هفته ی دل کَندن از کُلبه جان.. :)

 

 شنبه:

خب دیشب قرار بود مسابقه ی وزنه برداری رو نشون بده، منم هی بیدار بودم هاپو رو هم صدا کردم اومد تو اتاقم تا ساعت ۴ صبح طول کشید اما خداروشکر کیانوش رستمی طلا گرفت خیلی حال داد..  بعدم خابیدیم.. امروز ظهر یِ کم رفتم سراغ کارای نقاشی رو شیشه ام. وسایلمُ آوردم گذاشتم دم دستم تا یِ سِری کار انجام بدم.. 

عصر هم والیبال رو دیدم با بابا که خداروشکر اونم بُرد.. شامم درست کردم و رفتم دنبال ماما که مولودی بود و بعدش رفتیم کاراشُ بیرون انجام داد.. ی دورم با هاپو زدیم و اومدیم خونه. 

با شما هم اِس میدیم و از هم خبر داریم.. امیدوارم یا شرایط بهتر بشه یا زودتر به اوضامون عادت کنم.  


۱شنبه:

صبحِ زود با ی دلدرد وحشتناااااک از خاب بیدار شدم. قرص خوردم اما فهمیدم داره فشارم میُفته، تو آیینه خودمُ نگاه کردم عین گچ دیوار سفیــــــد شده بودم، سریع پریدم تو پذیرایی ی شکلات خوردم، افتادم رو مبل درحالیکه دست و پام داشت میلرزید.  بهتر شدم رفتم بخابم که هنوز درد داشتم دوباره احساس کردم فشارم افتاد.. :/  ایندفه پَریدم تو اتاقِ هاپو بیدارش کردم، بیچاره تا چشماشُ وا کرد رنگ و رومُ دید چشماش گشاد شد و گفت نترس..! سریع رفت برام چای نبات درست کرد و باز قرص خوردم. اما نمیدونم چرا بهتر نمیشُدم. حالت تهوع گرفته بودم از درد که با عرض شرمندگی حالم بد شد ولی سبک شدم و یهو خوب شدم.. دوباره رفتم خابیدم.. باشگاه هم نرفتم چون میترسیدم دوباره درد بیاد سراغم.  خلاصه که روزِ اولِ هفته ی خاص طوفانی آغاز شد.. هه.  

عصر هم مولودی خونه رفیق شیش دعوت بودم، خوهجل موهجل کردم و شکلات خریدم و با دوستام هماهنگیدم و رفتم, خیلیم خوج گذشت. کُلیم دعا ثنا کردم.    میوه و آش خوردیم  و شب با زوزو و رفیق شیش رفتیم بیرون یِ دور زدیم. و اومدم خونه، خونسرد خان اینا شام خونمون بودن و هاپو پیتزای خوجمزه درست کرده بود با گوشت چرخ کرده..

از ظهر تا بعدازظهر هم از شما بیخبر بودم چون سرت شولوخ بود.  شب هم خسته بودی زودی خابیدی. تازه قرارِ احتمالیِ فردا رو هم کنسل کردی. هوف.. 


۲شنبه:

صبح با هاپو رفتیم باشگاه و عصر هم مسابقات کُشتیُ دیدیم و با هاپو رفتیم بیرون.. تو پارک  نشستیم کُلی حرفیدیم و من کُلی گریه کردم. ! 

فکرِ از دست دادن کُلبه ، ی حس های جدید برام بوجود آورده. که هم ناراحت کننده اس هم امیدوارکننده..! فقط دوس دارم همه چی بسمت بهتر شدن پیش بره. فقط امیدوارممممم به لطف خدا.. 

خلاصه آخر شب با شما مُفصل تلفنی حرفیدیم. تمام تلاشتَم این بود که من بخندم. بلخره واسه فردا هماهنگیدیم که بیام کلبه و باهم وسایل رو جم و جور کنیم.


۳شنبه:

زندگی همیشه، اون جوری که تو دوس داری پیش نمیره..!  این جمله رو مُکرر شنیدیم اما امروز من به وضوح دیدم.. روزیکه بعد از ۸ روز قرار بود از صبح تا شب باهم باشیم به این نحو گذشت که پرروخان  یهو صبح رفت بیمارستان و جراحی انجام داد و بعدشم آوردنش خونه ما.. پَرپَری  هم از صبح خونه ما بود..  هیچی دیگه تا ساعت ۵ بعدازظهر درگیر بودیم ، خُب من یِ فکرم  پیش داداش و خانواده ام بود، یِ فکرمم پیش شُما و کُلبه. البته شُما همَش میگفتی نگران نباش حالا که خونه بهت نیاز داره بمون و کمک کن, منم خودم وسایلُ جم میکنم اما خُب خودم اینجوری راضی نمیشُدم..  

 دیگه عصر پا شدم با یِ ظرف زرشک پلو با مرغ و ته چین و ی بسته از کیک هایی که دوس داری و ی دسته گل مریم خوشبوووو اومدم کلبه.. و بازم وقت دیدار  چند دقیقه محکم همدیگرو بغل کردیم..

  نشستیم به حرف زدن و چای و آبمیوه خوردن. بعدش دیگه من پا شُدم تمام دکوری ها و خورده ریزا و شکستنی ها رو روزنامه پیچ کردم.. بالای کُمدم باهم خالی کردیم. ی سری از وسایل و یادگاری هارو گذاشتم کنار با خودم بیارم خونه..  حالا سَر یِ سِری تزئینی ها و شکستنی ها به نتیجه نمیرسیدیم.. من میگفتم اینا رو بده من ببَرم خونمون که جاش امن باشه، اما شما می گفتی مگه اینارو برا من نخریدی، بزا پیش خودم باشه من خودم مراقبشونم.. خلاصه زورم نرسید بهت و همه رو روزنامه پیچ کردم و سپُردم دست خودت.  وسطای کار جلو تی وی ولو میشدیم و استراحت میکردیم و بازیای المپیکُ می دیدیم و حرف میزدیم و آهنگ جدید شادمهر رو گوش میدادیم میخوندیم.  شما هم کلی مهربون بودی باهام و برخلافِ تصورم که فکر میکردم شاید جم کردن کلبه دلگیر و گریه آور باشه اما روز خوشی رو برام ساختی و با خنده و شادی شب اومدم خونه.  پررو خان اینا و خونسرد خان اینا هم که کماکان خونمون بودن..


۴شنبه: 

صبح با هاپو پا شدیم اومدیم کُلبه.. البته قبل ازینکه به دوربین زوج و فرد برسیم, واسه اولین بار با کُلی استرس و خجالت  , به پلاکِ ماشین کاغذ چسبوندیم و رد شدیم.. خخخخ.. 

وسایلی که من میخاستمُ جَم کردیم با هاپو .. شُما هم تختُ باز کرده بودی و اتاقه رو خلوت کرد بودی.. وسایلُ آوردیم خونه و تو کُمدم جا ساز کردم و دوباره ظهر برگشتم کُلبه الباقی کارارُ انجام دادیم.. امروز همه وسایلُ کارتُن کردیم, خیالمون راحت شد.. وسایل و لباسایِ بدرد نَخورم جدا کردیم و با خستگی فراوان افتادیم جلو تی وی چای خوردیم و حرفیدیم.. 


۵شنبه:

صُبح اومدم کلبه, خورده کارارُ انجام دادم و شُما یِ نیم ساعتی خابیدی .. وای اندازه ده تا پلاستیکِ بزرگ,  زباله و آت آشغال و وسایل بدرد نخور جم کردیم.. البته لباس و کفش و وسایل قابل استفاده رو تو پلاستیک های جداگانه گذاشتیم سر کوچه.  

ناهارم پیتزا مرغ و گوشت خوردیم.. دیگه تقریبا همه چی جَم شده بود و کار خاصی نمونده بود تا اینکه ماشین بیادُ وسایلُ ببَره.. منم بعدازظهر بُغض کردم و شُما دلداریم دادی تا دم ماشین همراهیم کردی و برگشتم خونه.. تو راهم تا خودِ خونه اشک ریختم..

 دیگه استراحت کردم و شب رفتیم خونه مادربزرگم که همه عمه ها و عموها دور هم جَم بودن.. با شُما هم همش درارتباط بودیم که خداروشکر کارا رِله انجام شده بود..


جمعه:

از صبح که ولو بودیم مخصوصا چون بابا هم نبود، ولوتر بودیم  تو خونه و تازه ساعت ۴ بعدازظهر زنگ زدیم ساندویچ همبرگر گرفتیم خوردیم با ماما و هاپو..  بعدازظهر هم مسابقات کُشتی و تکواندو رو دیدیم و شب هم شام خونه پررو خان رفتیم..

 شما هم صبح ماشین گرفتی و وسایل رو بُردی انباری خونتون.. و تا شب خونتون موندی.. 

+ رُمان به نیمه رسید تازه.. 

+ فردا قراره کلید کُلبه  رو پَس بدی و حساب کتاب کنی با صابخونه.. از فردا , هفته ی جدید با رَوند جدید شروع میشه به امید خدا.. 


  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد