هفته یِ شیرین.. :)

 

 شنبه:

امروز ظهر, ماما و هاپو رفتن دکتر ارتوپد و من موندم خونه تا بسته ای که بابام سفارش داده بود و پُست قرار بود بیاره رو تحویل بگیرم..

  واسه ناهار هم مایه ماکارونی درست کردم و رفتم سوپری ماکارونی و خورده ریز خریدم و تند تند غذا درست کردم و خودمم چنتا لقمه بیشتر نخوردم و سریع حاضر شدم رفتم مشاوره.. این جلسه کمی در مورد ترسام کار کردیم. امیدوارم بتونم یاد بگیرم بهشون غلبه کنم .. برای مثال بازم بتونم با هواپیما مسافرت برم.. دیگه اینکه بتونم شنا رو ادامه بدم.. 

خلاصه برگشتنه چند نوع کیک و خوراکی و چنتا فیلم و دفترچه یادداشت خریدم و تو هوای مَلس پاییزی کلی پیاده روی کردم.. شب رفتم دنبال ماما اینا که هنوز دکتر بودن و هاپو هم بخاطر کمر دردش, دکتر دو هفته استراحت مطلق تجویز کرده.. 

آخر شب هم دور همی رو دیدم و رُمان مرواریدُ شروع کردم. ماشالا شبیه کتابای تاریخ میمونه، پونصد صفحه اس اونم با خط درشت و تو هم تو هم نوشته شده.. امیدوارم ارزش این همه وقت گذاشتنُ داشته باشه. 

با شُما هم یِ صبح بخیر گفته بودیم تا شب که یِ شب بخیر گفتیم .. ! سرما خوردگی هم داری, بیحوصله و کم حرف میشی، اصن خوجم نمیاد.. 


۱شنبه:

صبح هیجان اومد آمپول هاپو رو بزنه .. ناهار درست کردیم پوری و پری از مدرسه اومدن ناهار خوردیم .. پَری رو کمک کردم نقاشیاشُ کشیدم دیگه بعدازظهر شُد.. منم یِ ساعته تُندی حاضر شدم و با بابا و ماما رفتیم عروسی دختر همسایه مون.. اونجا هم خوج گذشت.. 

در ادامه ی عروسی , آخرشب تو پارکینگ مراسم داشتن که با اون یکی دختر همسایه مون نشستیم به تماشا و تشویق .. دیگه نصفه شب بود که تموم شد و مهموناشون رفتن, منم اومدم بالا  لباسامُ عوض کردم و صورتمُ شُستم و جم و جور کردم تا بخابم ساعت ۳ شد..  

با شُما هم هماهنگ کردیم فردا رو با هم باشیم.. 


۲شنبه: 

صبح زود بیدارم کردی و حاضر شدم اومدم مترو .. شُما خیلی زودتر از من رسیدی سر قرار و کُلی منتظرم مونده بودی.. دیگه رفتیم شُمال دوس داشتنی.. صبحانه نون پنیر انگور خوردیم با گردوهای تازه که برام پوست کنده بودی خوردیم.. بعد از صبحانه به شـــــــدت خابمون میومد رفتیم ولو شدیم و نیم ساعت نَه, یک ساعتم نَـــــه, بلکه دو سااااعت خابیدیم.. خیلی خوب بود.. بیدار که شدیم من یِ جُفت جوراب برات خریده بودم قبلن که با ی پاپیون قلبی قلبی تزیینش کرده بودم, خیلی خوشت اومد و تشکر کردی..  بعدشم نشستیم ناهار ساندویچ زبونایی که شُما با خودت آورده بودی رو خوردیم که عالی بود و  از کار و بار و شرایط جدیدِ این روزامون حرفیدیم..

 بعدازظهر برام آژانس گرفتی برگردم خونه.. وقتیَم ماشین اومد و سوار شدم یِ کم از مسیر رو رفته بودیم یهو دست کردم تو جیب مانتوم دیدم یِ کیلید تو جیبمه با ترس و لرز درش آوردم دیدم بلــــه سووییچ ماشین شُماس که تو پیشم جا مونده بوده.. سریع به آقاهه گفتم دور بزنه و برگشتیم سمت خونشون... حالا زنگ واحدشونُ مطمین نبودم شانسی زدم و درست بود و خلاصه اومد ازم گرفت و دوباره با آژانسیه برگشتم خونه..

+ خداروشکر بابت امروز, قبلش کُلی دلتنگ بودم.. 


۳شنبه:

امروز از وقتی بیدار شدم دلم سینما میخاست.. شُما که سرت شلوغ بود.. هاپو هم استراحت مطلق بود.. دوستامم هر کدوم به سویی بودن.. یِ جوری دلم سی نما میخاست که دیگه با خودم تصمیم گرفتم بعدازظهر پاشم تنهایی برم..! حتی سانس ها و فیلمارو چِک کردم.. بعد از ناهار یِ چُرت زدم بیدار شدم دیدم دختر خالم با دختراش اومده خونمون..  هیچی دیگه ازش پذیرایی کردم و هی منتظر بودم بره اما تا شب موند.. منم پا شدم شام درست کردم و هاپو رو بُردم فیزیوتراپی.. آخر شب هم شهرزاد 25 رو دیدیم و خابیدیم..

+ بعدا که امروزُ برا شُما  تعریف کردم, قول دادی در اسرع وقت ببریم سی نما..


۴شنبه:

تا بعدازظهر خونه بودم تا اینکه هاپو رو بُردم فیزیوتراپی و بعدشم تو ی مغازه جیگول فروشی نزدیک خونمون کُلی گشتم و ی کادو واسه پرپری خریدم بمناسب اینکه امسال رفته کلاس اول دبستان..  برای خودمم یِ گوی خوجل خریدم ,چراغش روشن میشه و توش دونه های برف داره .. هر دفه بَرش میگردونم حس خوبی بهم میده.. عکسشُ برا شُما فرستادم میگم ببین چه نازهههه , میگه آره مبارکت باشه اما اولش فکر کردم برا من خریدی  کُلی خوشحال شدم.. 

آخر شبم داشتیم با خانواده فیلم میدیدم که شُما زنگیدی و اومدم تو اتاقم کُلی حرفیدیم سبُک شدم..


۵شنبه:

امروز اولین جلسه از کلاس عکاسی بود .. خیلی خیلی ذوق داشتم.. استادم یِ سری تمرینات و تکنیکا یاد داد بهمون, منکه هنوز دوربین نخریدم و همش تو فکر روزیَم که خریدم و دارم باهاش عکس میندازم. بعد از کلاسم خودمُ تنهایی مهمون کردم به کافی شاپِ نزدیکِ کلاسم که چند دفه هم با شُما رفته بودم و خیلی جای دوس داشتنیه.. یِ شیک وانیل زدم و برگشتم خونه.. شب شام مهمون داشتیم.. با شُما هم پیغوم بازی میکردیم..


جمعه:

کارِ مفیدِ امروزم این بود که یهو نشستم صد صفحه از رُمانمُ خوندم .. خخخخخ.. 

با شُما نیز درارتباط بودیم..


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد