هفته ی خوشگذرونی.. :)

 

 شنبه:

یعنی از صُبح یِ عالم کار داشتم بیرون انجام بدم اما نمیدونم چرا اصن نشُد پامُ از خونه بزارم بیرون.. متاسفانه یا خوشبختانه همشونُ شوت کردم واسه فردا صبح.. 

بعدازظهر هم به خوشجل موشجل کردن پرداختم و شب  با خانواده رفتیم عروسیِ دخترِ همساده مون.. که خوب گذشت..  آخر شب هم که عروسُ آوردن،  رفتم خونشون و تا پاسی از شب بزن برقص ادامه داشت با اینکه من تهنا بودم و فقط نشسته بودم دست میزدم اما خوج گذشت.. خخخخخ..

با شُما هم بلخره هماهنگ کردیم  انشالا فردا همُ ببینیم.بی بیب هوووورااا.. خدا کنه زودتر فردا شه. !


۱شنبه:

دیشب تا اومدم خونه و صورتمُ شُستم و لباسامُ جابجا کردم و اتاقمُ مرتب کردم دیر وقت شد، تا صبح هم هی از خاب میپریدم ساعتُ نگاه میکردم یِ وقت خاب نمونم چون قرار بود صبح زود پا شم و بیام سمت شُما.. بلخره بیدار شدم و صبحانه خوردم.. اما وقتی با شُما حرفیدیم قرار رو به ظهر موکول کردیم.. منم دیگه خابم نمیبُرد، مشغول شدم به خوشگلاسیون کردن.. لاک زدم و مژه چسبوندم و تیپ زدم  بلخره بعد از ناهار راه افتادم و ساعت حدود سه بود رسیدم سر قرار.. از راه دور که همُ دیدیم نیشمون تا بنا گوش باز شد .  هی گفتی عروسی دعوتیم انقد به خودت رسیدی..!؟ مژه هامم که دیدی گفتی این دسته جاروها چیه چسبوندی..! من دیگه حرفی ندارم.. :|

  رفتیم سمت خونه حمید و بعد از کلی ترس و لرز از دو تا سگ گنده ی سیاهی که تو حیاط داشت رد شدیم رفتیم تو ، حالا یکی از سگ ها همینجوری اون وسط ولو بود که من اصن نمی تونستم باهاش کنار بیارم و همشَم میومد دور پَر و پام میچرخید  دیدن من میترسم, بیچاره رو گذاشتن تو اتاق و درم قفل کردن.. دیکه نشستیم ی فیلم خارجکی دیدیم .. حمیدم رفت و ما ی ساعت خابیدیم، ی خاب آروم و دلچسب .. پا شدیم لیموناد و هایپ خوردیم و آهنگ مورد علاقه ی این روزام رو گوش دادیم.. ( چتر .خیس از حامد.همایون)

کُلی حرف زدیم و انرژی از دست رفته ی این ده روز رو بدست آوردیم.. شب هم قرار بود بریم بیرون شام بخوریم که از دم خونه انقد ترافیک بود،شُما سر راه پیاده شدی و منم برگشتم خونه.. 

شب هم ۱۱ پریدم تو تختم که مثلن عادت کنم به زود خابیدن اما بازم ساعت یک رو دیدم بعد خابم بُرد.  انگار قرار دارم با یک شب.  

+ این چند وقته که نشده باهم بریم خرید، امشب بهم پول دادی مانتو و کیف کفش بخرم.  پیش بسوی خرید.  هو هووووو..


۲شنبه:

امروز بعد از صبحانه با هاپو بلومیس زدیم..! خیلیَم حال داد.  ی سره تا ناهار کشیدیم دیگه گیج میزدیم.  خخخخ.. ناهارم تخم مرغ خوردیم و من بعدازظهر با رفیق شیش رفتیم کافه دیانا تو پاسداران.. جای باحالی بود تو تراس نشستیم و سیب زمینی با پنیر و اسموتی خوردیم و برگشتیم خونه.. تمام مسیر رفت و برگشتم آهنگهای شاد گوش دادیم و هی بیخودی خندیدیم.  هه..

شُما هم از صبح مشغول مشغولی، بطوریکه ظهر چنتا پیغام دادیم تااااا شب که باز چنتا پیغام دادیم.  همیییین.. 


۳شنبه:

امروز بعدازظهر کلاس اِکسل داشتم رفتم.. شب هم شروع کردیم به دیدن سریال شهرزاد. ! قسمت اولشُ نشستیم با خانواده دیدیم. 

شُما نیز کماکان مشغوووولی.. 


۴شنبه:

صبح پا شُدم به خودم رسیدم و با ماما رفتیم خونه خونسرد خان, ناهار دعوت بودیم. ناهارم کشک و بادمجون که دوس نمیدارم بود، با سوپ شیر که بسیوووور دوس میدارم..  بعدش به هیجان کمک کردم و واسه شام ژله های قِرتی و رنگ و وارنگی درست کردم.  بعدازظهر، هاپو و آرامش و پرپری بهمون اضافه شدن و با پوری و پری دسته جمعی رفتیم پارک.. چنتا وسیله بازی هم  سوار شدیم .. کُلیَم جیغ جیغ کردم.. هه. پشمک و لیموناد خوردیم و برگشتیم خونه خونسرد خان.. شام باقالی پلو با زبان  و سالاد کلم و دسر نوش جان کردیم که باز خیلیییی دوس میدارم .. یعنی آدم جوری باید غذاهای مورد علاقه شُ بخوره  که فرداش به یاد غذاها نیفته و حسرت بخوره. والا. 

شُما هم وسط مهمونی زنگم ردی و حرفیدیم.. 


۵شنبه:

صُبح با ی خاب هیجانی پریدم و دیدم سرم بشدت داره گیج میره.  پا شدم صبحانه خوردم البته میفهمیدم گیجیم از فشار پایین و گرسنگی نیس,  بخاطر کابوسی بود که دیدم.. هاپو برام پسته مغز کرد و ی قرص آهن خوردم، تا ظهر بهتر شدم، دیگه به استخرم نرسیدم.. ایش. 

ناهار املت درست کردم خوردیم.. شب هم رفیق شیش اومد دنبالم و رفتیم سرخه حصار و ی روند فَکمون تکون میخورد از بس خوراکی خوردیم و تُند تُند حرف زدیم.. هوا هم خیلی خوب بود خیلی کیف داد..

آخر شب قسمت دوم شهرزاد رو دیدیم.  حالا که جرئتشُ پیدا کردم و دارم میبینم به شُما حق میدم که اون موقع خودت تهنا میدیدیُ نمیزاشتی ببینم.. :/

 شُما امشب رفتی خونتون .. 


جمعه:

بعدازظهر با هاپو رفتیم سمینار استاد کلاس دوشنبه هام.  خیلی خوب بود.. برگشتنه هم  تو پاساژ شریعتی یِ چرخی زدیم و اومدیم خونه، خونسرد خان اینا شام خونمون بودن.. 

شما آخر شب از خونتون رفتی دفتر بالا و تو راه بهم زنگیدی حرفیدیم. 

+ کتاب معجزه شکر گزاری، تمریناتی داره که طی ۲۸ روز باید انجام بشه. واسه هر روز ی تمرین جدیدی داره. نوشته هاش عالیه، بعضی قسمتاش,  اشکمُ درمیاره. 

+ خدایا شُکرت.. 



نظرات 1 + ارسال نظر
آذرین پنج‌شنبه 25 شهریور 1395 ساعت 12:01

سلام گلم
خوشی هاتون مستداوم

سلام عزیزمم.. :)
ممنونم گلممم.. :-* انشالا توام همیشه شاد باشی آذرین جان.. :-****

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد