هفته ی توپ.. :)

 

 شنبه:

ظهر با ماما رفتیم دندانپزشکی. من از دو سال پیش که اُرتوندسیمُ باز کردم دیگه دکتر ندیده بودتَم.! امروز یِ نگاهی انداخت و گفت خوبه وقتی میخندی زیبایی.. :) خاستم بگم خودم میدونم چون دندونا بالام از اولش مرتب بود الکی به کار خودت نَناز.. والا..  ولی گفت بِراکتای مُتحرکُ بزار بازم که جابجا نشَن. بعدشم ماما رو بُردم از دندانش عکس انداخت و دوباره رفتیم مطب و بعدشم خرید کردیم و اومدیم خونه ناهار خوردیم. 

منم یِ کم کارای بلوزمُ انجام دادم. انگار شنبه به شنبه فقط حس خیاطی دارم. خخخخ. 

بعدشم یِ کم رمانمُ خوندم. جز معدود رُماناییکه انقد یواش یواش دارم میخونمش از بس نچسبه. بعدازظهر هم حاضر شدم رفتم کلاس زبان. اونجا هم خوب گذشت و برگشتنه چیز کیک و تنقلات خریدم اومدم خونه شام خوردم.

 آخر شب شما زنگیدی گفتی فردا نمیشه همُ ببینیم و خسته بودی و زودی خابیدی.  یعنی در اون لحظه دوس داشتم مثه بچه ها پامُ بکوبم زمین و فقط بگم نوموخاااام و غُرغُر کنم.. ولی با لبخند جواب دادم باشه عزیزم خسته نباشی برو استراحت کن، فردا هم نشُد اشکال نداره باشه ی روز دیگه.. مثلا من خیلی درکم بالاس.. :/


۱شنبه:

از صبح زود یِ آقاهه اومده بود کف  حموم دشوری تو پاگرد که دیوارش چسبیده به اتاق منه رو درست کُنه.. همچین با دستگاهش سرامیکای کف رو میکَند و سرصدا میکرد که چهار ستون اتاقم میلرزید  منم پا شدم رفتم تو اتاق ماما اینا , با شُما پیغوم بازی کردم و یِ چُرت زدم.. 

یعدش ظهر تو خونه چیدمان کردم و عکاسی کردم, از نتیجه کار کُلی راضی بودم.. 

حالا امروز با اینکه آقای بنا بیچاره کاری به من نداشت اما تو خونه معذب بودم اما کُلی هم کارکردم..هم در حال پذیرایی از آقاهه بودم و هم خونه رو جَم و جور میکردم.. بعدازظهر هم رفتم استلخ تهنایی.. اونجا هم با دو تا دختره آشنا شدم.. یکیشون کوچولو بود البته از نظر سنی مگرنه قد و هیکلش دو برابر من بود.. هرجا میرفتم دنبالم میومد و یِ روند ازینور اونور حرف میزد.. خودشم هی میگفت من خیلی حرف میزنم میدونم! مثلا میگفت آخه دو تا دوست صمیمیم نامزد کردن و من دیگه تنها شدم و اونا با شوعراشون میرن بیرون ولی من تنهایی میام استخر.. بعدم هِی میگفت تُرشیده شدم رفت.. !! :/ یعنی من همسن اینا بودم برادرم اینا که تازه عروسی کرده بودن همش به من میگفتن تو بیا خونه ما  مثلا بچه ی ما شو که حوصلمون سر نَره..! منم فقط لبخند ژکوند میزدم میگفتم مرسی..! اونوقت اینا تو این سن شوعر میکنن و مجرداشون احساس تُرشیدگی بهشون دست میده..واه واه بلا به دور خاهر.. 

خلاصه که تا اومدم خونه شام خوردم.. اصن انگار نه انگار که یِ ساعت بعد استخر نباید چیزی بخورم..خخخخ..

شب هم مقش زبانمُ نوشتم و با شُما حرفیدم و کُلی برات حرف زدم مُختُ جویدم.. احساس میکردم نقش مهسا همون دختره تو استخر رو دارم اجرا میکنم..هی هی..


۲شنبه:

امروز خاله اینجا بود. سبزی پلو با کوکو درست کردم و رفتم تُن ماهی خریدم ناهار خوردیم. خاله و ماما و هاپو رفتن دکتر واسه کمر هاپو..منم حاضر شدم و ماشینُ گذاشتم نزدیک مترو و رفتم مشاوره .. که خیلی جلسه ی خوبی بود.. 

برگشتنه با رفیق شیش و سارا هماهنگ کردیم و رفتیم یِ دور زدیم و من پاپ کورن خریده بودم خوردیم و هوس مرغ سوخاری کرده بودم شَدید که قرار شد بعدا ی شب سر فرصت بریم یِ دلی از عزا در بیاریم.. یِ نَم بارون هم اومد و ی عالم حرف زدیم آنقدر حرف داشتیم که تو حرف هم میپریدیم و یهو سر از یِ موضوع دیگه درمیاوردیم و اصن انگار نه انگار موضوع قبلی نصفه میموند..  خخخخ. 

دیگه اومدم خونه و شام خوردم و دکتر هم به هاپو گفته پیاده روی و استخر باید بری, حالا خداروشکر که دیگه فیزیوتراپی نداده بهش.. آخر شب هم شما اس دادی که فردا اکیه همُ میبینیم هاها. منم همین جور که یِ چشمم به برنامه نوده،  ی چشم دیگه م به مشقای زبانمه  و بعدشم رُمان خوانی دارم.. 


۳شنبه:

امروز, روز دیدار بود.. 

ظهر پا شدم حاضر شدم  و اومدم سمت شُما.. به پیشنهاد من رفتیم پالادیوم.. دیگه مغازه هارو دیدیم و یِ مغازه با شربت و کوکی ازمون پذیرایی کرد, شیرینی هاش خیلی با مزه بود, شکل آرم مغازه اش روش بود.. بوک لند هم رفتیم.. کُلی جینگولیجات باحال داشت.. یِ کتاب رنگ آمیزی بزرگسالان برام خریدی که خیلی دوسش میدارم.. تو طبقه فودکورتش مونده بودیم کجا بریم چی بخوریم, که من گفتم اینجا رو ولش کن, بیا بریم بیرون پرپروک بزنیم ..

 دیگه سوار ماشین شدیم و یِ چرخی تو خیابونا اطراف زدیم.. و رفتیم دمِ پرپروک پارک کردم.. خیابونش خلوت و دنج بود حالا شُما هم از خستگی پِلکات سنگین شده بود.. گفتم بیا تو ماشین صندلیتُ بخابون چند دقیقه چشماتُ ببند اینجوری گُنا داری.. گفتی نَه, اونوقت تو چیکار میکنی حوصله ت سَر میره.. گفتم با گوشیم بازی میکنم.. خلاصه خابوندمتُ فکر کنم یِ نیم ساعتی گذشت , منم رفته بودم تو عُمق بازیم که یهو پارکبان  اومد بهم فیش بده.. منم خیلی آروم داشتم با آقاهه حرف میزدم یهو شُما پریدی حالا هنوز چشماشُ وا نکرده بهش میگه بلههه آقا  کاری داشتی ؟! چی شده..!؟ به منم میگه تا وقتی من هستم تو چرا با پارکبانه حرف میزنی..! گفتم خُب خاب بودی, نمیتونستم بگم برو بعدا که ایشون بیدار شد بیا..میگه چرا میشُد.. :/ حالا زین پس ازین دست قانونای شُما بیشتر میگم , در نوع خودشون خیلی جالبن..!  خلاصه دیگه جم و جور کردیم رفتیم شام خوردیم.. وای وای خدا بدونه من چقد هوس مرغ سوخاری کرده بودم دیگه پیتزا استیک و نون سیر هم گرفتیم خوردیم خیــــلی خیـــــلی چسبید..و کُلی تشکر کردم که امشب منُ به مُراد شکمم رسوندی.. و بعد از غذا هم سر راه دم خونه پیاده شدی  و من برگشتم خونه.. 

خونسردخان اینا شام خونمون بودن که تو رو درواسی چنتا لُقمه همراهیشون کردم که تا شب دلم گُنده شده بود احساس خفگی داشتم.. خخخخ.. آخر شب هم تولد خونسردخان رو پیشاپیش گرفتیم ..


۴شنبه:

امروز از صبح هوا ابری و دلگیر و تاریکه! اصن انگار نه انگار روزه.. منم نشستم به کوب رُمانمُ خوندم تموم شد بسلامتی.. آخرش خوب تموم شد مگرنه قاط میزدم واسه نویسنده.. 

دیگه مشقای زبانمُ نوشتم و با ماما ناهار خوردیم و بعدازظهر هاپو از یونی اومد رفتیم خونه پرروخان یِ سر.. اونجا هم یهو یِ چیدمان زدم و بساط عکاسی داشتم..هه.. عصرونه خوردیم و تو بارون و ترافیک اومدم خونه.. سریع لباسامُ عوض کردم و سیب زمینی و پیاز پوست کندم و بساط کُتلت رو آماده کردم چند روز بود بابا هوس کرده بود هر وقت ازش میپرسیدم غذا چی درست کنم میگفت کتلت..! یاد شُما میُفتادم که هر وقت ازت میپرسیدم میگفتی ماکارونی..

دیگه بدو بدو حاضر شدم رفتم کلاس زبان.. بعدشم تو هوای خنک و پاییزی پیاده اومدم خونه و ماما کُتلتارو سرخ کرده بود خوردیم و کارای کلاس فردامُ انجام دادم و آخر شب با شُما حرفیدم..


۵شنبه:

امروز پنجمین جلسه از کلاس عکاسی بود که عالی گذشت.. مخصوصا اینکه استاد عکسامُ دید و ازم تعریف کرد کُلی انرژی گرفتم..  

بعد از کلاسم سریع برگشتم خونه و صورتمُ شُستم و نماز خوندم و دوباره حاضر شدم با بابا و ماما رفتیم خونه دختر خاله که فک و فامیلُ شام دعوت کرده بود بمناسبت دایی که از آلمان اومده بود بعد از چندماه.. با اینکه خسته بودم و هاپو هم نبود اما با دختر دایی ها یِ عالم حرفیدیم خندیدیم و سلفی گرفتیم.. اصن انقد که خودمونُ تحویل گرفتیم بیچاره دایی رو تحویل نگرفتیم.. خخخخ.. وسط مهمونی هم شُما زنگیدی حرفیدیم گفتی شاید فردا همُ ببینیم منم کُلی خوجحال شدم.. دیگه آخر شب هم برگشتیم خونه و تا من حاضر شم واسه خاب  نصفه شب شد و اصن تا خابم ببره دم صبح شد..


جمعه:

امروز تا 12 اینا خابیدم خیلی کیف داد.. واسه ناهار پرروخان اینا اومدن و کباب خوردیم.. بعدازظهر هم هاپو با فابریک خان رفت دربند و پرروخان اینا رفتن خونشون و بابا و ماما هم شام جایی دعوت بودن رفتن..

 منم با شُما هماهنگ کردیم که بیام اونوری.. شُما گفتی با آژانس بیا که رانندگی نکُنی تو ترافیک.. منم سرخوشانه حاضر شدم و رفتم کوچه روبروییمون که یِ آژانس هست , دیدم اِی وای بسته اس.. چنتا آژانس دیگه هم نزدیک خونمون بود اما یا شمارشونُ نداشتم یا حوصله پیاده روی نداشتم, عصر جمعه ای هم ماشین خیلی کم بود یا اصن دربست نمیرفتن .. هر دو دقه یِ بار هم شُما زنگ میزدی که چی شد؟! سوار شدی ؟!ماشین گیرت اومد..؟! آخرش شُما اِسنپ رو نصب کردی رو گوشیت, ازونجا واسه من ماشین گرفتی..! حالا هرچی به راننده آدرس میدادیم که من دقیقا کُجام هِی گیج میزد, بلخره پیدام کرد و از یِ مسیر دورتر اما خلوت تر رسوندتم پیش شُما و خیلی هم قیمت مناسب حساب کرد جوریکه شُما زنگ زدی گفتی بیشتر باهاش حساب کن.. خلاصه که به مقصد رسیدم.. اما تا دیدمت همه این داستانا یادم رفت مخصوصا وقتی دیدم برام یِ میز حاضر کردی پُر از خوردنیجات, از میوه گرفته تا انار دون شده و هویج بستنی و آجیل و اینا.. بعدشم وقتی متوجه شدم مانتو اینامُ از رو تخت جَم کردی آویزون جا لباسی تو کُمد کردی..خخخخ..  

دوربینمم بُرده بودم وصل کردم به تی وی عکسایی که گرفتمُ دیدیم و مورد نقد و بررسی قرار دادیم.. کُلی هم شُما ازم عکس گرفتی.. گفتی شام چی بخوریم که من دیگه تایم نداشتم باید برمیگشتم باز پیغام داد به اسنپ جان و سه سوته ماشین اومد دم در و برگشتم خونه.. 

تا آخر شب هم با هاپو تهنا بودیم زنگ زدیم مرغ سوخاری سفارش دادیم خوردیم و طبق روال شب ها, یِ نیم ساعتی تو آشپزخونه گشتم و جَم و جور کردم و ظرفارو تو ماشین گذاشتم و اضافه ها رو شُستم..بعدش افتادم رو تختم و خابم بُرد..

+  کتاب بیشعوری 1 از خاویر کرمنت رو شروع کردم به خوندن که بَدک نیس یعنی جالبه ها اما اونقد که تعریفشُ شنیده بودم نیس انگار..




نظرات 1 + ارسال نظر
shayan shayesteh شنبه 29 آبان 1395 ساعت 06:17 http://shayanshayesteh.blogsky.com

سلام
وبتون زیبا
تبادل لینک کنیم؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد