هفته ی عجیب.. :)

 

 

شنبه: 

امروز تعطیل بود.. و کُلا خونه بودیم. شما هم کُلبه بودی..  شب هم خونسرد خان اینا شام اومدن خونمون.. 

کُلی دلم برا این چند روز تنگ شده بود و تا آخر شب حال و حوصله نداشتم اما خُب چه میشه کرد جز اینکه سرمُ گرم کردم تا کمتر به این فاصله ها فکر کنم.. 


۱شنبه:

صبح زود رفتی خونتون و تا عصر اندیشه  بودی اما کارت درست نشُد .. منم صبح رفتم باشگاه و تمام فکرم پیش شُما بود..

 عصر ی سر اومدم کُلبه شارژرمُ که جا گذاشته بودم بگیرم. نیم ساعتم خابیدم و پا شدم چای خوردیم و بعدش رفتم کلاس فتوشاپ.. بعدشم با رفیق شیش یِ دورتو خیابونا  زدیم و غُرغُر کردیم و اومدم خونه..  


۲شنبه:

ظهر با هاپو رفتیم بازار.. من هیچی نمیخاستم ولی بازم نتونستم جلو خودمُ بگیرم و لوازم آرایش و عطر و کیف و تاپ و لباس خریدم.. عطرمم با کادوی نقدی شُما خریدم بمناسبت روز دختر..  خیلیَم دوسش دارم هم خوشبوس هم خوجله, دَرش شکل پروانه اس.. ( شیشه ی عطر برا من شاید مهم تر از بوشه..! خخخخ.. ) دیگه ناهار خوردیم و عصر اومدیم خونه..  شب هم با رفیق شیش رفتیم واسه پسِر تازه بدنیا اومده ی نَم نَم, یِ پلاک و اِن یَکاد خریدیم که تو این هفته بریم دیدنش.. 

 شُما هم از صبح اندیشه بودی و من اینجا همش  داشتم دُعات میکردم امااااا  خُب خبر دادی بازم کارت درست نشُده.. :/ خدایاااا خودت معجزه کن.. 


۳شنبه:

 صُبح با هاپو رفتیم باشگاه.. عصرهم یِ کم تمرین کردم واسه امتحان فتوشاپ. اما خداروشکر امتحانِ جدی نگرفت اُستاد نازنینم و یِ نفسِ راااحت کشیدیم..  زودم کلاسم تموم شد.. شُما که اندیشه بودی, رفیق شیش و سارا هم کلاس بودن.. دیگه تهنایی رفتم اتوبان گردی.. واسه اولین بار با خودم میوه بُرده بودم آهنگ گوش میدادم و شلیل میخوردم خیلی مزه داد..  اومدم خونه شام خوردیم. خونسرد خان اینا بعد از شام اومدن سَر زدن.

 و اما خبــــــــرِ خــــــــوش اینکه امــــــروز خداروشـــــکر کارِ شُــــما درســـــت شـــــد بلخره .. !هــــورااااا..  یعنی انقدر خوجحال کننده بود این خبر که خدا میدونه.. درسته شرایط , اونجور که میخاستیم پیش نرفت اما همینکه همه چی به سودمون تموم شُد خداروشکر کردیم و امیدوارم بهترینا برای شُما رقم بخوره.. 


۴شنبه:

امروز ظهر رفتیم خونه نَم نَم , عجب نی نی باحالیم بدنیا آورده بود.. کُلی با دوستامم حرفیدیم و خوج گذشت.. عصرهم با هاپو رفتیم دور زدیم.. 

شُما هم گفتی صاحبخونه زنگیده خونه اش رو میخاد, گفته تخلیه کنیم ! البته شُما حدس میزدی اگه مثه پارسال اجاره رو زیاد کنیم شاید دیگه خونه اشُ نخاد.. 

اما با براوُردایی که کردیم تصمیم گرفتیم کُلبه رو پَس بدیم و شاید یِ جایِ دیگه رو بگیریم.. 


۵شنبه:

امروز رفتم استخر و واسه اولین باروقت ماساژ هم گرفتم, وای عالی بود..  البته نمیدونم چرا خانومه که داشت کارشُ میکرد من گریه میکردم..! با تعجب بهم نگاه کرد گفت چی شددد؟!! گفتم نمیدونم  چند وقته اعصاب ندارم الان اینجا زیادی احساس سبُکی کردم, گریه ام گرفت..

 شب هم با رفیق شیش رفتیم بیرون و کُلی گشتیم تا اینکه من, واسه تولد پَرپَری که فردا شَبه,  یِ بازی فکری خریدم و ی تراش رو میزی فانتزی.. 

امشب با شُما کُلی حرفیدیم و نتیجه این شد که کُلبه رو پس بدیم و اصن جایی رو نگیریم..! البته حرف زدن در موردشم ناراحت کننده اس چه برسه به انجامش.. مخصوصا وقتی شُما گفتی شاید این وضعیت, حداقل یک سالی طول بکشه .. ! چون با دوستت یِ کاری رو شریک شدین و قرار شده واسه تسریع در کارا خونه ی دوستتم بمونی که خُب در اینصورت  مسافت بینمونَم خیلی زیاد میشه.. من که دیگه مُخم نمیکشه.. هوف..


جمعه:

امشب با ماما اینا رفتیم تولد پَرپَری.. با اینکه حوصله نداشتم اما کُلی تلاش کردم که بهم خوج بگذره و تا حدی موفقم بودم.. 

شُما هم پیش دوستت بودی که زین پس اونجا رو "دفتر بالا" مینامم .. 

+ کتاب رازهای موفقیت در زندگی تموم شد و کتاب تست هوش رو میخونم که شُما برام خریدی.. در واقع تستاشُ حل میکنم.. این کتاب, تالیف فاطمه بهشت آراس و تو سه مرحله تست داره واسه حل کردن.. آسان .. متوسط.. سخت.. خیلی سرگرم کننده و مفیده.. 

+ خدایا بیشتر از پیش , حواست بهمون باشه.. من همه چیُ سپُردم دست خودت.. 



نظرات 1 + ارسال نظر
عارفه یکشنبه 31 مرداد 1395 ساعت 16:56

حتمن هرچیکه پیش میاد به صلاحه و به امید خدا
یسری اتفاقای خوب خوب منتظرتونه
غصه نخور دختری

اول بگم کامنت خصوصیت تو حلقم..دلم برات تنگ شده بود دختر جان.. میبینی وقتی که نمیای منم دست و دلم به نوشتن نمیره.. :)
انشالا همیشه شاد باشی عارفه جان و هرچه زودتر مشکلات اطرافت حل بشه.. :-*
بعدشم حتما بازم اینستا رو بخاطر تو یکی هم که شده باز میکنم.. بازم قبلش میخبرم آمادگی پیدا کنین.. خخخخ..
بعدترشم اینکه شب بیدار موندن با تنقلات و خوراکی حال میده دیگه.. ی شبش که انقد خابم میومد ولی چشم بسته تو جام بستنیمُ خوردم.. دوس جون کلی بهم میخندبد مبگفت مگه مجبوری آخه تا آخرین لحظه بخوری.. :))))
عارفه جان دعا کن انشالا هرچی به صلاحه اتفاق بیفته و من صبرشُ داشته باشم.. :)
امیدوارمممممم..
قربون لطفت عسیسممممم.. :-*****

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد