هفته ی تولدم مباااارک..! :)

 

 شنبه:

امروز یِ کم بی حوصله بودم. تا اینکه بعدازظهر رفتم مشاوره خداروشُکر بهتر شدم. سر راه دو تا کتاب خریدم. و برگشتنه با هاپو رفتیم خرید و بلال  و چیز کیک و سیب زمینی سرخ شده خریدیم و برگشتیم خونه.. 

با شُما نیز درارتباط بودیم..


۱شنبه:

ظهر یِ قورباغه گُنده قورت دادم , پاشُدم رفتم مؤسسه زبان نزدیکِ خونمون  و تعیین سطح شدم و واسه ترم سه ثبت نام کردم.. هی هی.. البته کلاساش از اواسط مهر شروع میشه..  عصرهم با ماما و هاپو رفتیم ونک بدنبال لباس..چنتا هم پُرو کردم اما خوجم نیومد.. دیگه شب  برگشتیم خونه.. 

آخر شبم با شما صحبت کردیم و رفع دلتنگی کردیم..

+ امشب  قسمت ۴،۵ شهرزاد رو دیدیم..


۲شنبه:

تا ظهر که پَرپَری پیشم بود و واسه ناهار ته چین مرغ و سیب زمینی سرخ شده درست کردم و با پرپری  رفتیم سوپرمارکت .. تو راه هِی دستمُ میکشید میبُرد سمت ویترین مغازه ها و جینگیل پینگیل نشونم میداد.. منم همش به این موضوع فکر میکردم زمانیکه یِ دختر خودش میشه مادرِ یِ بچه, چقدددد افکار و فعالیتاش تغییر میکنه و همَش حول و حوش بچه اش میچرخه.. کُلا امروز با ی بچه سپری کردن جالب گذشت..

 شُما یهو ظهر زنگیدی  کارم داره تموم میشه میخای همُ ببینیم.. منم با اینکه شرایط خونه مساعد نبود اما دلتنگیم بیشتر از این حرفا بود سریع حاضر شدم و اومدم اون سمتی تا کارت تموم شه.. برات ی ظرف ته چین و مرغ کشیدم آوردم شُما هم کارتونِ  پیدا کردن دُری رو برام گذاشتی دیدم, و غذا خوردیم و یِ عالم حرفیدیم که خیلی چسبید.. بعدشم زود برگشتم  سمت خونه و به هاپو و آرامش و پرپری  پیوستم و رفتیم نارمک خرید..


۳شنبه:

امروز صبح با هاپو رفتیم بازار.. حالا بازار برا چی..!؟ چونکه کادوی تولدمُ انتخاب کرده بیدم و خُب شُما وقت نداشتی باهام بیای, خودم خریدشُ مُتقبل شدم.. البته هروقت بیرون میرفتم طلا فروشی هارو نگاه میکردم ولی اونچه که میخاستم نمیجُستم..  بلخره امروز تو بازار, گوشواره سِت گردنبند پارسالمُ پیدا کردم و فورا خریدم.. 

انقد ذوق مرگ بودم که یهویی یِ مانتوی کِرم خوش فُرمم خریدم و چنتا خورده ریز اعم از شامپو و کِرم مو و اینا هم خریدم و ناهار همبرگر زدیم و برگشتیم خونه.. یِ استراحت کردم و بعدازظهر رفتم کلاس اکسل.. حالا من بدو بدو حاضر شدم و بسرعت نور خودمُ رسوندم سر کلاس, اما وقتی رسیدم متوجه شدم ساعتُ اشتباهی اومدم یعنی کلاس, هفت شروع میشُد ولی من شش رسیده بودم.. واقعا یادم باشه اسپند دود کنم برا هوشم.. دیگه یِ کم با مُنشیه حرفیدیم و آهنگ گوش دادم تا کلاس شروع شد.. 

بعد از کلاسم باز بدو بدو کردم به سمت رستوران.. که بمناسبت تولدم کُل خانواده جم شده بودن دور هم.. دیگه شامِ خوجمزه خوردیم و تو قسمت فضای بازِ رستوران کادو بازی کردیم و عکس انداختیم.. کادو ها هم نقدی بودن هم بلوز و تزیینات جیگولی و مامانم آویز بند ساعتِ پروانه گرفته بود برام که خیلی دوسش میدارم,  همه ی کادو ها ی طرف, کادوی بابا هم یِ طرف که منو با ی النگوی نانااااز سورپرایز کرد درحدیکه اشکممم درومدااا.. ( در جریانید که بنده عااااشق النگو هستمممم.. ) بعد از بساط تولدم بستنی و چای و اینا زدیم و برگشتیم خونه.. امروز از صبح شولوخ و لذت بخش گذشت.

شب هم شُما با پیغامای تبریک و مهربونانه ات کُلی خوجحالم کردی و با یِ لبخند گُنده خابم بُرد..


۴شنبه:

شُما از خیلی وقت پیش قول داده بودی امروزُ با هم باشیم اما از صبحِ زود تو کارات گیر و گور افتاد و حسابی درگیر شدی..

 با این حال تا بعدازظهر تند تند زنگ میزدی  و پیغام میدادی و هر دفه هم تبریکِ تولد میگفتی بهم  و همش میگفتی تمام سعیمُ میکنم امروز باهم باشیم.. تا اینکه ظهر کارت تموم شد و با خستگی فراوون گفتی هرجا که بخای بگو بریم..  منم دخترِ صبور و مهربون! گفتم بجا اینکه با این خستگی این همه راه بیای دنبالم, تو یِ چُرت بزن سرحال شی بجاش من خودم میام اونوری.. 

دیگه بعدازظهر خوجل موجل کردم و تیپ زدم چون بقول خودت  امروز روزِ من بود ..  برام کیک خریده بودی و رفتیم باغ گیلاس نشستیم روی تختها تو مُحوطه و  تولد بازی رو شروع کردیم.. حالا جمله ی ......جان تولدت مبارک رو که رو کیک سفارش داده بودی, نصفش چسبیده بود به دِر کیک و خراب شده بودو  کُلی ناراحت شدی.. برعکس من میخندیدم میگفتم اشکال نداره پیش میاد.. ولی راضی نشدی.. آخرش سه ساعت با دقتِ تمام نشستی با چاقو جمله رو کاملش کردی .. اتفاقا خیلیم خوجل شد منم از خنده غش کرده بودم.. کادوی تولدمُ که مثلا خبر نداشتم چی بود رو باز کردم و شُما کارت هدیه هم دادی بهم که خیلی جیگولی بود.. روی کارت به زبون خودت سفارش دادی بودی بنویسن, هه هه هه گوگولی تولدت موبرک..  کُلی عاشق کارت و جمله اش شدم..  

بعدشم میوه و گردو تازه و آجیل و سرویس چای با کیک رو زدیم به بدن.. با خوش خیالی لَم دادیم و سفارش قلیون دادیم که آقاهه گفت جَم کردن قلیونا رو.. اگه برا شامم صبر میکردیم من دیرم میشُد دیگه بساطمونُ جم کردیم و رفتیم با ماشین یِ دور زدیم و شُما پیاده شدی و منم اومدم سمت خونه..

+ خداروشکر تولدِ امسالمم باهم بودیم و خوش بودیم..  

+ قسمتای 6 و 7 و 8 شهرزاد رو باهم دیدیم.. داره جالب تر میشه.. !


۵شنبه:

صبح رفتم کلاس اکسل.. شب هم با رفیق شیش رفتیم سرخه حصار پیک نیک بازی.. خیلی خوب بود.. 

شُما هم کماکان تولدمُ تبریک میگفتی تا امروز.. هی هی..


جمعه:

امروز بند و بساط جَم کردم  با خانواده خونسردخان اینا و پررو خان اینا رفتیم سرخه حصار ناهار جوج زدیم.. 

شب هم با هاپو رفتیم بیرون ی دور زدیم..

آخر شبم با شُما حرفیدیم..

+ قسمت 9 و 10 شهرزاد رو دیدیم..

+ کتاب معجزه شکرگزاریُ در دست دارم فعلن..



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد