هفته ی دلتنگی.. :)

 

 شنبه: 

امروز تو خونه عکاسی کردم و  بعدشم مشقای زبانمُ نوشتم.. بعدازظهر هم رفتم کلاس زبان وشب با ماما بساط  تُرشی درست کردن راه انداختیم و فیلم ملبورنُ دیدیم با خانواده.. آخر شبَم با شُما حرفیدیم..


۱شنبه:

امروز بازم آقای بنا اومده بود و حمومُ درست میکرد و بابا هم بالا سَرش بود.. بعدازظهر با هاپو رفتیم استخر .. اتفاقا مهسا هم بود ولی ما که تازه رفتیم اون تایمش داشت تموم میشُد دیگه به مُخ جویدن من نرسید.. آخر شب با شُما مُفصل حرفیدیم..


۲شنبه:

همچنان آقای بنا مشغول کار بود امروزم.. منم به کمک ماما بلوز شلوار گُل گُلیمُ چرخ کردم و پوشیدم و سریع عکس انداختم فرستادم برا شُما, کُلی ازم تعریف کردی..البته هنوز ریزه کاریاش مونده ..

 بعدازظهر نشستم پای نت و کُلی وبلاگُ  نوشتم, بلکه این هفته های عقب مونده جبران شه.. 

آها امشب بابا  بلوز شلوار برا من و هاپو و یِ بارونی سفید برا من آورد که من باز سریع پوشیدم و  عکسشُ فرستادم برا شُما .. باز کُلی مبارک باشه و چه قشنگه و بهت میاد بهم گفتی خندون شدم..

 شب هم با هاپو خاستیم بریم بیرون خورده خرید کنیم که یهو بارون گرفت , منم شامُ درست کردم تا بارون کم شد و بعدش رفتیم بیرون.. شکلات و آلبالو خُشکه و نون خریدیم و یِ سر به مغازه کاموا فروشی زدیم, بین دو رنگ مونده بودم کدومُ انتخاب کنم برا شُما, بلخره یکیشُ انتخاب کردم و اومدیم خونه..

نَود رو هم در حین نت بازی و کتاب خونی دیدم.. شُما هم پدر دوستت فوت کرده بود امروز یهویی , از صبح کمک دوستت بودی و شب نشُد بحرفیم..


۳شنبه:

امروز با یکی از دوستای کلاس عکاسیم رفتیم تجریش و کُلی عکس انداختیم.. امامزاده صالح هم رفتیم من سریع نمازمُ خوندم .. چون کارت دانشجویی عکاسی داشتیم , مسیول آموزش بهمون کارت داد و اجازه داد تو صحن هم عکس بگیریم که تجربه ی جالب و خوبی بود.. بعدش یکی دیگه از دوستا بهمون مُلحق شد و رفتیم باغ فردوس.. من که انقد گرسنه ام بود تو راه در حال پیاده روی ساندویچ فلافلمُ خوردم چقدم بهم مزه داد.. بازم باغ فردوس کُلی عکس انداختیم و دیگه بعدازظهر نزدیک غروب رهسپار خونه هامون شدیم.. با شُما هم حرفیدم که تازه از بهشت زهرا اومده بودی و خابت میومد اما گفتی صبر میکنم تا برسی خونه باهم بحرفیم..  منم سریع برگشتم خونه و شُما زنگیدی کُلی حرف زدیم و اخبار روزُ دادیم بهم و من بعد از شام مشقای زبانمُ نوشتم و بعدش خاستم شالگردن شُما رو شروع کنم با همون کاموای جدید که کاموا گره خورد بهم و ماما اومد کمکم و دو ساعت گوله رو کامل باز کردیم و از اول دوباره گوله اش کردیم..  دیگه خسته شدم بافتشُ گذاشتم واسه یِ روز دیگه.. رفتم ظرفارُ شُستم و شُما که خسته بودی زود خابیدی منم تمام سعیمُ کردم زود بخابم.. 


۴شنبه:

امروز کارگر اومده بود خونمون و منم تو خونه عکاسی کردم.. اصن حوصله کلاس زبانمم نداشتم.. :/ پا شدم رفتم آرایشگاه اَبروهامُ برداشتم و با رفیق شیش حرفیدم و هماهنگ کردیم بعدازظهر اومد دنبالم و رفتیم بیرون دور زدیم و یِ عالم حرفیدیم سبُک شدیم و کلا کلاس زبان هم نرفتم.. البته یِ کم عذاب وجدان گرفتما اما اصن حسش نبود خُب چیکار کنم.. اومدم خونه خونسردخان اینا شام خونمون بودن و  خلاصه آخر شب با شُما تلفنی حرفیدیم و چون این هفته نمیشه همُ ببینیم خیلی دلتنگ و بهانه گیر شده بودم.. هی سر شُما غُر زدم و شُما هم دلداری دادی.. بعدش کارای کلاس فردامُ میخاستم انجام بدم که کارم طول کشید تا سه و تا بخابم 4 شد..


۵شنبه:

صبح بزور بیدار شدم و رفتم ششمین جلسه کلاس عکاسی  ولی انقد خوش گذشت و باحال بود کلاس اصن خاب از سرم پَرید.. 

بعد از کلاسم چنتا شاخه گُل رنگی پنگی خریدم و رفتم کافه آبانه جون,  نشستیم یِ عالم حرف زدیم و درددل کردیم خیلی خوب بود.. سیب زمینی پنیر خوردم و برگشتم سمت خونه.. خیلی خابم گرفته بود جوریکه تو تاکسی چشامُ میبستم چُرت میزدم.. دیگه رسیدم خونه با شُما حرفیدیم, پروخان اینا و خونسردخان اینا شام خونمون بودن.. منم یِ کم تو جمع نشستم و یِ دوش گرفتم و لاک زدم و کارامُ کردم واسه کلاس فردا و نُه و نیم خابیدم به امید اینکه تا صبح تخت گاز میخابم اما یازده و نیم بیدار شدم و یِ کم تو خونه چرخیدم و دوباره یک و نیم خابیدم تا صبح.. 


جمعه:

صبح بیدار شدم حاضر شدم رفتم دنبال لیلی و باهم رفتیم سمت نیاوران .. یِ کارگاه آموزشی درباره ی حافظه و تمرکز از سِری کلاسای دوشنبه ام بود که تا بعدازظهر طول کشید ولی انقد خندیدیم و دوستای قدیمُ دیدم و حرفیدیم خوش گذشت, تازه کُلی هم ازمون پذیرایی کردن ..

 شُما هم رفتی خونتون و  تو طول کلاس با هم پیغوم بازی میکردیم.. دیگه اومدم خونه و بعد از شام با هاپو رفتیم سوپر مارکت تنقلات خریدیم و فیلم اوشِن رو میخاست تی وی نشون بده نشستیم دیدیم که ما قبلنا دیده بودیم و من عاشقش بودم ..

 شُما هم مامانت اینارو بُرده بودی شهر فرش. منم همش دوس داشتم با شُما میبودم.. آخر شب  هرچی منتظر شدم اس بدی که رسیدی دفتر بالا اما خبری ازت نشُد و منم خابیدم.. 

+ کتاب بیشعوری بس است دیگر, هنوز ادامه داره..


نظرات 1 + ارسال نظر
عارفه چهارشنبه 10 آذر 1395 ساعت 15:18

سلام خانومه عکاسه خیاطه بافتنی بلد
چطوری شما؟
من کجام؟من کم پیدام؟؟
خانوم جان خودتو بوگو که کم میای
میگم من ؟چقده سالو 365 روز زود مگذره هااااا
انگاری همین دیروز بود که عکسای بافتنیاتو گذاشته بودی
هی ی ی یادش بخیر

سلام خااانوم.. مرسیییی عزیزم.. :)))
فدات عزیزم.. نو چطولی.. چه خفرا..
اره نیستی.. کلاس میزاری دیر به دیر میای.. من که اینجام.. ببین چه بموقع اومدم .. :)))
جونممم.. خیلیییی زود میگذره واقعا.. هفته ها رو ببین تند تند میگذرهلامصب.. ای جان چه خوب یاااادته.. سعی میکنم ی پست مصور بزارم خیلی وقته نزاشتم.. امسالم دارم میبافم..
قربون حافظه ات جیگر..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد