هفته ی دلواپسی ..

 

شنبه:

صبح رفتیم باشگاه.. ظهر رفتیم شهرک غرب کارای پروپوزال هاپو رو انجام دادیم..  عصر هم وقت اِپی داشتم که بازم با هاپو رفتیم.. هفت حوض یِ چرخم زدیم و ی لیوان ذرت و خاکشیر ! خوردیم   بعدش دوباره دنبال کارای پروپوزال هاپو دویدیم.. 

شُما هم زنگیدی هماهنگیدیم که این هفته بریم وسایل کلبه رو جم و جور کنیم. از الان,  پُر از نگرانی ام.. :/


۱شنبه:

تنهایی رفتم باشگاه.  اومدم خونه تا ی ساعت هیچی نخوردم تا چاق نشَم مثلا..   با ماما ناهار درستیدیم.  ماسک هلو و آلوورا و لیموترش زدم به صورتم، تکرار سریال پریا رو دیدم، صورتمُ شُستم، یِ چُرت زدم..  شام درست کردم و واسه بابا چای دَم کردم و ی بشقاب میوه آماده کردم و ماما رو بُردم جواب آزمایششُ گرفتیم و رفتیم دنبال هاپو نشستیم تو پارک چیپس و ماست موسیر خوردیم حالا مثلا انتظار دارم  چاقَم نشم..  بعد ماما اینا رو رسوندم خونه و با رفیق شیش رفتیم  ی دور زدیم و انقد غُر زدیم خالی شدیم.. 

اومدم نماز خوندم و پریا رو دیدیم و شام خوردیم.. سریال چرخ و فلک رو دیدیم.. دیدم شُما پیغام دادی اومدی کلبه.. کلی خوشحال شدم.  باهم حرفیدیم، رفتیم قرآن شبانه مونُ خوندیم دوباره پیغام دادیم.. تا آخر شب یِ عالم حرفیدیم.  ولی من نمیدونم چرا همش گریه م میگرفت.. شُما همش حرفای خوب میزدیا، اما من دلم برا کلبه تنگ شده از الان.  هوف.  


۲شنبه:

با شُما هماهنگیدیم که امروز بیام کلبه ی کم رفع دلتنگی کنم و وسایل رو جم و جور کنیم.  صبح پا شدم، دیدم کارگر اومده خونمون، یاد وقتایی افتادم که فرار میکردم میومدم کلبه، حالا بازم خداروشکر امروز بازم این فرصتُ داشتم..   ابروهامُ برداشتم و به خودم رسیدم و ظهر اومدم اون سمتی.. شما از صبح رفتی دنبال کارتُن خالی که وسایلُ  بسته بندی کنیم..  

اول که در رو برام باز کردی تا چند دقیقه محکم بغلم کردی ، خُب برای ما بعد از یک هفته دیدار خیلی طولانیه..  بعدشم من ی کم غر زدم و شما باهام حرف زدی.  گفتی امروز، کار و اسباب کشی رو بیخیال.  بزا خوش بگذرونیم.. رفتی بیرون و زود برگشتی.  منم پذیرایی رو مرتب کردم و ظرفارو شُستم و ژله درست کردم مرغ و برنج گذاشتم واسه شام.. شما اومدی ی فیلمم خریده بودی گذاشتی دیدیم به اسم همه چیز برای فروش، روند کُند و سنگینی داشت اما خب دیدیم و بعدشم شام خوردیم .. سر غذا هم من دلم ناز کردن میخاست، هی میگفتم ببین من رومُ اونور میکنم مثلا قهرم، بعد تو هی صدام کن خانومم تا برگردم..

دیگه آخر شب آژانس گرفتی برگشتم خونه..


۳شنبه: 

امروز رفتیم باشگاه و عصر با غزل هماهنگ کردیم دو تایی رفتیم سی نما.. میخاستیم فیلم زاپاس رو ببینیم که انقد سی نما شولوخ بود , تمام بیلیتا فروخته شده بود و بالاجبار فیلم لانتوریُ گرفتیم.. تا سانسش شروع بشه تو سی نما چرخیدیم و حرفیدیم و تنقلات گرفتیم و بلخره فیلمُ دیدیم.. منکه تاحالا سی نما رو  اینجوری ندیده بودم.. سالن کاملااااا پُر شد..  به نحوی که دو تا صندلی کنار ما خالی بود , وسط فیلم همون دو تا هم پُر شد. فیلمش در کُل خوب ساخته شده بود اما من اونروز اصن تو موود فیلم جدی نبودم و آخراش برام خسته کننده و ناراحت کننده بود ..  البته نه فقط برای من بلکه غزل و دو تا دختر غریبه ای که کنارمون بودن و اونجا باهاشون آشنا شده بودیمم طاقتِ صحنه های آخر فیلمُ نداشتیم اصن.. خلاصه بعد از فیلمم اومدم خونه و با شُما حرف زدیم و زود خابیدم..


۴شنبه:

امروز ظهر با ماما و خاله رفتیم تجریش.. خیلی وقت بود دلم تجریش گردی میخاس که این چند وقته شُما اصن وقتشُ نداشتی.. دیگه امامزاده صالح زیارت کردیم و از شاتوت و پارچه ی گُل گلی گرفته تا دونات و پیراهن راحتی و خورده ریزخریدیم.. ناهارم چهار بعدازظهر رفتیم رستوران , چلو کباب زدیم و برگشتیم خونه.. 

با شُما هم اس میدادیم و در ارتباط بودیم..


۵شنبه:

امروز با رفیق شیش رفتیم استخر و من عصر اومدم خونه تهنا بودم ناهار الویه گرفتم خوردم, ماما اینا دماوند بودن.. شب هم با هاپو رفتیم بیرون دور زدیم.. 

دلم برا شُما تنگیده.. 


جمعه:

امشبم پسرا شام اومدن خونمون و سرگرم بودیم..

قراره این هفته کُلبه رو جم کنیم.. خدایا انرژی مُضاعف میخامممممم..

+ رُمان بهای یک بهانه در عشق از لیلا محمدیان رو شروع کردم به خوندن.. 


نظرات 4 + ارسال نظر
شیداى۲۶ پنج‌شنبه 11 شهریور 1395 ساعت 14:50

سلام عزىزم حتما به خاطرکلبه ناراحتى ولى غصه نخور همه چى درست مىشه راستى چرا اینقد دیر اپ میکنى

سلام شیدا جان.. خوبی عزیزم.. حقیقتا اونقدری که موقع جم کردن وسایل سختم بود الان دیگه فکرشُ نمیکنم و سعی خودمُ کردم با شرایط جدید منطبق شم.. خدا هم کمک میکنه.. دوستای گُلی هم دارم که مثه تو بهم انرژی میدن.. ممنون واقعا.. :-) :-***

عارفه دوشنبه 8 شهریور 1395 ساعت 18:51

یالاااااه ه ه
سلاملکم
احوال شوما؟
بنده به دو نکته اکتفا میکنم که اولی بسی احسلاسی بود دومی بسی خلیانه که عادیه واسه دخیا
اولی آن بغل محکمه دمه
دومی آن جمله ی تاریخی ات که گفتی
من رومُ اونور میکنم مثلا قهرم، بعد تو هی صدام کن خانومم تا برگردم(ما دخترا اعجوبه نیستیم بنظرت؟)

بفرمااااااااا..
سلام و علیکم و رحمه ا.. حاجخانوم..
خداروشکر.. شوما خوبید؟؟ خوشید؟؟ سیلامتید؟؟
وای عارفه اشاره ی نکته هات خیلی خوب بودن.. از حُن انتخاب و توجهت کمال تشکر و قدردانی رو دارم.. :))) :-***
(در ضمن باهات موافقم و در ادامه حرفتُ تکمیل میکنم که دخترا خل و چِلن ولی از نوع شیرین و خاستنی و جیگررررر.. هاهاهاها.. )))

آذرین شنبه 6 شهریور 1395 ساعت 09:30

پست خوندم اما نمیدونم چی بنویسم
دلم گرفت
حالا نه به خاطر پست تو گفتم تا شرمنده نشی.
سر یه موضوع مشترک

همینکه هستین من انرژی میگیرم عزیزم.. :-*
از همدردیت ممنون ولی واقعا متاسفم ازینکه خاطره ی مشترک تلخی داریم و من باعث یادآوریش شدم..!
بیا باهم به خاطره مون فکر کنیم و قسمتای خوبشُ بیاد بیاریم و بخندیم دوستممم.. دلت نگییییییره دیگههههه.. :-*****

آذرین شنبه 6 شهریور 1395 ساعت 09:20

سلام دوست عزیزم
پست های قبلو خونده بودم اما ازبس اومدم دیدم متن جدید نیس و وسط هفته میخوندم دیگه نمیشد کامنت بدم
میرم پست پایین بخونم

سلام دوست گُلم.. :-*
الهیییی.. مرسی عزیز دلم.. :))
لطف میکنی.. :-****

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد