-
سوال حیاتی.. :)
دوشنبه 22 تیر 1394 03:30
من ی پست طولانی که مینویسم، موقع ثبت کردن و انتشار نمیدونم چرا نصف نوشته ام میپره.. :/ این چه مرضی داره دیگه و علاجش چیست..?!
-
این یِ هفته یِ معمولی.. :)
جمعه 19 تیر 1394 19:30
با مشقتِ فراوان بلخره پُستم رو ثبت کردم.. :) دوشنبه تنهایی رفتم کلاس.. دومین جلسه از ترم شش.. چون روزه بودم جون نداشتم دیگه نیومدم کلبه و ی سَره از خونمون رفتم کلاس و برگشتنه هم تو خیابون افطار کردم.. سه شنبه بر پایه ی احتمالات، قرار بود عصری همدیگه رو ببینیم که شما دکترت طول کشید و نشد که بریم هیچی، تازه تا شب تو...
-
مهربانانه.. :)
یکشنبه 14 تیر 1394 23:54
امروز صبح شما زنگیدی و بیدارم کردی.. وقت مشاوره داشتم.. سریع رفتم و کارم که تموم شد اومدم کلبه.. شما ظرفارو شستی و منم نماز خوندم و فیلم ستاره رو گذاشتیم ببینیم، انقد چرت بود که همه ی فیلم رو تو ده مین بحالت تند دیدیم .. سمبوسه و ته چین مرغ که دیشب شام درست کرده بودم، برات آورده بودم.. هر چی گفتم داغ کن بخور، میگفتی...
-
مختصر و مفید.. :)
چهارشنبه 10 تیر 1394 15:59
امروز عصر اومدم کلبه.. اولین کاری که کردیم این بود که ی چرت زدیم پاشدیم شما لامپ دشوری و اتاقه رو عوض کردی و به خلال زنگیدی و آخرش گفتی آره مورچه هم خوبه.. مورچه..!!!! :) یعنی من.. ! بعدشم پاک و پاکیزه قرمه سبزی خوردیم و پایتخت رو توام با مهربونیای شما دیدیم و بعدش با آژانس برگشتم خونه..
-
من طفلکی.. :)
سهشنبه 9 تیر 1394 23:55
امروز عصر مامانمو رسوندم خونه خونسرد خان که ی هفته اس هیجان خانوم ترکیه تشریف داره.. خودمم اومدم کلبه.. قرمه سبزی رو خوردیم.. خوب شده بود اما ی کم ترش بود و البته تقصیر شما بود چون به جز لیمو که انداختم آبلیمو هم ریختی و رنگشم خیلی تیره نبود نمیدونم چرا.. بعدش دوس داشتیم بریم سینما اما گرمی هوای بیرون رو که دیدیم...
-
پیچوندم.. :)
دوشنبه 8 تیر 1394 01:50
امروز صبح با هاپو رفتیم آرایشگاه و من ظهر اومدم کلبه تا عصری برم کلاس.. اولین جلسه از ترم ششم.. وقتیکه اومدم شما داشتی تلفنی با سعیده میحرفیدی.. کلی سرش داد زدی و راهنماییش کردی..! منم ی کم خونه رو جم و جور کردم و یهویی پاشدم شروع کردم واسه اولین بار قیمه سبزی بپزم..! شمام تلفنت تموم شد و کمکم کردی.. دردسرهای.عظیم رو...
-
یهویی.. :)
یکشنبه 7 تیر 1394 03:12
دیروز استاد زنگید و جلسه مشاوره امروزم رو کنسل کرد.. شما هم صبح قرار بود بری دکتر بخیه سرت رو بکشی، منم تخت گرفته بودم خابیده بودم.. که یهو زنگیدی گفتی میتونی بیای دنبالم باهم بریم دکتر..!? ماشین با اینکه تازه تعمیرگاه بوده اما خراب شده.. منم فقط دست و صورتمو شستم و با همون شکل لباس پوشیدم و راه افتادم اومدم دنبالت.....
-
اولین خاطره.. :)
شنبه 6 تیر 1394 18:57
سلام عزیزم.. بعد از دو ماه قط بودن بلاگ فای لعنتی اومدم اینجا تا بازم از خاطراتمون بنویسم.. امروز کلی دلداریم دادی ازینکه وبلاگ دو ساله ی نازم حذف شده.. و البته امشب میخاستیم افطار بریم بیرون اما نرفتیم و شما با گفتن جمله ی معجزه آسای فردا هرچی تو بگی همونه، آرامش رو بار دیگه بینمون برقرار کردی..