هفته ی سرماخورده.. :)

 

 شنبه:

امروز تا ظهر چند صفحه ای که از کتابِ خودم را دوست دارم مونده بودُ خوندم و تموم شد..

 بعدازظهر هم با هاپو رفتیم دمِ خونه دوستشُ شُله زرد نذری گرفتیم..

 شُما سرت شلوغ بود و از صبح چنتا اِس بیشتر ندادیم.  

شام مهمون هاپو بودیم و چلو کباب برگ خوردیم. آخر شب هم فیلم هیچ خبر خاصی نیس رو دیدیم که در عین سادگی انقدر خندیدیم که اشکم درومد..


۱شنبه:

ظهر رفتم بیرون کارای بانکی انجام دادم و یِ کم خرید کردم .. آها راستی هفته پیش قُلکمُ باز کردم وای خیلی حال داد.. از عملکردم راضی بودم. هه.

 بخاطر همین امروز ی قُلک دیگه خریدم. البته این یکی دیگه سُفالیه ولی کوچیکه و شکستنی هوراااا. پول اون یکی قُلک باب اسفنجیُ  که تو کُلبه بود و بازش کرده بودیمُ هنوز کنار گذاشتم آخه میخاستم بندآویزطلا واسه ساعتم بگیرم که تولدم مامانم خرید برام , یِ پروانه خوجل که خیلی دوسش دارم. حالا شاید همه رو باهم جَم کردم ی ساعت خوهجل بند چرمی که اون سِری با شُما تجریش بودیم دیدیمُ خریدم, فعلا نیدونم..

 بعدازظهر گول دوستامُ خوردم و باهاشون رفتم بیرون دور زدیم و باز بیشتر گولشونُ خوردم و سیب زمینی سرخ کرده خوردیم .. منم حالت سرما خوردگی داشتم دیگه برگشتنه در حدی شدم که صدام در نمیومد و عقب ماشین ولو شده بودم. و اومدم خونه باز بهتر شدم و  قرعه کشی ماهانه رو انجام دادیم.. امروز روز آخر سوره واقعه هم بود که از 14 شب پیش شروع کرده بودیم به خوندن و هر شب یِ دونه باید اضافه میکردیم.. اونم خوندم  و رفتم مانتومُ بشورم که شُما زنگیدی خونه و هاپو ج داد، شمام فکر کرده بودی مامانمه قط کرده بودی. خخخخ.  دوباره زنگیدیُ حرفیدیم. دیدی صدام تغییر کرده انقدر قربون صدقم رفتی که گفتم من به این حجم از لوس شدن عادت ندارماااا.. دارم خجالت میکشم دیگه. خخخخ. دیگه  انقد حرفای خوب و خنده دار زدی کلی انرژی گرفتم. آخرش هم گفتی الان دارم با ملایمت میگم برو دکتر، نزار فردا با داد و فریاد راهیت کنم. مرسی از محبتت واقعا..

وای آخر شب مگه خابم میبُرددددد.. انقدر که سوزش و آبریزش داشتم. ی جعبه دستمال کاغذی تموم کردم تا صبح. 


۲شنبه:

دیشب بابا بهم سپُرده بود برم بانک و ی کاری براش انجام بدم. با اینکه دوس دارم اینجور کارا رو اما به همون اندازه هم از انجام کار جدید و یا رفتن تو ی محیط جدید استرس میگیرم. خلاصه صبح تو رختخاب داشتم با خودم کلنجار میرفتم که پاشو برو  زودترکار رو انجام بده خلاص شی که یهو بابا صدام کرد، گفت خودم زودتر رفتم انجام دادم. وای  فکر کنم همون دیشب تو چشمام خونده بود اضطراب و نگرانی رو. 

خلاصه بازم امروز بانک دست بردارم نبود و الانم باید برم بانک، پول برنده ی دیشب رو بریزم به حسابش. بعدازظهر هم خونه السا عصرونه دعوتیم با دوستامون. امیدوارم بهتر شم بتونم برم. واسه دختر کوچولوش با اینکه کچله ولی  یِ تِل گُلدار و گیره سر خریدم خیلی نانازه. 

ازونورم ماما بیرونه ،گفت وایسا بیام خونه باهم بریم دکتر. منم ولو شدم تا ببینم چی میشه. 

خُب ماما اومد و رفتیم دکترو دو ساعت مُعطل شدیم و چهار تا آمپول برام نوشت که همونجا دو تا نوش جان کردم و سریع هم احساس کردم خوب شدم و اومدیم خونه..

من بعدازظهر حاضر شدم با سارا رفتیم چیزکیک خریدیم و رفتیم خونه السا و بقیه دوستان هم اومدن و مشغول خوردن و حرف زدن و عکس انداختن شدیم.. بعدش تازه ساعت 8 ازونجا با رفیق شیش رفتیم خونه زوزو و اونجا یِ ساعت نشستیم و برگشتیم خونه..

با شُما هم بعدازظهر خیر سَرمون خاستیم بحرفیم که من زنگ میزدم صدا من نمیرفت, شُما میزنگیدی صدا شُما نمیومد.. خلاصه چنتا اس دادیم و تا آخر شب که حرفیدیم..


۳شنبه:

امروز ظهر یِ سَر رفتم بیرون و بعدازظهر با هاپو رفتیم یِ مغازه مانتو فروشی نزدیک خونمون که کُلی مانتوهای هنری و خوجل موجل داره و یِ مانتو مشکی ساده پاییزه خریدم و یِ دونه مانتو پاییزه دیگه هم پوشیدم که خیلیییی خوجم اومد ولی سایز کوچکتر و کُلا رنگ بندیشُ تموم کرده بود..  حالا آقاهه گفت تو این هفته سَر بزن شاید باز آوردیم..

 از وقتی اومدم خونه احساس کردم معده ام درد میکنه.. دردش هم صعودی داشت به سمت بینهایت میرسید که روم به دیوار نصفه شب دو دفه از خاب بیدار شدم و بالا آوردم اما دیگه دردش با قرص و اینچیزا آروم شدنی نبود..


۴شنبه:

 فقط اشک میریختم که بلخره 5 صبح بزور بابام بُردتم دکتر و همون موقع سرم و آمپول برام نوشت زدم و با یِ بی حالی و لرز شدید برگشتیم خونه دیگه 7 صبح شده بود.. خابم بُرد و ساعت 12 بلند شدم.. بهتر شده بودم اما بی جون بودم هنوز ولی چون به دوستای عکاسیم هماهنگ کرده بودیم پاشدم حاضر شدم رفتم پارک آب و آتش و یِ کم تمرین عکاسی کردیم.. 

تو این هفته هم شُما گفتی 4شنبه همدیگرو ببینیم  و قرار گذاشته بودیم من بعد از پارک بیام سمت شُما که اونجا باهم حرفیدیم و گفتی با این حالت نمیخاد بیای برو خونه استراحت کن..  خودتم مثه من شده بودی و معده درد داشتی که گفتم تا عین من کارت به سرم نرسیده برو دکتر زوذ خوب شی. 

حالا بعد ازینکه قط کردیم یِ پیامک بلند بالا نوشته که من کلی دلم تنگت بود امروز و میخاستم هفته پیشُ جُبران کُنم که نشد.. حالا فعلا اون مانتو که خوجت اومده بود و برو بخر به حساب من.. تا بعدا که همو ببینیم.. منم خوشحال و خرسند برگشتم خونه و 6 اینا خابیدمممم تا 10 شب.. پا شدم شام و آبمیوه خوردم و عکسای تمرینمُ ریختم تو فِلش و باز خابیدم تا صبح..


۵شنبه:

صبح بیدار شدم و کارامُ کردم و ظهر رفتم سومین جلسه  عکاسی .. با دوستامم کُلی صمیمی شدیم سر کلاس خیلی خوش میگذره..

شب هم اومدم خونه و بعدش با هاپو رفتیم بیرون یِ دور زدیم و یِ سر به مانتو فروشی زدیم گفت نیاوردیم هنوز و آخر شب با شُما حرفیدیم..


جمعه:

آخ امروز ازون جمعه ها بودا.. اصن کلافه بودم و دلم فقط میخاست شُما پیشم میبودی.. هر کاری کردم سرگرم بشم اما آخرش بُغضم ترکید و پا شدم  تنهایی حاضر شدم رفتم بیرون و جوراب خریدم واسه خودم و هاپو و چشمم خورد به باقالی پُخته که من بدجوری خاطرشُ میخااام.. خخخخ.. خریدم و خداروشکر با حال خوش اومدم خونه و تلفنی با رفیق شیش حرفیدم و  با هاپو  زنگ زدیم چلو کباب آوردن شام خوردیم بلکه فراغ یار یادم بره.. هه..بعدترشم با شُما حرفیدیم مُفصل.. 

+ رُمان عروس نقره پوشُ دارم میخونم.. یِ جوریه  یِ کم تخیلیه خوجم نمیاد.. 



نظرات 1 + ارسال نظر
آذرین جمعه 14 آبان 1395 ساعت 19:05

سلام دوست عزیزم
خوبی
چرا نیستی
من هی میام میبینم نیستی دیگه حس کامنت نیست
مهمون ناخونده بی تجربه نمیخاستی؟؟
اومده بودم اینستات اما ادرست تغییر کرد

سلام دوست خوبم.. اول معذرت میخام بخاطر اینکه دیر تایید کردم کردم کامنت قشنگتُ.. هر وقت ی اتفاقی میفتاد وقت نمیشد..
ای جانم.. واقعا ازت ممنونم دلگرمیم شما دوستان با محبت هستین که اینجا هنوز مینویسم..
ا.. کی عزیزممم.. من اصن آدرس عوض نکردم .. یِ مدت هم پیجم عمومی بود.. اینه آدرسم آذرین جان..
man.shoma89

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد