هفته ی بدونِ قرار.. :)


 

 شنبه:

امروز فاینال زبان داشتم و بسلامتی ترمم تموم شد.. :) آخر شب با شُما حرفیدیم..


1شنبه:

چند ماه پیش یِ تک جلسه کلاس جعبه سازی از نت برگ ثبت نام کرده بودم که روزِ کلاس یادم رفت برَم و دیروز بهم خبر دادن فردا میتونم از نت برگم استفاده کنم..دیگه ظهر حاضر شدم و رفتم.. کلاس هم جَوش خوب بود هم استادش.. و قرار بود تو سه ساعت , یک جعبه پایه رو بهمون آموزش بده که پنج ساعت طول کشید..! یعنی من اصن فکر نمیکردم جعبه سازی انقد سخت و دقیق باشه  و انقد ریزه کاری داشته باشه.. ولی  در آخر نتیجه ی کار هم بیش از تصورم قشنگ و ترتمیز از آب درومد.. خلاصه کلاس تموم شد و بسمت خونه برگشتم که مسیرم بلد نبودم و زنگیدم شُما آدرس دادی بهم  و آخر شب حرفیدیم و کُلی از کلاس امروز و هنرمندیام برات تعریف کردم.. 


2شنبه:

امروز صبح زود با هاپو و آرامش رفتیم بازار.. خریدای ریز و درشت کردیم و واسه تولد هاپو که دو هفته دیگه اس , سهم های نقدی رو گذاشتیم رو هم و یِ زنجیر ظریف با آویز چشم نظر براش خریدیم ..  ناهار هم مُسلم جان رفتیم باقالی پلو با گردن و تَه چین مرغ بینهایت خوجمزه زدیم و برگشتیم خونه.. من که یِ ربع دراز کشیدم خستگیم در بره بعدش حاضر شدم و رفتم مشاوره.. شب اومدم خونه کف پاهام لِه و لَورده بود.. آخر شب هم نمیدونم چرا یهو معده درد اومد سراغم و تا نصفه شب در حالت گیج و مَنگی و خستگی و خابالودگی بسر بُردم تا بلخره تو اتاق هاپو خابم بُرد ..

تو بازار هم همش به شُما اس میدادم و سفارش چیزاییکه میدیدمُ خوجم میومدُ میدادم میگفتم اینارو اضافه کن به لیست خریدمون که در آینده هروقت اومدیم بازار بخریم.. شُما هم همه رو میگفتی باشه میخریم .. آخرشم گفتی از طرف من برا خودت یِ چی بخر.. منم هی فکر کردم چی بخرم.. عطر آیا یا عینک دودی یا بارونی.. آخرشم نتونستم تصمیم بگیرم , هیچی نخریدم گفتم باشه با خودت میریم خرید..


3شنبه:

امروزم با دوستم رفتیم بازار!  البته برای عکاسی و کُلی عکس انداختیم .. اتفاقا پُر از سوژه هم بود  چون دیوار رستوران مُسلم خراب شده بود ریخته بود پایین ! انگار نه انگار همین دیروز سالم بود و ما ناهار خوردیم اونجا ..  یعنی لحظه به لحظه خطر از بیخ گوش آدم رد میشه.. 

دیگه رفتیم ساندویچ خوردیم و عصر برگشتم خونه نماز خوندم و یِ استراحت کردم  و چیتان پیتان کردم رفتم خونه زوزو که واسه ناهار دور همی دعوت بودیم که من خودمُ به عصرونه و تولد بازی 2تا از دوستای دی ماهی رسوندم.. اونجا هم کُلی حرفیدیم و عکس انداختیم و رقصیدیم و خوش گذشت و شب برگشتم خونه.. با شُما هم آخر شب حرفیدیم..


4شنبه:

امروز کارای عکاسیمُ انجام دادم و کلاس زبان هم نداشتم با هاپو رفتیم بیرون خرید .. با شُما هم در ارتباط بودیم..


5شنبه:

امروز جلسه سوم کلاس عکاسی بود که  استاد یِ روند صحبت میکرد و چون پاور پوینت میزاره چراغا رو خاموش میکنه دیگه هممون خابمون گرفته بود.. منم که کُلا یِ جا آروم نمیتونم بشینم دیگه آخرش پا شده بودم ایستاده حرفای استاد رو گوش میدادم خخخخ.. ولی کُلا در کنار بچه ها کلاس خوش میگذره..

 عصر هم اومدم خونه خابیدم.. بعدش رفیق شیش زنگید که بریم بیرون, گفتم بیا خونه ما که بجز من و هاپو کسی خونمون نیس اونم قبول کرد.. هاپو هم که با فابریک خان رفته بود بیرون اومد خونه, مرغ خریده بود شُست و گذاشت بپزه واسه شام.. منم برنج گذاشتم و بلوبری رو راه انداختم و اتاقمُ مرتب کردم و به سر و وضعم رسیدم تا رفیق شیش اومد و سه تایی تا آخر شب حرف زدیم و خندیدیم و زرشک پلو  جان خوردیم و بلوبری زدیم..  در کُل شب خوشی بود..

 شُما هم تا آخرین لحظات 5شنبه سرت شلوغ بود و آخر شب حرفیدیم و قرار شد فردا بری خونتون.. 


جمعه:

امروز خونه بودم و قرار بود شب واسه شام پسرا بیان .. بابا رفت بیرون وسایل  پیتزا خرید و من و هاپو پیتزا مخصوص درست کردیم عااالی.. 

شُما هم خونتون بودی منم یهویی دلم برا شُما تنگید بقدریکه اومدم تو اتاقم یهو زدم زیر گریه و زنگیدم بهت.. شُما همش میپرسیدی چی شده !؟؟ تو خونه بحث کردی؟! از چی ناراحتی..؟؟!  وقتی فهمیدی ناراحتیم از رو دلتنگیه, کُلی باهام عشقولانه حرفیدی تا یادم بره و بهم انرژی دادی حالم بهتر شد و صحیح و سالم به آغوش خانواده بازگشتم.. هه

+ ازینکه کتاب رُمانُ نصفه رها کردم متاسفم! و ازینکه بجاش کتابِ دیگه ای جایگزین نکردم  بیشتر متاسفم!

یعنی با این کارم  آمار کتاب خانی در سال رو شخصا جابجا کردم.. 




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد