نظرات 1 + ارسال نظر
عارفه شنبه 26 تیر 1395 ساعت 17:25

سلام
بنازم به اون دستتتتتت که طفلی پوکیده حتمن
همرو یجا خوندم.
به خودمو چشامم بنازم که چقده یاری مینماید صاحبش را
آفرین
از تعریفتو هفته ها میگذرم
اما این خط آخری که اهمیت بسیااااااررررررررر دارد گذشتنی نیس
من کلا هماهنگم هر وخ بگی حضور بهم میرسانم
تو فقط زمانو بگو

سلام گلم..
خخخخ.. بابا من از همون روز اول مینویسم خاطره ی هر روز رو ولی چون بعدش ویرایش داره و کاملش میکنم و شکلک میزارم گاهی جمعه شبا وقت نمیشه..
منم مینازم به تو ای دوست و همراه همیشگیم.. :) :-*
فداااای تو.. وعده ی ما از همین الان عزیزم.. :)))
:-*****

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد