-
هفته یِ شیرین.. :)
جمعه 9 مهر 1395 23:40
شنبه: امروز ظهر, ماما و هاپو رفتن دکتر ارتوپد و من موندم خونه تا بسته ای که بابام سفارش داده بود و پُست قرار بود بیاره رو تحویل بگیرم.. واسه ناهار هم مایه ماکارونی درست کردم و رفتم سوپری ماکارونی و خورده ریز خریدم و تند تند غذا درست کردم و خودمم چنتا لقمه بیشتر نخوردم و سریع حاضر شدم رفتم مشاوره.. این جلسه کمی در مورد...
-
خبر فوری.. :)
پنجشنبه 8 مهر 1395 13:26
پیج اینستام رو عمومی کردم.. :) man.shoma89
-
هفته ی پاییزی.. :)
جمعه 2 مهر 1395 23:18
شنبه: امروز ظُهر رفتم دانشگاه تهران ,مدرک کلاسایی که اونجا گذروندمُ بگیرم.. اما مدرک نقاشی روی پارچه و شیشه ام حاضر نبود قرار شد بعدا برم سراغشون.. حالا همینجوری که اونجا بودم و داشتم لیست کلاساشونُ نگاه میکردم خیلی یهویی دوره عکاسی رو انتخاب کردم.. ! همیشه از قدیم ندیما علاقه مند بودم به عکاسی اما امروز در لحظه تصمیم...
-
هفته ی تولد بازی.. :)
جمعه 26 شهریور 1395 23:55
شنبه: ازدیشب دوستم اَفی که یِ پسربچه داره بهم زنگید و گفت فردا بریم بیرون.. دیگه ظهر آماده شدم و بعد از کُلی چرخ زدن تو خیابون که کجا بریم کجا نَریم آخرش رفتیم پرپروک پاسداران.. نشستیم یِ دلی از عزا درآوردیم.. پیتزا استیک و مرغ سوخاری و سالاد سِزار زدیم و کلی حرفیدیم و برگشتیم منُ رسوند دَم خونه .. منم تا رسیدم خونه...
-
هفته ی تولدم مباااارک..! :)
جمعه 19 شهریور 1395 23:11
شنبه: امروز یِ کم بی حوصله بودم. تا اینکه بعدازظهر رفتم مشاوره خداروشُکر بهتر شدم. سر راه دو تا کتاب خریدم. و برگشتنه با هاپو رفتیم خرید و بلال و چیز کیک و سیب زمینی سرخ شده خریدیم و برگشتیم خونه.. با شُما نیز درارتباط بودیم.. ۱شنبه: ظهر یِ قورباغه گُنده قورت دادم , پاشُدم رفتم مؤسسه زبان نزدیکِ خونمون و تعیین سطح شدم...
-
هفته ی خوشگذرونی.. :)
جمعه 12 شهریور 1395 23:20
شنبه: یعنی از صُبح یِ عالم کار داشتم بیرون انجام بدم اما نمیدونم چرا اصن نشُد پامُ از خونه بزارم بیرون.. متاسفانه یا خوشبختانه همشونُ شوت کردم واسه فردا صبح.. بعدازظهر هم به خوشجل موشجل کردن پرداختم و شب با خانواده رفتیم عروسیِ دخترِ همساده مون.. که خوب گذشت.. آخر شب هم که عروسُ آوردن، رفتم خونشون و تا پاسی از شب بزن...
-
هفته ی بی دیدار..! :)
جمعه 5 شهریور 1395 23:54
شنبه: شُما صبحِ زود باقی وسایلی که میخای ازشون استفاده کنی رو جم کردی و انداختی تو ماشینت و بُردی دفتر بالا.. منم بعدازظهر وقت مشاوره داشتم.. که خیلی خوب بود.. تقریبا هر چیزی که تاحالا نتونسته بودم به کسی بگمُ گفتم بهش. خیلی سبُک شدم. برگشتنه رفتم کافه کتاب یِ چرخی زدم و دو تا کتاب خریدم و اومدم نزدیک خونمون با هاپو...
-
هفته ی دل کَندن از کُلبه جان.. :)
جمعه 29 مرداد 1395 23:36
شنبه: خب دیشب قرار بود مسابقه ی وزنه برداری رو نشون بده، منم هی بیدار بودم هاپو رو هم صدا کردم اومد تو اتاقم تا ساعت ۴ صبح طول کشید اما خداروشکر کیانوش رستمی طلا گرفت خیلی حال داد.. بعدم خابیدیم.. امروز ظهر یِ کم رفتم سراغ کارای نقاشی رو شیشه ام. وسایلمُ آوردم گذاشتم دم دستم تا یِ سِری کار انجام بدم.. عصر هم والیبال...
-
هفته ی دلواپسی ..
جمعه 22 مرداد 1395 23:57
شنبه: صبح رفتیم باشگاه.. ظهر رفتیم شهرک غرب کارای پروپوزال هاپو رو انجام دادیم.. عصر هم وقت اِپی داشتم که بازم با هاپو رفتیم.. هفت حوض یِ چرخم زدیم و ی لیوان ذرت و خاکشیر ! خوردیم بعدش دوباره دنبال کارای پروپوزال هاپو دویدیم.. شُما هم زنگیدی هماهنگیدیم که این هفته بریم وسایل کلبه رو جم و جور کنیم. از الان, پُر از...
-
هفته ی عجیب.. :)
جمعه 15 مرداد 1395 23:28
شنبه: امروز تعطیل بود.. و کُلا خونه بودیم. شما هم کُلبه بودی.. شب هم خونسرد خان اینا شام اومدن خونمون.. کُلی دلم برا این چند روز تنگ شده بود و تا آخر شب حال و حوصله نداشتم اما خُب چه میشه کرد جز اینکه سرمُ گرم کردم تا کمتر به این فاصله ها فکر کنم.. ۱شنبه: صبح زود رفتی خونتون و تا عصر اندیشه بودی اما کارت درست نشُد .....
-
هفته ی شبانه .. :)
جمعه 8 مرداد 1395 23:46
شنبه: ماما امروز وقت دکتر اُرتوپد گرفته بود.. ازین دکترا که از قبل وقت گرفتی اما دو ساعتم باید منتظر بشینی تا نوبتت شه.. چند وقت بود که شونه ام درد میکرد, نشونِ دکتر دادم برام ام آر آی نوشت.. :/ برا مامانم آزمایش و زانو بند و قرص و اینا .. دیگه عصر اومدیم خونه ناهار خوردیم و ی استراحت کردیم.. من عصر اومدم سمتِ کلبه ,...
-
هفته ی اینستایی ..! :)
جمعه 1 مرداد 1395 23:12
شنبه: بلخره این هفته و امروز طلسم شکسته شددددد. و من و هاپو رهسپار باشگاه شدیم. من هوازی ثبت نام کردم و واسه جلسه اول خوب بود.. بعدازظهر هم قرار بود با رفیق شیش بریم به نَم نَم که چند وقت دیگه زایمان داره سر بزنیم که نشُد. من به شُما زنگیدم که بیای بریم پارک اما خاب بودی و غیر خوش اخلاق. منم بیخیال شدم. با هاپو سبزی...
-
هفته ی شانس .. :)
جمعه 25 تیر 1395 23:49
شنبه: ظهر با هاپو رفتیم بیرون خورده خرید کردیم. من ی دونه گیاه آلویه ورا خریدم اومدم خونه مالیدیم به صورتم و بادمجون سرخ کردیم. ناهار خوردیم و بعدازظهر شُما گفتی کار داری, منم با رفیق شیش هماهنگیدیم اومد دنبالم و بعد از مدتهااااا رفتیم بیرون. رفتیم ی کافی شاپ تو نارمک و موهیتو با پنینی مرغ با سبزیجات خوردیم که خوجمزه...
-
هفته ی همدانی .. :)
جمعه 18 تیر 1395 23:35
شنبه: امروز صبح بیشتر خابیدم بخاطر بیخابی های این چند روز.. بعدش پا شدم ی چی خوردم و رفتم باشگاه ثبت نام کردم.. حالا دست جیغ هوراااااا.. بلخره طلسمش شکسته شد.. البته قصدم از ثبت نام همین بود که پولشُ بدم و کارت بگیرم که دیگه مجبور شم برم از این به بعد.. بعدازظهر هم مشاوره داشتم.. خیلی حرفای مفیدی بهم گفت.. با سَر خوشی...
-
هفته ی شُمالی .. :)
جمعه 11 تیر 1395 23:42
شنبه: امروز بعد از ناهار رفتم مشاوره. ایندفه نمیدونم چِم شده بود که بیشترِ یک ساعت زمانمُ گریه کردم.. اصن نمیتونستم خودمُ کنترل کنم.. ولی آقاهه با تکنیکایی که داشت تونست ، بهم آرامش بده و بعد از مشاوره شاد و شَنگول برگشتم .. سرِ خیابون ی آقاهه داشت انواع جوجه ماشینی و رنگی و اردک و بلدرچین و اینا میفروخت.. وایسادم...
-
هفته یِ خوج .. :)
جمعه 4 تیر 1395 23:21
شنبه: امروز بعدازظهر منتظر بودم تا شُما خبر بدی میای بریم پارک یا کارِت طول میکشه که دیدم پیغام دادی صدام کردی ,شکلک گریه گذاشتی.. یعنی شاید سالی یِ بار ازین جور شکلکا استفاده کنی، سریع ازت پرسیدم چی شده..؟؟! که عکستُ فرستادی با قیافه آویزون با اون ماگ مشکیه که برات خریده بودم , گفتی از دستم افتاده شکسته.. خیالم راحت...
-
هفته یِ باحال.. :)
جمعه 28 خرداد 1395 23:35
شنبه: امروز ظهر وقت مشاوره داشتم، در مورد تست استعداد و شُغل مُناسبم صحبت کردیم خیلی جالب بود.. دیگه با شُما هماهنگ کردیم و برگشتنه اومدم کلبه.. به لَمیدن جلو تی وی و تنقلات خوردن گذروندیم.. ۱شنبه: امروز روزه بودم.. عصر اومدم کلبه.. تو راه ی دسته گُل خریدم و ی ظرف سوپ شیر برات آوردم و لَپتاپمم آوردم بلکه حافظه ی...
-
هفته ی شَنگول.. :)
جمعه 21 خرداد 1395 23:12
شنبه: امروز تعطیل رسمی بود و ساعت ۱۱ والیبال بازی داشت.. منم چون میدونستم شما اصن روز و ساعت بازی رو نمیدونی، و همیشه خودم بهت خبر میدم، امروزم دلم نیومد و با اینکه از دیروز سرسنگین بودیم باهم، بهت اس دادم.. بازی رو هم با کلی دعا ثنا بُردیم خداروشکر و صعود کردیم المپیک و خُرسند گشتیم.. نماز خوندیم و با اهل خانواده و...
-
هفته ای که گذشت .. :)
جمعه 14 خرداد 1395 23:47
شنبه: ساعت ۵.۳۰ صبح شما بهم زنگ زدی و بیدارم کردی واسه دیدن بازی والیبال.. جَسته و گُریخته دیدم و بعدش خابیدم.. صبح، قرار بود دوستای ماما بیان خونمون.. از دیشب هم بساط آش رشته به راه کرده بودیم.. منم چون نمیخاستم خونه بمونم ،قرار شد صبح که بیدارشدم زودی بیام کلبه.. اماااااا.. یکی از دخترای دوست ماما که باهم همکلاسی...
-
هفته یِ خوب .. :)
جمعه 7 خرداد 1395 23:25
شنبه: امروز صبح زودتر بیدار شدم و با ماما زرشک پلو درست کردیم که واسه ناهار دوستاش میخاستن بیان.. بعدشم که اومدن من پذیرایی کردم ازشون و دیگه ظهر حاضر شدم رفتم مشاوره.. امروز اولین جلسه از دوره ی جدیدِ جلساتِ مشاوره ام شروع شد.. هروقت از مشاوره میام بیرون, احساس سبُکی میکنم از بس تُند تُند براش حرف زدم . مُخ آقاهه رو...
-
هفته ی پُر حرف.. :)
جمعه 31 اردیبهشت 1395 23:36
شنبه: من امروز رو کاملا مُهیا دیدم واسه ثبت نام باشگاه.. اماااا.. از کجا باید میدونستم که بقیه مهیا نیستن.. ! مثل باشگاهی که انتخاب کردیم و سَر زدیم و خانومه کلی باهامون حرفید و آخرش هم گفت مربی مون داره عوض میشه.. اگه برنامه میخاید، باید صبر کنید تا مربی جدیدمون انتخاب بشه و این حرفا.. نمیدونست که من و هاپو منتظر ی...
-
هفته ی قشنگ.. :)
جمعه 24 اردیبهشت 1395 23:58
دیری دیرینگگگگگ.. :))) شنبه: امروز هاپو کرج بود و من و ماما پا شدیم رفتیم بازار.. چنتا لباسِ راحتی و خونگی خریدیم و چرخی زدیم و چلو کباب خوردیم و برگشتیم خونه.. شُما هم کار داشتی تا اینکه شب حرفیدیم .. منم دو تا نت.برگ از رستوران.امیر.یوسف. آباد خریدم, به شما گفتم بیا فردا ناهار بریم اینجا..شما هم برخلاف همیشه که با...
-
هفته ی شاد.. :)
جمعه 17 اردیبهشت 1395 23:00
شنبه: جمعه ساعت ۲نصفه شب پیغام دادی که تازه از خونه فامیلاتون برگشتین خونه.. منم خیالم راحت شد اما جواب ندادم و خابیدم.. دوباره ساعت ۷ دیدم پیغام دادی ، کار پیش اومده دارم میرم اندیشه.! وای انقد خورد تو ذوقم.. آخه این چند هفته , بعد از امروز فردا کردنَمون واسه بیرون رفتن، دیگه فکر میکردم امروز حتمنِ حتمن میریم.. دیگه...
-
هفته ی استراحت + هفته ی مِلو + هفته ی دلتنگی +هفته ی خلوت.. :)
جمعه 10 اردیبهشت 1395 23:33
شنبه: امروز ظهر ماما وقت دکتر داشت. با هاپو بُردیمش.. طبق معمولِ این موقع ها ، من نشستم تو ماشین منتظرشون که هاپو زنگید گفت ی ساعت دیگه وقتمون میشه، میمونی یا میری. !? منم زنگیدم شُما دیدم خونس، گازیدم بسمت کلبه.. دیگه تا نسکافه خوردیم و ی کم حرفیدیم، هاپو زنگ زد که کارمون تموم شد بیا.. شما هم هی میگفتی بمون خب، ی...
-
دو هفته ی عیدانه.. :)
جمعه 13 فروردین 1395 23:14
شنبه: اما دیشب مگه خابم میبُرد.. نصفه شبی با شما پیغوم بازی کردیم، آخرشم با تشویق و ترغیبای شما پا شدم در یک حرکت ،دخل اتاقمُ آوردم و مرتبش کردم و خیالم راحت شد و خابیدیم.. ظهر هم با هاپو جم و جور کردیم خونه رو ، سفره. ۷سین چیدیم و بعدش رفتم دنبال بابا که بیرون بود، میوه خریدیم و اومدیم خونه.. عصر هم اومدم کلبه.....
-
۲هفته یِ دوس داشتنیِ مونده به عید.. :)
شنبه 29 اسفند 1394 23:39
شنبه: امروز اومدم کلبه یِ سر.. قرار شد این هفته بقیه تمیزکاریای خونه رو انجام بدیم که دیگه هفته ی بعد به اینور اونور رفتن و خرید و خوج گذرونی بگذرونیم.. واسه همین یکی از کابینتا رو تمیز کردم و تنقلات خوردیم و تی وی دیدیم و برگشتم خونه.. ۱شنبه: امروز با هاپو کیک برونی درست کردیم با همین پودرای.کیک.رُشد.. خیلی هم خوب...
-
3هفته نامه.. :)
جمعه 14 اسفند 1394 23:31
شنبه: امروز قرار بود بریم دَدَر دودور.. از دیشب هِی برنامه ریزی کردیم و در مورد جاهایی که میتونستیم بریم بحث و گفتمان داشتیم.. صبح هم که بیدار شدیم تا ظهر ، هی نظرامون عوض میشد تا اینکه آخرین تصمیم این شد که بعدازظهر بریم من وسایل نقاشیم رو بخرم و بعدشم بریم شیان.. ظهر با ماما و هاپو رفتیم کارامونُ بیرون انجام دادیم...
-
هفته ی کم دیدار.. :)
جمعه 23 بهمن 1394 23:28
شنبه: امروز شُما کار داشتی و نمیشُد همدیگرو ببینیم.. منم صبح با ماما و هاپو رفتیم ی مغازه نزدیک خونمون, جیگول پیگول فروشی بود با قیمتای خیلی مناسب.. کلی ریزه جات خریدیم و اومدیم خونه.. اما من نمیتونستم تو خونه بمونم و سرمو گرم کنم! واسه همین به اصرارِ من پا شدیم رفتیم بازار.. در این حد که هیچ کدوممونم چیزی لازم...
-
هفته های عالی.. :)
جمعه 16 بهمن 1394 23:44
شنبه: بلخره امروز بکوب نشستم, کلاه بافتنی شما رو تموم کردم و بسی خرسند شدم.. بعدازظهر هم هاپو میخاست بره پیش زبل خان، منم با خودش بُرد و رفتیم باقالی و لبوی داغ در هوای سرد زمستونی خوردیم و حرفیدیم و برگشتیم خونه.. شما هم رفته بودی دندونپزشکی و باهم درارتباط بودیم .. ۱شنبه: صبح با ماما و هاپو رفتیم بازار گُل و کلی...
-
هفته ی شاد.. :)
جمعه 2 بهمن 1394 23:15
شنبه: امروز ظهر هماهنگ کردیم و شُما اومدی دنبالم.. رفتیم همونجاییکه هفته پیش رفته بودیم ولی مغازه هاش بسته بودن ..! دیگه تک تکِ طلا فروشی هارو نگاه کردیم، چنتا مدل گردنبند هم خوشم اومد قیمت کردیم اما انگار همیشه برعکسه.. وقتی قصدِ خرید داری اون چیزی که میخای گیر نمیاد، درصورتیکه من قبلا چنتا مُدل تو همین مغازه ها...