هفته ی تعطیلی.. :)

 

 

 شنبه:

امروز عصر رفتم مشاوره.. بحث آزاد داشتیم خیلی خوب بود.

 تو راهِ برگشت همش تو فکرِ دوربینم بودم که بابا به دوستش سفارش داده بود برام بیاره, خدا خدا میکردم خریدنش نیُفته واسه بعد از تعطیلات.. 

رسیدم خونه و وقتی سراغ دوربینُ از بابا گرفتم گفت  اگه میخای فردا بریم دم مغازه دوستم خودت مدل دوربینا رو از نزدیک ببین چون من فقط تو سایت عکس و مشخصاتشُ دیده بودم.. دیگه با خوشحالی شاممُ خوردم که یهو دیدم بابا پلاستیک بدست اومد تو آشپزخونه, و جعبه رو درآورد و دیدم بــــــعلهههه دوربین مورد نظرمُ خریدهههه.. وای خیلی سورپرایزش بموقع بود کُلی ذوق مرگ شدم.. دیگه تا آخر شب سرگرمش بودم و چنتا عکس انداختم امتحانی..

شَبش  با شُما حرفیدیم و برات تعریف کردم چقد هیجان انگیز بود کار بابا.. 

+  خاستم بگم , خرید دوربین و اصن کلاس رفتنم یکی از آرزوهای دیرینم بوده که حالا به تحقق پیوسته.. و یکی از دلایلشم کتاب معجزه ی شکرگزاری بود! تو یکی از تمریناتش که باید از پولی که هنوز دستم نیومده بود ولی باید باور داشتم که این پول بلخره یِ روزی بدستم میرسه و اونچه که میخام رو میخرم, روی کاغذ و دقیقا حدود همین مبلغِ دوربینُ نوشتم درصورتیکه هنوز دوربینمُ انتخاب نکرده بودم و اصن نمیدونستم تو این رِنج قیمت میخام بخرم و دقیقا نمیدونستم کِی و چجوری میخاد این مبلغ بدستم برسه .. ولی فردایِ اون شب که رویِ کاغذ یادداشت کردم و به آیینه اتاقم زدم و تو طول روز با خودم تکرار میکردم خیلی اتفاقی (تو پُستای قبلی توضیح دادم) رفتم و کلاسشُ ثبت نام کردم و ادامه ی ماجرا.. 

+ خدایا ممنونممم.. 


۱شنبه:

ظهر بساطِ سبد میوه و اینا جَم کردم بُردم تو حیاط چیدم و با اینکه تنظیمات دوربینُ زیاد بلد نیستم  اما چنتا عکس گرفتم که از نتیجه کار راضی بودم. امروزم آخرین جلسه فیزیوتراپی هاپو بود خداروشکر که خاستم ببرمش اما در عرض چند ثانیه یِ دلدرد وحشتناک گرفتم  و با دوتا قرص و چای نبات دارچین یِ کم آروم شدم.. دیگه بابا هاپو رو بُرد و منم موندم خونه استراحت کردم.. تو پیغاما هم کُلی خودمُ واسه شُما لوس کردم.. 

شب حالم بهتر بود پا شُدم واسه شام زرشک پلو با مرغ و ته چین و ژله حُبابی با گل سُرخی درست کردم و عکس  هم انداختم.. دیگه عکس, پایه ثابت کارام بود حالا شدیدتر شده.. هاها.. 

آخر شب هم با رفیق شیش رفتیم بیرون چای آلبالو خوردیم که من عاشق چای های هیئته شدم..  واسه ماما اینا هم فیلم بارکُدُ گذاشته بودم ببینن دیگه رسیدم خونه آخراشُ باهاشون دیدم.. همَشم یاد شُما میُفتادم چون این آخرین فیلمی بود که تو آخرین شب ماه رمضان که ما فرداش میخاستیم بریم همدان ,  رفتیم سی نما دیدیم و ازون روز دیگه فرصت نشده بریم سی نما و این یعنی فاجـــعه.. خخخخخ..

امشبم  باهم حرفیدیم و خابیدیم..

 

۲شنبه:

امروز خونه بودم. . کُلا با دوربین سرگرم بودم.. و شب خونه رو مرتب کردم. و با هاپو و رفیق شیش و زوزو رفتیم بیرون و بازم چای آلبالوی مورد علاقمُ خوردیم و از یکی از دوستامون نذری گرفتیم و اومدیم خونه..  خانواده خونسرد خان اینا آخرشب اومدن خونمون و  شب  هم موندن..! البته من و هیجان و هاپو تا اذان صبح بیدار بودیم آی حرف زدیم آی خوراکی خوردیم دیگه نماز خوندیم خابیدیم.. 

با شُما هم پیغام بازی میکردیم .. 


۳شنبه:

امروز تاسوعا بود.. صبح صبحانه  نیمرو زدیم با اهل خونه و بعدش من حاضر شدم با رفیق شیش رفتیم بیرون.. من این چند روز رو دوس دارم همش بیرون باشم از بس جَو خیابونا و مردم باحاله.. سالهای پیش هم شُما میبُردیم خیابونای شلوغ که اَلمای بزرگ و شتر و اینا داشتن و من کُلی کیف میکردم..

 دیگه با رفیق شیش تا ظهر بیرون بودیم و مراسم تموم شده بود که ما تازه یادمون افتاد ناهار نداریم بخوردیم  و هیئتا هم جَم کردن.. انقد گرسنمون بود که تصمیم گرفتیم ساندویچ بخریم..هه..

اما  تو راه برگشت دیدیم یِ آقاهه داره غذا میده که به ما هم داد .. یعنی هیچ چیز نمیتونست انقد خوشحالمون کُنه در این حد که ماشینُ زدیم کنار خیابونُ قرمه سبزی نذری خوردیم.. 

دیگه برگشتیم خونه و من غش کردم تا هفت شب که بیدار شدم خانواده پرروخان اینا هم بهمون مُلحق شده بودن و آخر شب با آرامش و هاپو و بچه ها رفتیم بیرون یِ دور زدیم.. موقع برگشت کُلی خوراکی از سوپری خریدم که آذوقه داشته باشیم واسه نصف شبمون.. خخخخ.. اما از همون موقع که رسیدیم خونه بازشون کردیم و راند اولِ خوردنُ با چیپس و ماست موسیر شروع کردیم.. بعدشم  ذرت بو دادم اونم خوردیم.. نزدیک ساعت یک بود که دیدیم نَ اینجوری نمیشه دلمون هنوز بهونه میگیره, پا شُدم سوپ آماده و پاستا با قارچ درست کردم خوردیم..  حدود دو بود رفتم یِ دوش گرفتم اومدم و یِ سینی پُر از میوه و تنقلات آماده کردم بُردم تو اتاقم و با هاپو و هیجان و آرامش نشستیم به حرف زدن تا اذان, نمازمونُ خوندیم باز حرفا رو ادامه دادیم تا هفت صبح و بعدشم لالا.. خخخخخ.. 

+ امروز که نشُد باهم باشیم, امیدوارم فردا اکی شد.. حالا اگرم نشُد انشالا ۵شنبه به احتمال زیاد باهمیم..


۴شنبه:

دیگه بیهوش شدم و ازونورم ده بیدار شدم صبحانه خوردم حاضر شدم رفیق شیش اومد دنبالم رفتیم بیرون.. ولی امروز اصن گرسنه نموندیم خخخخ.. از همون اولش نذری ای بود که به سمتمون میومد.. اولیش یِ آقاهه  تو ترافیک ماشین بغلیمون بود و یهو دو تا ظرف آش داد بهمون.. بعد یِ آقاهه دیگه وسط خیابون با سینی ایستاده بود و غذا داد بهمون.. شیر کاکائو و شربتی هم بود که دم ماشین میاوردن اصن خیلی جالب بود.. انشالا نذر همه قبول باشه..

 خلاصه عصر داشتیم برمیگشتیم خونه که دیدیم نزدیک خونمون تعزیه اس و خیمه آتیش زدن دیگه وایسادیم نگاه کردن و من چنتا عکس باحالم گرفتم.. و برگشتیم خونه.. دیدم مهمونا رفتن خونشون و خونه سوت و کوره.. منم رفتم خابیدم و شب با شُما حرفیدیم.. 


۵شنبه:

خُب امروز کلاس عکاسی جان تعطیل بود و هر چقد تلاش کردی اما نتونستیم بریم بیرون. طبیعتا خیلی خورد تو ذوقم وقتی پُشت تلفن هِی مِن و مِن کردی تا بلخره خودم حدس زدم و  گفتم چیه حتما امروزم کار داری ونمیشه همدیگرو ببینیم..  

امروزم ماما میخاست نذری بپزه, کمکش کردم و سعی کردم خودمُ مشغول کنم تا کمتر فکر کنم..:/

دیگه تا شب هم شُما پیغام میدادی و معذرت خاهی میکردی و ی کیلیپ عشقولانم برام فرستادی.. آخر شبَم که حرفیدیم گفتی بجای امروز که نشُد باهم باشیم, یِ روز میبرمت رستوران و از دلت درمیارم.. خوشحال شدم اما نتونست جای دلتنگیمُ پُر کنه..


جمعه:

از صبح که بیدار شدم یِ ریزه گلوم درد میکرد.. ازونجاییکه منم اسطوره ی گلو دردای وحشتناکم, سریع آب نمک قرقره کردم و آبلیمو عسل و قرص خوردم و پیشگیری کردم..

روز تاسوعا برای شُما زرشک پلوی نذری گذاشته بودم کنار و یکی دو  روزه ام نگه داشتم اما شُما گفتی خودت بخور, اینجا هم غذا زیاد آوردن اسراف میشه, منم خوردم اما قرمه سبزیِ دیروز رو نگه داشته بودم اونم با تَه دیگ مخصوص, دلمم طاقت نداشت دیگه.. :/ زنگ زدم گفتم میخام برات غذا رو بیارم اینارو مثه قبلی ها نمیخورم.. سریع آماده شدم رفتم نذریُ دادم و یِ چای باهم خوردیم و دوربینمم بُرده بودم چنتا عکس انداختیم و با اینکه تایم کوتاهی بود اما کُلی انرژی گرفتم و برگشتم سمت خونه و رفیق شیشُ سوار کردم و رفتیم سرخه حصار .. تا بعدازظهر اونجا بودیم و کُلی عکس گرفتیم و شب برگشتیم خونه..

+ رُمان عروس نقره پوش رو این هفته شروع میکنم به خوندن نوشته ی پری نرگسی که مامانم برام خریده..

+ راستی این هفته شهرزادُ دیدیم و تموم شد.. اصلنم اونجوری که همه میگفتن خیلی قشنگه و عاشقانه اس, نبود .. فقط قسمتاییکه با قُباد زندگی میکرد رو دوس داشتم به شخصه.. امیدوارممم تو فصل دوم داستان قشنگ تر پیش بره ..


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد