هفته ی بی دیدار..! :)

 

 شنبه:

شُما صبحِ زود باقی وسایلی که میخای ازشون استفاده کنی رو جم کردی و انداختی تو ماشینت و بُردی دفتر بالا.. منم بعدازظهر وقت مشاوره داشتم.. که خیلی خوب بود.. تقریبا هر چیزی که تاحالا نتونسته بودم به کسی بگمُ گفتم بهش. خیلی سبُک شدم. برگشتنه رفتم کافه کتاب یِ چرخی زدم و دو تا کتاب خریدم و اومدم نزدیک خونمون با هاپو رفتیم خرید. یِ شالِ صورتیِ خوشرنگ برای غزل خریدم که فردا تولدشه. و چیز کیک و سیب زمینی سرخ کرده خریدیم خوردیم اما دیگه اومدیم خونه شام نخوردم. هاها.  

شبَم شالِ غزلُ کادو کردم و دو تا شاخه گل رُز قرمز هم براش خریده بودم ، ساقه اش روطناب پیچ کردم و خودمم لاک زدم و بعد از مدتهاااا ابروهامُ رنگ کردم و رمانمُ خوندم و حواسم به بازی المپیکم بود.. 

 با شما هم از صبح چنتا دونه اِس دادیم فقط.. 


۱شنبه:

امروز صبح بیدار شدم و سریع چیتان پیتان کردم، و سر راه غزل رو برداشتم و تو راه، دو تا از دوستای غزل بهمون مُلحق شدن و رفتیم پاساژ پالادیوم.. کافی شاپ لیبرو که تراس داشت و فضای خوبی بود.  غزل شمعِ رو کیکشُ فوت کرد و کادوها رو باز کرد و کیک رو با بلینی شات سفارش داده بودیم اما از بلینی اصلن خوجم نیومد چون بیش از اندازه تلخ بود و با شکر هم مزه اش متعادل نشد که نشد.  خلاصه تو پاساژم گشتیم و مغازه هارو دیدیم و بعدشم برگشتیم خونه.. من ی استراحت کردم و عصر ، جلسه اول کلاس اِکسل رفتم و برگشتنه بسیور گرسنه و خسته رسیدم خونه.. تا چشمم به بابا و ماما افتاد، گفتم وای چقدر دوستون دارم و پریدم ماچشون کردم .. از خستگی خل و چل شده بودم . خخخخخ.. 

شب هم تا اومدیم با شما پیغوم بازی کنیم یهو تل.گرامم نمیدونم چی شد هنگ کرد هر کاری کردم آدمیزادی نشُد.  پاکش کردم که دوباره دانلود کنم اما گوشیم پُر بود  و نصب نشد. پیامکا هم دیر میرفت.. دیگه ترجیح دادیم بخابیم تا قاط نزدم.  


۲شنبه:

امروز رفتم بانک و بعد از کُلی مُعطلی بخاطر قطع شدن سیستم، کارم انجام شد.. عصرم با رفیق شیش رفتیم سرخه حصار ، یِ عااالم حرفیدیم و خوراکی خوردیم.  خیلی حال داد.. شبَم پررو خان اینا ی سر اومدن خونمون معجون خریده بودن وای منم هلااااک، نشستم به خوردن.. جون گرفتم..  

آخر شبَم شُما زنگیدی و مُفصــــل حرفیدیم.. انقد تعریف کردنی داشتم که یادم رفته بود دیگه. خخخخ. ولی خیلی انرژی گرفتم.. شعر ی یار خوشگلی دارم، خوش آب و گِلی دارم  خیلی خوشگله یارم همینه مشکل کارم, رو هِی میخوندی برام من هِی میخندیدم از سر ذوق.. 

آها راستی این هفته شاید نشه همُ ببینیم، واقعا نمیدونم بعد از چند ماه یا حتی ساله که چنین اتفاقی میفته ..! خدایا از خودت آرامش و صبر میخام.. 


۳شنبه:

من و هاپو صبح رفتیم خونه عسل.. تا ظهر اونجا بودیم، برامون ی فال ورق و قهوه  گرفت که جالب بود.  به من گفت رابطتون تو ی مقطعی به جدایی میرسه ولی بعدش در عین نا امیدی همه چی درست میشه و ازدواج میکنید حتی.. ! تا باشه از این جدایی ها.  والا..

ناهارم همبرگر خوردیم و بعدازظهر رفتم جلسه دوم اکسل. 

شبم پررو خان اینا شام خونمون بودن.  

با شُما هم اس دادیم ولی چون خسته بودی زود خابیدی.  


۴شنبه:

شام کوکو سیب زمینی درست کردم واسه بابا و ماما و باهاپو رفتیم بیرون.. لباس مجلسی میخایم واسه عروسی که آخر شهریور دعوتیم..  حالا امشب از هفت حوض شروع کردیم به گشتن تا به ولیعصر و ونک و اینا برسیم . خخخخ. 

لباس نخریدیم ولی من خیلی جوّگیرانه ی مانتو و کفش خریدم که خیلی دوسشون دارم.. با چنتا خورده ریز.. بعدشم رفتیم شام مرغ سوخاری زدیم و آخر شب برگشتیم خونه.. 

با شُما هم از صبح چن تا اِس بیشتر ندادیم.  هوووف..  به گریه ی حُضار جهت همدردی نیازمندیــــــم.. 


۵شنبه:

امروز ظهر با هاپو رفتیم استخل.. ماساژم رفتیم خیلی عالی بود.

شب هم رفتیم بیرون ی دوری زدیم و تخمه و هندوانه و بلالم گرفتیم و فیلم تباهی رو گذاشتیم با ماما اینا دیدیم که جالب بودا اما نمیدونم چرا کارگردان فیلمش نتونسته بود حرفه ای دربیاره. :/

شُما هم که طبق معمول شولوخ بودی.. 


 جمعه:

بعدازظهرپایین موها مامانُ کوتاه کردم و یِ سری ساده دوزی داشت نشستم براش چرخ کردم و شب هم با هاپو رفتیم بیرون. شام فلافل زدیم.. اصن انگار نه انگار که من فلافل دوس ندارم، نشستم در حد چی خوردم.. هاها.. کُلا تازگیا طَبعم تغییر کرده و تغییراتمُ تو خیلی چیزا متوجه میشم.. فکر کنم در حال پوست اندازی هستم.. 

+ رُمان به پایان رسید.. خداروشکر به خیر و خوشی هم داستان به پایان رسید..  کتاب معجزه ی شکر گزاری نوشته ی راندا برن رو شروع کردم به خوندن. فکر کنم کتابیه که طول بکشه.. 

+ آخر شب بهم زنگیدی و بلخره تونستیم ی دل سیر حرف بزنیم. انقد حرف داشتم که تیتر وار نوشته بودم رو کاغذ که یادم نره مثه دفه پیش.. امید است این هفته قرار ملاقاتی داشته باشیم  البته اگر خدا بخاهد. 

+ پُست قبل هم جدید میباشد..  در یک روز , دو پُست به ثبت رسوندم.. ماشالا چشم نَخورم..  :)



نظرات 4 + ارسال نظر
شیداى۲۶ چهارشنبه 17 شهریور 1395 ساعت 14:21

سلام عزیزم فکرکنم تو اىن هفته تولدت باشه پس تولدت هزاران بار مبارک باشه انشاالله سال دیگه این موقع خونه اقاتون باشى

وااااای شیدا جووون نمیدونی وقتی پیغامتُ خوندم چجوری نیشم وااا شد.. :)))) کلیییی ذوق کردم.. مرسییییی از محبتت عزیزمممم.. :-*****
انشالااا.. ممنون گلم.. :))

آذرین شنبه 13 شهریور 1395 ساعت 22:18

سلام مهربون
دوتا پست نخونده :-*
سرفرصت میام
فقط اومدم کامنت بدم.
دیر به دیر نیا دوستی دلمون برات تنگ میشه

سلام آذرین جان..
لطف میکنی عزیزم..
قربون محبتت گلم.. :***
منکه شما دوستا و همراهامُ عااااشقممم.. به لطف خودتون میام جیگر.. :-*

شىداى۲۶ شنبه 13 شهریور 1395 ساعت 21:14

سلام عزیزم خوبى راستش من هروقت پستهات میخونم گرسنه م میشه ماشاالله خوش اشتها هستى نوش جونت راستى خواهرت از شما کوچىکتره?

سلام شیدا جان.. خداروشکر تو خوبی عزیزم..
ای جون.. ببخشید.. خوش اشتها که چه عرض کنم, شیکموامممم.. خخخخ.. کاش چیزی به نام وزن وجود نداشت راااحت و بدون دغدغه میخوردیم..هههه..
نه عزیزم بزرگتره ازم..
:) :-****

عارفه شنبه 13 شهریور 1395 ساعت 16:38

سلام
از حضار خواسته بودی گریه فرمایند اما من چون حواسم به خوردنیات بود
گریم نمیاد
اینروزای بی کلبه ای شاید روزای سختی باشه برات
اما ایشالا که درس میشه ,حتمن اتفاقای خوب خوب میان سراغتون

سلام خانوم خانوما..
آدم, حُضارِ شیکمو مثه تو داشته یاشه دیگه غم ندارههههه.. :)))
امیدوارمممم عارفه جون.. مرسی از دعای قشنگت انشالا که همینطوره.. :-*
مراقب خودت باش عزیزم.. :-****

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد