هفته برفی.. :)

  

  

شنبه:

صبح رفتم بانک .. اتفاقا مسیرش اتوبوس خور بود و خیلی خوشحال اتوبوس سواری کردم و لذت بُردم.. کارمُ انجام دادم اومدم خونه ,ماما اینا با کباب اومدن ناهار خوردیم.. من مشقای زبانمُ نوشتم و  کتاب خوندم.. بعدازظهر رفتم کلاس زبان اومدم بابا و ماما خونه نبودن, منم هاپو رو بزور حاضرش کردم رفتیم بیرون درحالیکه باد شَدید میومد, رفتیم ی فست فود نزدیک خونمون که من عاشخ پیتزاهاشم.. جالبیشم اینه که یِ قسمت شیشه ای داره میتونی آشپزخونه رو ببینی که دارن غذاتو آماده میکنن.. کُلی حرف زدیم و سرگرم بودیم تا شام خوردیم و سر راه سوپرمارکت رفتیم و 11 خونه بودیم.. بعدشم من شلغم خریده بودم گذاشتم تو بخارپَز بپزه ماما اینا که اومدن خوردیم.. با ماما هم عدسی درست کردیم تا واسه صبح حاضر شه.. 

با شُما هم صحبت کردم سرت درد میکرد زود خابیدی..


1شنبه:

امروز تعطیل رسمی بود چون اربعین بود.. با شُما ظهر حرفیدم رفتی خونه مامانت.. یِ اتفاق خوبِ امروز این بود که هوا کُلی سرد شده بود.. منکه خیلی حال کردم و تو خونه با جوراب و ژاکت خودمُ گرم نگه داشتم..

آها یِ اتفاق فوق العاده هم که امروز افتاد این بود که از وقتی گوشیم خاموش شده استرس اینستام رو داشتم چون ایمیل و رمزشُ ندارم , دیگه امروز نشستم پای نتُ هرجور شده مخمُ بکار گرفتم و خداروشکر پیداش کردم و تونستم از لپتاپ پیجمُ ببینم.. کُلی دلم برا عکسامون تنگ شده بود.. یِ عالم خداروشکر کردم چون کُل عکسای تو گوشیم که رفت, حداقل عکسای اینستا بمونه برام,  هر کدوم پُراز خاطرات اس برامون..

بعدشم کُلی وبلاگُ سر و سامون دادم و هی دارم تلاش میکنم به روز شم و انقد هفته ها رو هم  تلنبار نشه..

راستیییی, امروز هیجان انگیزتر از این حرفا این بود کهبلخره بعد از کُلی بافتن شکافتن, مُدل شالگردن شُما رو انتخاب کردم و بافتشُ شروع کردم.. دیگه چی از این بهتر.. بی بییییب هـــــــورا..

شب  با هاپو رفتیم خونه پررو خان اینا یِ سَر زدیم و غذای نذری دادیم بهشون و سر راه باقالی لبو هم گرفته بودیم  بارون قشنگی هم میومد کُلی حالم خوب شد امشب و برگشتیم خونه قرمه سبزی نذری خونسرخان اینا رو خوردیم..

 با شُما نیز در ارتباط بودیم.. :)


2شنبه:

شُما از دیشب گفتی اگه فردا هوا خوب باشه میریم علاالدین تا گوشیمُ درست کُنن.. اما صبح برف اومد! اولین برف 95 که من کُلی ذوق کردم اما خُب نرفتیم جمهوری.. منم نشستم تو خونه و شالگردن شُما رو دست گرفتم و ماما و خاله هم برا مُدلش کُمکم کردن .. شُما هم هی عکس میفرستادی از برفا و دلمُ آب میکردی, آخه اون سمت خیلی بیشتر اومده بود و همه جا رو سفید پوش کرده بود..  بعدازظهرم میخاستم برم اِپی که المیرا جون نبود و نرفتم.. خیلی یهویی زنگ زدم به مؤسسه کامپیوتری که تابستون دوره وُرد و اکسل میرفتم, و گفت مدرکام حاضره.. منم رفتم گرفتم و با استادم و مُنشی اونجا که خیلی جور شده بودیم یِ کم حرف زدیم و خندیدیم و دو تا گُل سر نگیندار خوجل هم براشون خریده بودم بعنوان یادگاری دادم و برگشتم خونه.. هوا هم عاااالی بود.. سرررررد و بررررفی.. تو دلم قند آب میکردن از دیدن برف..  سرراه پیتزا مرغ و مخلوط با مخلفات گرفتم بعنوان شیرینی مدارکم با ماما اینا شام خوردیم.. خخخ.. و طبق روال این چند شب, یِ کاسه تخمه ژاپنی آوردم و فیلم زیر هشت از آی فیلم رو دیدیم که واسه چند سال پیشه اما قشنگه  و تخمه شکستیم..

امروز چند دفه کوتاه کوتاه با شُما حرف زدیم قرار شد شب مُفصل زنگ بزنی..

 

3شنبه:

امروز از صبح هوا انگار تاریک بود..هه.. سرد و ابری و گاهی برفی.. ظهر زنگ زدم اِپی خداروشکر المیرا جون وقت داشت.. بعدازظهر کاپشنمُ پوشیدم و پیاده رفتم  تو خیابون یِ کم هوای سرد بلعیدم و سَلانه سلانه برگشتم خونه..  تا شب خونه تهنا بودم و تی وی دیدم و بافتنی بافیدم.. آخر شب هم با شُما کُلی حرفیدیم.. جالبه که امروزم گوشی هاپو یهو خاموش شد و دیگه روشن نشُد..فعلا جُفتمون بی گوشی موندیم.. :/ حس میکنم خونمون عصر حَجره از دنیای بیرون خبر نداریم.. هه.. شُما که بهم میگفتی خوشبحالت گوشی نداری آسوده ای.. همیشه هم میگه کاش این گوشیا تولید نمیشُد خیلی مسقره  و دست و پا گیره.. یِ دفه قبلنا هم بهم گفتی هروقت ازدواج کنیم گوشیمونُ خاموش میکنیم, چون دیگه پیش همیم و نیازی به گوشی نداریم.. منم گفتم وا.. مگه میشه.. بابام اینا نگرانم میشن.. دوستام دلتنگ میشن.. خاهرم ناراحت میشه.. خلاصه انقد غُر زدم گفت خیله خُب یِ گوشی معمولی میگیریم که تلگرام اینا نداشته باشه فقط زنگ و اس بخوره.. پیشنهاد منم این بود که فقط یِ هفته خاموش کنیم اونم بریم تو دل طبیعت واسه خودمون حال کنیم.. من با دامن بلند چین چینیم بشینم گاو بدوشم و شُما هیزم جم کنی رو آتیش تخم مرغ درست کنیم و کُلی تصورات لذتبخش دیگه که مورد قبول واقع شد.. به به.. به امید اون روز..


4شنبه:

امروز از وقتی بیدار شدم تاااا بعدازظهر یِ سَره عکاسی کردم تو خونه.. چند سری چیدمان عکس گرفتم.. یِ سری تو پارکینگ و حیاط رفتم عکس گرفتم که از سرما یخیدم.. فقط این وسط ماما دو تا تخم مرغ آبپز کرد خوردم خیلی بهم چسبید مخصوصا ماما پوست تخم مرغُ جدا کرده بود.. هاها..بعدازظهر هاپو از یونی اومد و تو چیدمانا کُمکم کرد و سرراه خریدای منم انجام داده بود.. دیگه بعدش سریع حاضر شدم و رفتم کلاس زبان.. 

بعد از کلاس باقالی بمقدار زیاد خریدم و کُلی گشتم تا یِ دکمه واسه پالتوم پیدا کنم که یکیش افتاده اما شبیه دکمه اصلیم پیدا نکردم اگرم بودن آقاهه میگفت نداریم تموم شده.. منم یِ شکل متفاوت خریدم چون به ذهنم رسید دکمه ی پُشت پالتومُ در میارم و میزنمش جای اونکه افتاده و تو چشمه  و بعد این دکمه متفاوت رو میدوزم پُشت کمرش.. وای هلاک شدم از زرنگی.. هی هی  .. اومدم خونه خونسردخان اینا شام اومده خونمون بودن و لپتاپشونُ آورده بود برام چون ماشالا تمام وسایل تکنولوژیم یهو باهم قاط زدن و لپتاپمم تو این وا نفسا خراب شده.. دیگه منم نشستم کارای کلاس فردا رو انجام دادم تا خابیدم ساعت 3 شد.. 

شُما هم بشدت مشغول بودی جوریکه یِ اس صبح دادی , یکی هم شب.. 


5شنبه:

ظهر حاضر شدم و رفتم کلاس.. هشتمین جلسه عکاسی. عالی  بود امروز.. مخصوصا که امروز من همَش مُدل میشُدم و بچه ها چِق و چق عکس ازم مینداختن, احساس معروف بودن بهم دست داده بود.. هه. منم انقد اذیت میکردم  استاد کُلی میخندید.. خخخخ.. بعد از کلاسم تو سرمای خرس کُش برگشتم خونه .. و با هاپو رفتیم خرید و گوشیشُ چنجا نشون دادیم.. و با یِ خانومه هم وسط چهارراه بحثم شد انقد حرصم گرفت ازش بخاطر اینکه چراغ چهارراه سبز بود و همه عابرا وایساده بودن تا قرمز شه اما این پرید وسط خیابون منم ترمز کردم که رد شه چون بلخره هممون یِ جایی یِ زمانی به هر دلیلی ممکنه نقض مقررات کنیم اما این قسمتش بده که خطاکار باشی و اَدا طلبکارا رو در بیاری.. :/ 

خلاصه بعدش هاپو رو رسوندم خونه و رفتم دنبال رفیق شیش رفتیم یِ دور زدیم دلمون وا شد.. یِ کیف پول تامی خوجلم برام خریده بود رفیق شیش, خیلـــــی دوسِچ دارم.. یِ برف خوبی هم اومد و ذوق مرگ شدیم.. 

شامم اومدم خونه ماما باز هنرمندی کرده بود کباب کوبیده تو خونه ای درست کرده بود پنجه هامم خوردم باهاش..

حالا برم سراغ داستانی که امروز با شُما درست شد.. امروز تو طول روز چنتا اس دادیم و من گفتم فردا منو ببَر بیرون برف بازی.. که گفتی بهت خبر میدم و شب گفتی نه فردا کار دارم و نمیشه.. باشه هفته دیگه میبرمت.. منم کُلی دپسُرده شدم  و شب تلفنی حرفیدیم, پیش خودم گفتم بزا چند بار اصرار کنم شاید فردا اکی شد.. !( آخه اصرارای من معجزه میکنن مثه ایندفه که گند خورد به قضیه.. خخخخ) .. حالا شُما وسط کارات بودی و خسته بودی از صبح, با این پیگیریای من, قاط زدی و یهو بحثمون بالا گرفت و با دلخوری قط کردیم 

بقیه داستان در روزهای آینده.......!


جمعه:

امروز کُلی کمک ماما کردم , هاپو هم رفته بود فرحزاد تولد دوستش و  من تَرتمیز کردیم خونه رو.. خداروشکر  اتاقمم مرتب کردم, یِ باری از رو دوشم برداشته شد انگار.. به سر و وضعم رسیدم و خونسردخان اینا  ناهار اومدن خونمون و بابا غذا از بیرون گرفت و بعدازظهر کمکِ پَری کردم مشقاشُ نوشت و شب پرروخان اینا هم اومدن و شام موندن و تا آخر شب مشغول بودیم.. منم شب, طبق روال کارای آخر شبمُ انجام دادم و کتاب خوندم و یِ کم شالگردن بافیدم و خابیدم..

و  در ادامه ی داستان دیروز بگم که امروز,  اصلا  از هم خبر نداشتیم... ! :|


نظرات 4 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 4 دی 1395 ساعت 18:29 http://fasledovoom.blogfa.com

سلام خانم خانما
چرا نیستی
راستی اینستاگرامت اصلا موجود نیست
اونم ادرس وبم بفرماااا

سلاممم عزیزم..
ببخشید تنبل انگار زیادی تنبل شدمم .. :))
اینستام نمیدونم چرا اینجوری شده بعضی ها میگن موجود نیس.. البته دو ماه و نیمه از وقتی گوشیم خراب شد خاموش شد فعالیت نداشتم تو اینستا شاید بخاطر اینه.. !
مرسی گلم.. :-***

عارفه یکشنبه 21 آذر 1395 ساعت 11:52

سلام
ءیا امروز چندم است؟
ءیا خوب است که 21آذر باشد و ما 5آذر را بخوانیم؟
نخیر خانوووم هیچم خوب نیس:-D
من؟؟؟؟
دختر خوبی باش دیگه ه ه ه ه
به روز باش فرزندم.5آذرو دو هفته بعد باید پستش کنی؟؟؟
گناه داری ولی.دلم کباب شد واست با این ترکیدگیهای تکنولوژیکیت:-D
البته بگما اینجانب خودم زخم خوردم.الانم تو دوره ی زخم خوردگی بسر میبرم
گوشیم به طرز وحشتناکی مرا چزانده است.خدا ازش نگذره
ضمنا انقد قیلیون نکش دختررررر

سلامممم..
وای وای خیلی تنبلللل شدم قبول دارم اصنم خوب نیس.. :/
جونمم؟
چشممممم.. من دختر خوووبیم..
دلت میاد با این وضعی که دو ماه و نیم از فضای مجازی به دورم منو دهوا کنی.. گنا دالم خب..
انشالا گوشی بخرم میام انقد فعالیت میکنم تو فضاهای مجازی که خسته شی از دستم .. :)))
قلیون کووو.. مگه اینکه دری به تخته بخوره بکشممم.. :))
فدات عزیزم..
:-***

آذرین پنج‌شنبه 18 آذر 1395 ساعت 19:57

سلام سلام
کجااااایی
ازبس نبودی منم دیگه حس کامنتم نبود
البته دلیل اصلیش این بود که کامنت میدادم اما تایید نمیشد فکرمیکردم دستت نمیرسه

خوشحالم
برم پست بخونم��

سلام سلام صدتا سلام..
من اینجامممم .. تو کجاااایی آذرین جان.. :))
والا من نمیدونم این نظرات چرا اینجوریه.. مثلا گاهی جواب میدم و تایید میکنم ولی بعدا میبینم اصن جوابش رو هم ثبت نشده ..
مرسی از لطفت عزیزممممم.. :-***

رزسپید چهارشنبه 17 آذر 1395 ساعت 13:33 http://rozesepid2015.persianblog.ir/

دلم برات تنگ شده
راستی اینستات برام باز نمیکنه

فدات عزیزم.. :-*
نمیدونم چرا باز نمیشه.. البته الان که دو ماه و نیمه پست جدید نزاشتم یعنی از وقتی گوشیم خراب شد... :/

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد