هفته ی آبانی.. :)

 

 شنبه:

امروز اول ماه آبان بود و اولین روز هفته.. ظهر بساط خیاطی پهن کردم و واسه پارچه گُل گُلی که ماما از تجریش برام خریده بود نقشه کشیدم و تصمیم گرفتم باهاش پیراهن دکمه دار با شلوارک بدوزم که تو خونه بپوشم.. 

بعدازظهرم  اولین جلسه کلاس زبانمُ رفتم .. کُلا امروز, روز اولین ها بود و طلسم ها شکسته شد.. 

شبَم از کلاس اومدم و شام خوردم و  آخر شب با شُما حرفیدیم که من یِ کم بیحوصله بودم از دست ماما و واسه شُما تعریف کردم چی شده و اینا اما شُما مثه همیشــــــــه حقُ دادی به ماما..

 یعنیا اگه ازم بپرسن از کدوم اخلاق شُما شاکی هستی قطعا همینُ میگم که تو بحثای بین من و ماما هیچــــوقت حقُ نمیده به من.. خُب گاهی هم دلم میخاد از من طرفداری کنه خُبببب.. البته همیشه هم میگه اگه یِ جواب  و تعریف اَلکی پَلکی میخای از همین اول بگو من بدونم ولی اگه واقعا میخای بدونی رفتار و عکس العملت اشتباه بوده یا نه, من واقعیتُ میگم, نمیخام از قصد ناراحتت کنم, فقط میخام الان که قضیه بین خودمونه اشتباهتُ بهت گوشزد کنم که فردا پس فردا یِ غریبه بهت نگه اونوقت خیلی بیشتر ناراحت میشی.. بعد همیشه هم میگه مامان من و تو نداره, من  دلم میخاد احترام ماما و باباتو داشته باشی.. خلاصه که بعد از این همه نصیحت, من زدم زیر گریه و حالا تا نصفه شب این داستان بهونه گیری و اینا ادامه داشت و شُما در پِی خندوندنم بودی تا اینکه موفق شدی و بلخره خابیدیم..


۱شنبه:

ظهر زرشک پلو با مرغ از بیرون سفارش دادیم و با مام و هاپو بار و بندیل بستیم رفتیم سُرخه حصار..  من عکاسی کردم و ناهار خوردیم و چای و کاکایو خوردیم و باز من عکاسی کردم  تا بعدازظهر که برگشتیم خونه..

 شب هم بابا و ماما و هاپو رفتن خونه خونسرد خان شام دعوت بودیم اما من نرفتم.. یِ کم تو خونه گشتم دیدم حوصلم سَر رفت..  پا شدم تهنایی رفتم مرکز خرید نزدیک خونمون و مغازه مانتو فروشی هارو هم سَر زدم دیدم اون مانتویی که چشمم دنبالش بوده رو آورده ولی فقط مشکیشُ.. منم هفته پیش یِ مانتو مشکی خریده بودم دلم  دیگه رنگی میخاست.. از مغازه زدم بیرون و مانتو های بقیه مغازه هارو نگاه کردم.. حالا جالبه من اصلااا به این مانتو فروشی های محلمون هیچوقت به چشم خریدار نگاه نمیکردم . اما دیشب فهمیدم اتفاقا خیلیَم خوبن بیچاره ها.. از این به بعد بیشتر تحویلشون میگیرم..خخخخ.. همینجوری که داشتم میرفتم خیلیییی یهویی از ی مانتو خوشم اومد رفتم داخل مغازه که از نزدیک ببینمش, آقاهه گفت میخای بپوشی.. من یِ آن دیدم تو اتاق پُروم و دارم خودمو تو آیینه با مانتوی جدید برانداز میکنم.. دیگه خانوم فروشنده اومد تو تنم دید و یِ رنگ دیگشم امتحان کردم ولی از همون رنگ سبزی که اول دیدم خوجم اومد و همونُ برداشتم.. خیلی خرسند گونه کارت کشیدم و اومدم بیرون.. اینم از مانتو خریدنم.. ولی خیلی دوسش دارم چون ساده اس ولی هم جیب داره هم یِ طرح هایی از خود پارچه داره .. 

تو راه پیاده رویم مثه بچه ها هِی پلاستیک خریدمُ باز میکردم نگاش میکردم هِی لبخند میزدم..

 بعدم رفتم کتاب فروشی و جلدِ یکِ کتاب بیشعوری رو خریدم.. خیلی وقت بود دلم میخاست بخونمش اما یِ کتابشُ پیدا کرده بودم که سه جلدشُ تو یِ جلد داشت خیلی قطور بود و حقیقتا گرون هم میشُد.. ولی اینجوری هر بار یِ جلدشُ میخرم, بیتره.. رُمان من پیش از تو و پس از تو هم داشت که اونم به نسبت قیمت بالاس ولی  بعدها میخرمش انشالا..

 کافی نت هم رفتم و یِ پیرینت گرفتم . دو تا کاغذ کادو با طرح نوشته های نستعلیق خریدم.. همیشه کاغذ کادو و پارچه ها کادویی چشمم ببینه قشنگ باشه میخرم بی مناسبت علاوه بر این تازگیا خیلی دفترچه در رنگ و طرح های مختلفم میخرم دست خودم نیس کِششَم بسمت لوازم تحریررفته تازگیا .. 

واسه اتمامِ پروژه ی شادیِ امشبَم یِ ظرف باقالی خریدم و مزه مزه ش کردم تا رسیدم خونه و ماما اینا هم اومدن واسم شام آورده بودن خوردم.. آخه چلو گوشت با سالاد کلم بود نمیتونستم ازش بگذرم.. هاها..

آخر شب با شما کوتاه حرفیدیم و فردا رو هماهنگ کردیم همُ ببینیم.. بی بیب هوووورا.. به این میگن یکشنبه ی فوق العادهههه.. 


۲شنبه:

امروز به خودم رسیدم و ظهر راه افتادم, اول رفتم مغازه گُل سر فروشی یِ تِل گُلدار برا خودم خریدم و یِ تل ساده مشکی هم برا شُما خریدم که ازم خاسته بودی وقتیکه سَرتو خم میکنی سرکار زُلفگانت نیاد تو صورتت.. خخخخ.. 

دیگه رسیدم  پیش شُما و پیش بسوی بااااام. تا هوا روشن بود کُلی عکس گرفتیم از خودمون گرفته تا برگای زرد و سگ و شغال و اینور و اونور..

 تا رسیدیم  بالا نسکافه و شیر کاکائو خوردیم.  و یِ کم نشستیم و استراحت کردیم و ی خانومه عکس دو نفره ازمون گرفت  و دیگه رفتیم سراغ بستنی لابریت.. که خیلی باحاله.. ظرف و نون بستنی و کُلی طعم های بستنی و جینگولیجات تزیینی گذاشته خودمون  به دلخواه خودمون  بستنیمونُ میسازیم.. البته که ما اصن تفاهم نداشتیم نَه تو انتخاب مزه ها , نَه تزییناتش.. من ماست بستنی دوس دارم, شُما دوس نداری.. شُما نوتلا بستنی دوس داشتی من زیاد دوس نداشتم.. تو تزییناتم بگم که اگه به شُما  بود فقط یِ کم ترافل میریخت اما من بزور ژله و توت فرنگی  و آلوورا و سُس کاکایویی ریختم..ولی جُفتمون عاشق این نون ظرفی ها هستیم که با خود بستنی خورده میشه..  حالا ایندفه قرار شد هر کدوممون جدا جدا بستنیامونُ بسازیم تا دعوامون نشه..خخخخ.. ولی بعد از خوردن بستنی منکه دندونام از سرما میخورد بهم .. سریع رفتیم رستوران و لقمه و بختیاری و مخلفات سفارش دادیم تا گرم شیم.. ! 

میز و صندلی تو محوطه بیرون داشت رستوران اما چون سرد بود داخل رستوران نشستیم و کسیکه کبابا رو درست میکرد تو حیاط بود.. طبق معمول شُما با آقاهه وایسادی به حرف زدن و منم فرت و فرت عکس میگرفتم..هاها.. دیگه غذامون آماده شد که در حین غذا خوردن سر میز شام یهو دست کردی تو جیبتُ گفتی بیا این پول مانتویی که بهت قول داده بودم و دیروز خریدی.. منم خودمُ لوس کردم گفتم اینکه زیاده, گفتی بقیَشم باشه واسه اینکه تنها رفته بودی و وقت خرید کردن نداشتم این مدت.. دیگه لازم بود همونجا بوست کنم اما خب زشت بود موکول کردم واسه یِ وقت مناسب.. هه..

بعد از شامم پیاده روی کردیم تا رسیدیم پایین و رفتیم سمت ماشین و راه افتادیم شُما رو همون نزدیک دفتر که چنتا خیابون پایین تره رسوندم و خودم برگشتم خونه..  چون ساعت حدودای نُه بود خداروشکر ترافیکم کمتر بود و زودتر رسیدم خونه..

اینم از دیدار دلچسب امروز من و شُما..


۳شنبه:

امروز یِ روز ابری و بارونی بود.. منم ظهر با هاپو رفتیم بیرون و از بچه های سرچهارراه عکاسی کردم  .. یِ خانواده بودن با چندین بچه .. انقدم با مزه بودن.. آخرش یِ مقدارپول دادم بهشون با اینکه بدون پول هم راضی بودن ازشون عکس بندازم و دخترای شیطونشون کُلی ژست گرفتن برام.. دیگه اومدیم خونه و ناهار خوردیم و من بعدازظهر رفتم اِپی و بعدشم یِ دور تو شهرکتاب هفت حوض زدم  و یِ زنگم به شُما زدم و برگشتم خونه..


۴شنبه:

صبح با دوستام پارک آب و آتش قرار داشتیم واسه تمرین عکاسی, رفتم و عکسای تمرین کلاسُ گرفتیم و در حینش کُلی خندیدیم.. 

دیگه ظهرمن بدو بدو برگشتم سمت ماشین و بسرعت خودمُ رسوندم  خونه و نماز خوندم و لباس عوض کردم با بابا و ماما رفتیم کلینیک.. امروز بابا وقت آندوسکوپی داشت.. دیگه کارای پذیرشُ انجام دادیم و نوبتمون شد, حتی زودتر از وقتی که داشتیم.. ! انقد کلینیکش رو نظمه واقعا آدم لذت میبره .. خلاصه کار بابا تموم شد و با دکتر حرفیدیم و قرار شد نمونه ها رو ببرن آزمایشگاه و واسه دو هفته دیگه بریم جواب بگیریم که امیدواریم چیز خاصی نباشه و با قرص و دارو حل بشه..

برگشتنه با خونسرخان و پرروخان برگشتیم خونه.. که من تو ماشین خابم بُرد و دم خونه بیدار شدم..خخخخ..

بعدازظهر هم تا رسیدم خونه باز نماز خوندم و لباس عوض کردم و پرروخان رسوندتم دَم کلاس زبان.. کلاسم خوب گذشت و شب برگشتم خونه..

آخر شب هم با شُما حرفیدیم که من نمیدونم چِم بود یعنی میدونم که دلتنگ بودم و بهانه گیر و دقیقا هر آنچه که شُما میگی من باهاش مخالفت میکردم و غُر میزدم..  بعد از مدتها که گُل و بلبل بودیم بلخره امشب خودم خودمُ چشم زدم و  بحثمون شد  .. و آخرش شُما دیدی از دستم راه به جایی نداری تلفنُ قط کردی و جُفتمون بعدش راحت خابیدیم..هی هی


۵شنبه:

امروز چهارمین جلسه کلاس عکاسی بود.. مثه همیشه عالی گذشت..  بعد از کلاس هم با دوستام رفتیم سفره خونه و سیب زمینی با پنیر مشت زدیم, انقدم خندیدیم دلدرد شدیم..هه..

 دیگه اومدم خونه و یِ ساعت بعدش یهویی با رفیق شیش قرار گذاشتیم اومد دنبالم و رفتیم یِ دور زدیم.. انقدددد حرف زدیم خدا میدونه.. نمیدونم چجوریه که ما هیچوقت حرفامون تمومی نداره و همیشه هم حوصله ی حرفایِ همُ داریم.. حالا که کمتر همُ میبینیم, قبلنا هر روز همُ میدیدم و دانشگاه میرفتیم  از صبح تا شب باهم بودیم بعدم که میرسیدیم خونه کارامونُ میکردیم تا نصفه شب تلفنی میحرفیدیم , واقعا خیلی سر خوش بودیم ولی خیلی کیف میداد.. 

دیگه آخر شب هم با شُما حرفیدیم و خُسبیدیم.. 


جمعه:

آخ امروز از صبح که بیدار شده بودم هوس پاساژ پروانه کرده بودم. اما هییییشکی نبود باهم بریم.. :/ دیگه نشستم کارای متفرقه انجام دادم و عصر تنهایی رفتم ی دور زدم و باقالی و بیبی کُرن خریدم و مغازه هارو دید زدم.. تا اومدم دیدم ای بابا جریمه شدم.. البته دوبل پارک کرده بودم حقم بود اماااا اون خیابون دوبل پارک کردن خیلی عادیه بعدشم دوبل با چنتا موتوری پارک کرده بودم یعنی مزاحم کسی نبودم که.. دیگه  اومدم خونه پررو خان اینا خونمون بودن و شام قرمه سبزی ماما پَز خوردیم. شب با شُما حرفیدیم و باز نمیدونم چطور شد که باز بحثمون شد و این بار من گوشیُ قط کردم.. بلخَره نوبتیه دیگه امشبم نوبت بنده بود.. هه.. آها بعدا یِ جایی خوندم امشب قَمر در عقرب بوده و باید این چند روز حواسمون جَم باشه و ازینجور چیزای خُرافی..  خخخخ.. 

+ کتاب عروس نقره پوش ادامه داره.. 


نظرات 1 + ارسال نظر
عارفه چهارشنبه 26 آبان 1395 ساعت 16:21

یالااااه ه ه
سامولیکم خانوم
احوال شما؟
شما چرا یدفه ای آپ میکنی؟؟؟؟
کیلیی با مشتری شیم خب
واااااای ی ی ی من این تیکه ای که نوشتی چقد خوب بود یاد بچگیا وروزای خوبم افتاااااادم م م
همونکه گفتی
(مثه بچه ها هِی پلاستیک خریدمُ باز میکردم نگاش میکردم هِی لبخند میزدم)
آها راستی ی ی من حاضرم اون پولای اضافی ای که آقای شما بت میدرو واست نگر دارماااااا
هروخ اضافه شد بده به خودم

سلوووووم حاجخانوم.. این طرفا.. راه گُم کردی خانوم.. :)
قربانت عزیزم خداروشکر خوبم.. خودت چطوری؟؟
من ییهویی ام آخه.. :))
ای جوووونممم.. آخه گاهی انقد یِ خرید بهت میچسبه که لامصب ذوق رو حس میکنی تو وجودت..راس میگی واقعا دقیقا عین بچه کوشولوهااا که عمیقا خوشحال میشن.. هه
وای عارفه.. :))) قربون دستت لطف میکنی دوستم.. خخخخ..
بازم بیا اینطرفا قول میدم بد نگذره ..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد